آجر بر شکم

ساخت وبلاگ

سلام عرض شد.

صبحتون بخیر باشه. البته که یکربع به ده صبحه. کی خوابه و کی بیدار.

  عرض شود خدمتتون که دیروز بالاخره تصمیم گرفتم دربی رو برم شهران پیش داداش بزرگه ببینم. مامانم اینا پنجشنبه رفتند کرمانشاه. این نرفت. گفتم که. شاید به خاطر زندایی. یعنی اینقدر که حرف زندایی این روزها توی فامیله. حالا ببینین جریان چی بود.

دایی خدابیامرز چهارتا بچه داره. دو تادخترهاش رو که می شناسین، پسر کوچیکه اش هم که تهران سرباز بود و یه مدت خونه بابام اینا. سربازیش که تموم شد چند وقت پیش یه جعبه شیرینی دستش گرفت و اومد خونه مامانم اینا که عمه، دستتون درد نکنه و من خیلی بهتون زحمت دادم. که والا با اون مادر، این رفتار از این بچه بعید بود.

و البته پسرهای این خانواده نشون داده اند همیشه که قدردان محبتها هستند.

من اینجا کمتر از پسربزرگه شون حرف زده ام . پسر بزرگه شون سالها پیش ـ خیلی قبل از فوت داییم ـ ازدواج کرده بود ولی با خانمش مشکل پیدا کرد و از هم جدا شدند. که البته شاهدان عینی به خصوص خود پسردایی پیش مامانم حرف زده بود که مامانم نقش بسیار مخربی داشته توی اختلافات من و خانمم. مامانم یعنی زنداییم. اینو از قول پسردایی گفتم.

که حتی یکی دو بار هم پسردایی، مامانمو برد پیش خانواده خانم سابقش و سر مهریه و این حرفا حرف زدند و تصمیم گرفتند. سالهایی هم که دایی زنده بود، پسردایی بزرگه همیشه به مامانم زنگ میزد و گاهی بهش سر میزد و اصلا اون بود که خبر دایی رو به مامانم داد. میخوام بگم همه این سالها رابطه مامانم و پسردایی خیلی حسنه بود.

تا قبل از عید ظاهرا یه روزی پسردایی میاد پیش مامانم و میگه عمه، من از یه خانمی خوشم میاد و میخوام باهاش ازدواج کنم. ظاهرا اونم از همسرش جدا شده و یه دختر هم داره. بعد مامانمو می بره که دختره رو ببینه. مامانم میره دختره رو می بینه و میگه هرچی خودت صلاح میدونی. و البته این جریان که مامانم میره دختره رو می بینه، مال هفت هشت ماه پیشه. بعد شما ببینین مامان من چقدر راز نگه داره که این موضوع رو حتی به منم نگفته. کلا من و مامانم اینجوری هستیم. اگه قرار باشه چیزی رو نگیم، به هم نمیگیم و راز رو نگه میداریم. از همدیگه هم دلخور نمیشیم. چون نگه داشتن راز خیلی مهمتره.

بعد قبل از عید زندایی بالاخره خبردار میشه که پسرش میخواد زن بگیره و پسردایی بهش میگه که در نظر داره این خانم رو بگیره. زندایی می افته به دست و پا و فکر کنم یه بار هم زنگ میزنه به مامانم که تو رو خدا نذار این وصلت سر بگیره. مامانم میگه به من ربطی نداره، به تو هم ربطی نداره. پسرت این تصمیم رو گرفته. اونم میگه نه من نمیخوام اینو بگیره و این بچه داره. مامانم میگه خب داشته باشه. پسرت قبول کرده بچه شو نگه داره و از این صوبتا.

دیگه زنداییم می افته رو دست و پای خاله سومی. خاله سومی همونه که مامان شیری منه و کرمانشاه زندگی می کنه و تا حالا صد تا کار خیر انجام داده. هم واسه مستحقین پول جمع می کنه همیشه، هم صد نفر رو واسه ازدواج بهم معرفی کرده. یکی از پسرهاشم خیلی دست و پا داره و این یکی دو ماه اخیر چند تا کار املاکی خانواده دایی رو راست و ریست کرده. اینه که زندایی می افته به التماس به خاله سومی که تو رو خدا نذار پسرم اینو بگیره! خاله هم همون حرفای مامانمو میزنه که به ما چه ربطی داره و آدم نباید مانع ازدواج دو نفر بشه که همدیگر رو دوست دارن.

