املت خیار

ساخت وبلاگ

سلام. ظهر بخیر.

خوبین؟ الهی تعطیلات خوش گذشته باشه.

  امروز شکر خدا کار سبک تره. صبح هم رفتم باشگاه. با تمرکز و صبر بیشتری ورزش کردم. چون یه ربع زودتر رسیدم. مانی که نمیره مدرسه خوبه از این نظر. زودتر میرسم باشگاه.

یه مدته فاز داریوش گرفتم. همین الان دارم «دل من دیگه خطا نکن » رو گوش میدم.

ساکت و صبوری دل من مثل بوف کوری دل من                           زندگی رو باختی دل من، مردمو شناختی دل من

قبلش هم داشتم قراردادها و کمیسیون های در دست اقدام رو مرتب میکردم و در عین حال آهنگ سقوط داریوش رو گوش می کردم.

وقتی که گل درنمیاد سواری اینور نمیاد                               کوه و بیابون چی چیه

وقتی که بارون نمیاد، ابر زمستون نمیاد                                اینهمه ناودون چی چیه

این تعطیلات کجاها بودین. ما خونه بودیم. دیگه کلا نه تنها از خونه بیرون اومدن برای مهدی سخته، بلکه از روی این مبل روی اون مبل نشستن هم سخته براش.

من خب دلم میخواست عید برم کرمانشاه. وقتی همه جمع بودند. ولی گفت نمیاد و نرفتیم. دیگه برای این تعطیلی ها هم نگفتم بهش. چون به هر حال دزدان کرمانشاهی سرشون کلاه گذاشته اند و هنوزم اون پول که بهشون برنگشته. پس وضعیت عین قبله. نگفتم و اعصاب خودمم خرد نکردم و بابتش هم نجنگیدم.

از اونور هم خاله ها و دخترخاله ها از هفته پیش برنامه گذاشته بودند که این تعطیلی ها بیان تهران و یه سری رو از تهران بردارن و برن شمال. که من گفتم نمیام.

منتها برنامه اونا بهم خورد.

حالا اون روز مهدی میگفت: عه. نمیان؟ من میخواستم این چند روز برم کرمانشاه. گفتم دروغ نگو. تو از کرمانشاه خوشت نمیاد و نمیری. دیگه گردن مردم ننداز. والا.

یکشنبه و دوشنبه درگیر قبوض بودم. یعنی ضربتی من و همکارم نشسته بودیم سرش. خلاصه در اقدامی بی سابقه مدیرعامل چک رو زود امضا کرد. حالا ساعت چنده؟ (شسته ام رو بنده!)

ساعت دو و ده دقیقه است. یه روز قبل از تعطیلات. یعنی دوشنبه. از اون طرف هم به مخابرات زنگیدم. گفت به جای اینکه همه قبوض رو دونه دونه پرداخت کنین، بابت همه اش یه چک بدین. ولی.................... به شرط اینکه تقسیم بندی رو انجام بدین.

یعنی شما فکر کنین مثلا ما چند تا استان داریم. هر استان هم چند تا شهرستان. که یه سری تقسیم بندی ها داره. بابت همه اش چک داده بودیم ولی باید توی یه فایل اکسل اینا رو توی هر شیت تقسیم بندی می کردیم. این کار رو کردم. بگذریم از اینکه یه بار کامپیوترم قاطی کرد و مجبور شدم همه رو دوباره بزنم. حالا بدبختی اینجا بود:

مبلغ چک که کلی بود یه چیز بود، منتها اون تقسیم بندی ها رو که با هم جمع می کردم، اندازه مبلغ کل نمی شد. اندازه ده میلیون تومن مغایرت داشت!!!!!!!!!!

حالا فکر کنین از معده درد هم پیچ میخوردم. عین این عرق خوردها، شیشه آلومینیوم ام جی اس رو عین ویسکی سر میکشیدم و با این اکسل کل و کشتی میگرفتم بلکه بتونم مغایرت رو پیدا کنم. آخرش نتونستم. رفتم مالی.

پیش ممیزی مون که اخلاقش خیلی هم اوکی نیست. ازش خواهش کردم برام مغایرت رو دربیاره. خودش هم خیلی کار داشت. ولی همه رو کنار گذاشت و نشست سرش. خودم هم اومدم کنارش. واقعا استاد حسابداریه. بالاخره مغایرت رو ساعت بیست دقیقه به چهار دراورد. خیییییییییلی ازش تشکر کردم.

یکی از همکارهام هم چک رو با فلش برد مخابرات.

اخرش خیلی از همکار ممیزی تشکر کردم. رئیسم منو کنار کشید و گفت دیگه نبینم باهاش اینجوری حرف بزنی ها. آخه این دو تا با هم اختلاف دارن. گفتم مغایرت رو این دراورد. من بلد نبودم که. دیگه اینم آروم شد. بساطی داریم ها. نمیدونم چرا آقایون توی محیط کار اینقدر با هم دعوا دارن. خب چیزی که با یه خواهش و زبون خوش انجام میشه، چرا ادم انجامش نده؟

خلاصه رفتم خونه.

معده ام داغون بود. دکتر کلی هم کلیدینیوم سی و رانیتیدین نوشت. خیلی درد داشتم. یادم نیست شب چی خوردم. فقط یادمه نمیشد پا بذاری توی آشپزخونه. از اشغال و کثیفی جاظرفی.

فردا صبحش وقتی رفتم روی ترازو، 57.900 بودم. یادم نیست آخرین بار کی این عدد رو روی ترازو دیده ام. البته حباب بود. وگرنه الان توی ماه رمضون روی رنج 58 کیلو شده ا م. جالب توجه اینکه من بعد از عید 62 کیلو بودم. این موفقیت چشم گیر رو به خودم و همه هموطنان تبریک میگم.

فرداش هم درد داشتم. ولی افتادم به جون خونه. اشغالها رو بسته کردم و ظرفشویی رو شستم. همینطور که مانی غذا خورده بود، مهدی بشقابش رو گذاشته بود توی ظرفشویی. منم که حالم از یکشنبه بد شده بود نرفته بودم اشپزخونه. تا اشپزخونه رو تمیز نکردم ول نکردم. البته به روی مهدی هم آوردم ها.... بماند.

یادم نیست غذا چی درست کردم. فقط یادمه تمیز کردم و تمیز کردم. لباس ریختم توی ماشین. ولی معده ام داغون بود. خب گوارش اینجوریه که درمانش زمان می بره.

خلاصه اون روز گذشت و البته من با گلهام هم سرگرم بودم. قرار بود چهارشنبه از صبح بریم شهران. من که دیدم جایی نمیریم. مهدی واسه خودش نشسته توی خونه. گفتم لااقل بعد از مدتها از صبح بریم شهران.

آها. اینم بگم. سه شنبه بیدار شدم از خواب دیدم عه. همه جا عید فطر بوده. همه جا منظورم کشورهای همسایه اند. گفتم خدایا من واقعا نمیدونم عید فطر امروزه یا فردا. ولی من امروزم نماز عید میخونم. من علم نجوم ندارم. خلاصه از اونجایی که این نماز رو خیلی دوست دارم خوندمش یه بار توی خونه. حالا نمیدونم چرا یه سری میان به من میگن آیا تو سنی هستی؟ یا حتی یه نفر میگفت آیا تو وهابی هستی؟؟؟؟؟؟ واقعا چه ربطی داره؟ دین و مذهب دیگران که به من ربطی نداره. اینکه من چه دینی هم داشته باشم هم قاعدتا مهم نباید باشه. ولی

چهارشنبه ساعت سه و نیم صبح بیدار شدم! دیگه خوابم نبرد. پاشدم دوش گرفتم و آرایش کردم و گفتم برم لااقل بشینم توی مسجد. ساعت شش رفتم مسجد و دیدم بع، کلی آدم توی مسجده. دو سه تا از همسایه هامونم بودند. چه حس و حال قشنگی. دم در هم از این کارتهای تبلیغاتی دادند که پشتش قنوت نماز عید بود. خلاصه نشستم تا نماز شروع شد. چه بوی املتی هم می اومد. هی با خودم میگفتم مگه میشه املت بدن. اش که نیست که بشه توی دیگ حجیم درستش کرد. ماهیتابه به این بزرگی رو از کجا میارن. دیگه نماز تموم شد و پیشنماز هم دو تا خطبه پنج دقیقه ای خوند. و گفت الان پذیرایی میشین. گفتم ای ول. الان املت میارن.