حالا این روزها همه دارن تو فامیل به زندایی فحش میدن که چرا نمیذاره بچه هاش سر و سامون بگیرن و چرا اینقدر با ازدواج بچه هاش مخالفت می کنه و این صوبتا. از اون طرف هم پسر دایی کوچیکه رفته پیش خاله سومی و گفته  عمه یه دختر خوب برام پیدا کن! (بنگاه محبت داره انگار!!!!!!!!!) اونم دختر دوستشو معرفی کرده و رفته اند و دیده اند و پسندیده اند ظاهرا تا اینجا!

بعد یه نکته خنده دار بگم براتون.

سه سال پیش که دایی فوت کرده بود، یه بار زندایی میاد پیش دخترخاله ام که جدا شده. یه دخترخاله دارم که کرمانشاهه و با دخترش زندگی می کنه. یکی دو سال از من کوچکتره. خیلی ساکت و مظلومه و سرش به زندگی خودشه. هرگز در این سالها هیچکس نه حرفی در موردش زده نه اصلا برنامه با کسی داشته. همون زمانی که دایی فوت کرده بود و زندایی قاطی ماها شده بود، یه روز زندایی میاد به دخترخاله میگه که یه نفر از مردهای فامیل به من پیام داده که با تو رابطه داره. یه همچین چیزی. بعد دخترخاله شاخ درمیاره و میگه: کی؟ اونم میگه اسمش یادم رفته!!!!!!!!! شماره شم پاک کردم!!!!!!!! همون موقع ماها گفتیم این داره از خودش اینو میگه و میخواد تو رو بترسونه که نکنه یه وقتی مثلا بزنه به سرت و بخوای زن پسر بزرگه اش بشی.

این در حالیه که دخترخاله ام اصلا راضی به ازدواج با هیچکس نیست. چون میگه اگه ازدواج کنم، شوهر سابقم میاد دخترم رو می بره و من به هیچ عنوان راضی به از دست دادن دخترم نیستم. یعنی میخوام بگم زندایی به قیمت وصلت نکردن با ماها، چه تهمتها که به مردم نمیزد. خدا خودش همه مون رو به راه راست هدایت کنه.

خلاصه این جریان دخترخاله مال سه سال پیش بود تقریبا. بعد همین دم عید زنداییم به مامان همین دخترخاله زنگ میزنه که من دلم میخواد پسربزرگه ام، دختر تو رو بگیره!!!!!!!!! چون دخترتو و پسر من خیلی مظلومن!!!!!!!! (که من هرکاری خواستم باهاشون بکنم!)

خاله ام هم گفته نوکر پدرتم. دختر من نه با پسر تو، که با هییییییییچ مرد دیگه ای ازدواج نمی کنه. دور ما رو خیط بکش!

بعد همه این روزها تو فامیل میخندن که زندایی فکر کرده ما خریم! اون میخواد حرف ازدواج دخترخاله و پسرشو بندازه وسط که عجالتا ازواج پسردایی و با دختری که دوست داره بهم بخوره، بعدا سر فرصت خدمت دخترخاله هم برسه و اینم بهم بزنه. یعنی میخواد زمان بخره کلا.

خلاصه این روزها قصه زندایی اینجوریه. بقیه نمیخوان باهاشون رفت و آمد کنن،  ولی پسرهاش همه اش میان طرف عمه هاشون (خاله ها و مامانم) چون میگم مامانمون نمی تونه ما رو سر و سامون بده.

خود زندایی هم گفته من تازگیا روی یه مشت قرص اعصاب میخورم اصلا نمیتونم حرف بزنم و سرپا وایسم.

خلاصه اینجوری. اینه که داداشم شاید به خاطر این مساله و شاید به خاطر کل کل هر روزه با مامان و بابام باهاشون نرفت کرمانشاه. البته گفت اگه هوا خوب باشه، شاید امروز برم و آخر هفته برگردم. در هر حال فعلا که تهرانه ظاهرا.

خلاصه .................

دیروز رفتم شهران. یه کم هم هله هوله خریدم. رفتم و بعد از مدتها دربی رو دیدم  کلی هم حرص خوردم و آخرش هم باختیم. که به درک. از بعدازظهر سردردم هی بیشتر و بیشتر میشد. شهران که بودم دو تا قرص مسکن با هم خوردم. ولی واقعا فکر میکردم هر آینه چشم چپم می افته توی دستم.

بعدش برگشتم خونه مادرشوهرم. مانی و مادرشوهرم داشتند میرفتند بیرون قدم بزنن. گفتم چه کاریه درد بکشم.برم یه امپول بزنم خلاص بشم.

چه میدونستم میخواد چی بشه......

رفتم خیابون دولت که ماشاالله پره از داروخونه. هرچی بلوار فردوس رستوران و فست فود داره،  اینجا داروخونه داره. یه قرص بهم داد گفت هر نیم ساعت یه بار بخور.

با خودم گفتم برم دکتر بهتره. خلاصه درمونگاه رو پیدا کردم و رفتم. دکتر گفت  الان دیگه قرص به دردت نمیخوره. بیا امپول کترولاک بزن. چون حالت تهوع هم داشتم از شدت درد، امپول متوکلوپرامید هم برام نوشت. یه امپول ب کمپلکش ب12 هم داشتم. گفت اونم بزنی خوبه. تداخل نداره.

خلاصه هرسه آمپول رو زدم و خدا برای امپول زنش بسازه چون اصلاااااااااااا نفهمیدم. کلی براش دعا کردم و بیرون اومدم. مهدی زنگید کجایی؟ گفتم شرح ماوقع رو. دیگه رفتم خونه و دراز کشیدم.

نیم ساعت گذشت، دل پیچه شروع شد. یعنی از شدت درد دل پیچه انگشتامو گاز میگرفتم و بعدش هم شکم روی. خونه شون معذب هم بودم. من اصلا از اول ازدواجم راحت نبودم خونه شون برم دستشویی. دیروز دیگه نمیشد تحمل کنم. هی میرفتم دستشویی فرنگی توی حموم، بعد می دویدم توی دستشویی. هی راه میرفتم. میگفتم خدایا کاشکی چشمامو ببندم و باز کنم و ببینم خونه خودمونم. راحت برم دستشویی که دیگه سودای آبرو از این سر و صداها رو نداشته باشم. (گلاب به روتون)

مادرش برام نبات داغ آورد و خوردم بلکه آروم بشم. شام هم لوبیاپلو با یه عالمه ماست خوردم بلکه ببنده شکممو. ولی مگه این درد بی صاحب آروم میشد. دیگه مهدی رو فرستادم بره یه آجر خشتی بیاره. از این بی سوراخها. بعدش گرمش کردم روی گاز و لای حوله پیچیدم و نشستم روش. یه کم آروم شد ولی همچنان درد ادامه داشت. بدبختی اینجا بود که درد سرم هم کامل قطع نشده بود. میگفتم خدایا این شب تموم بشه به خیر و خوشی.

وسط سریال نون خ خوابم برد. در حالی که اجر لای حوله بود و روی شکمم گذاشته بودم. یه چادر هم دور کمرم پیچیده بودم. یعنی خوش تیپی شده بودم که خدا بدونه. اگه سرخپوست بودیم، بنا به همین شرایط یه اسم خوب روم میذاشتند: آجر بر شکم یا مثلا چادر بر کمر، پیچش بر دل، یا اسمهایی از این دست!

حالا فکر کنین مهدی یه نصفه آجر آورده بود. گفتم آخه این به کجای من میرسه که بخوام بشینم روش! این به درد ادمهای خیلی لاغر و ماتحت باریک میخوره! گفت خجالت بکش و بشین روی همین آجر! همینم به زور پیدا کردم!

آخر سریال مهدی بیدارم کرد گفت بیا سر جات بخواب. آجر به بغل رفتم خوابیدم. (آجر به بغل هم اسم خوبیه. رمانتیکش میشه آجر در آغوش)

همچنان دلم درد میکرد. ولی چشمام از شدت خواب می سوخت. خب هم امپول مسکن زده بودم هم متوکلوپرامید خواب آوره.

خداروشکر دیگه تا صبح اذیت نشدم. البته صبح که بیدار شدم تا همین الان دلپیچه دارم. مهدی توی عوارض امپول کترولاک خوند که ظاهرا می تونه باعث اسهال و دلپیچه بشه. ولی بازم نمیدونم دقیقا از چی اینطوری شدم.

خلاصه اینطوریا.

امروزم اومدم اداره. ساعت دو و نیم تعطیل میشیم. ان شاءالله برم یکشنبه بازار. فردا شب خانواده مهدی اینا و عمه اش اینا مهمونمون هستند. اجاق گازمون هم خرابه. ان شاءالله آقاهه بیاد درستش کنه. نهایت برنج رو از بیرون میاریم.

از صبح عرق نعنا و زنیان دارم میخورم. ان شاءالله بهتر میشم تا فردا.

مواظب خودتون باشین.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 238 تاريخ : دوشنبه 12 فروردين 1398 ساعت: 18:39