یکی نبود بگه خو بنده خدا، تو معده املت خوردن داری مگه؟! اخرش از مسجد بیرون اومدیم، بهمون یه تیکه نون بربری فانتزی دادند!

ولی به شرفم بوی املت می اومد.

خلاصه گفتم این به کجامون میرسه. یکی دو تا وانتی هم دم مسجد بودند و میوه میفروختند. رامو کشیدم رفتم نون بربری یه نون تمام کنجدی خریدم و برگشتم. دو تا از همسایه ها تازه داشتند از مسجد برمیگشتن. یکی شون به زور بهم سه تا خیار داد. گفت برین خونه بخوریدش. تو دلم گفتم یعنی من با خیار برم املت درست کنم؟؟؟!!!!!!!

دیگه اومدم بالا و گفتم تا ظهر وقت دارم که بریم شهران. خاک گلدونهای راهرو ساختمون رو عوض کردم، کوفته آبی هم پختم طبق دستور مادرشوهر. ولی حتما به همه اش گوش نکرده ام. چون ظهر تبدیل به آش کوفته شد!

خلاصه نزدیک ظهر مهدی و مانی پاشدن و رفتیم شهران. اونجا مامانم توی فر جوجه درست کرده بود که سفت شده بود. کوفته هم که آش شده بود. منم قهقهه میزدم ها. یعنی این صحنه کوفته وارفته اینقدر برام خنده دار بود که نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم.

خو خیلی جالب بود. همه با ملاقه میریختند توی بشقابشون!!!!!!!!!! بابام هی میگفت: خیلی خوشمزه شده. مهدی ولی خیلی ظاهر غذا براش مهمه. قیافه شو یه جوری کرده بود که انگار داره به زور قورت میده.

منم خوشمزگی میکردم. میگفتم: عین فیلم سن پطرزبورگ به قول پیمان قاسم خانی: آخرش که اینا میخواد توی شکم با هم قاطی بشه!!!!!!!!

خو له هم شد که شد. چه کار کنم. حالا وقتهایی که بی  عیب و نقص میشه غذام، مثلا چقدر همین مهدی قدر میدونه و تشکر می کنه که مثلا الان بخواد برنجه؟!

چند روزه عین چی دارم از معده درد می پیچم به خودم و قبلش هم میگرنم، داشت کورم میکرد از درد. پانشد یه استکان آب بزنه. دو ساعت فقط داشتم جاظرفی میشستم و آشغال بسته میکردم و کف اشپزخونه رو تی می کشیدم.

اینقدر خودمو دوست دارم. اینقدر این حالمو دوست دارم که اگرم خونه تمیز میکنم بابت خودمه. اگه غذا درست میکنم بابت خودمه. اگه کاری برای خونه می کنم بابت خودمه. همه اش بابت خودمه. بابت رضایت خودم. که لیاقتمه توی خونه تمیز زندگی کنم. نمیدونم کجای تربیتش ایراد داشته. شاید مادرش باید یادش میداده. مثل من که الان هی به مانی میگم این کار رو بکن و اینو بیار و اونو ببر.

شایدم اشکال از من بوده. شایدم من باید از اول یادش میدادم که چه کارهایی بکنه. شایدم این از اول نکن بوده. نمیدونم. فقط خدا اینا رو میدونه.

ولی اینو میدونم هر کاری میکنم واسه خودم میکنم. آرایش، اپیلاسیون، شادی، رقص، تمیزی خونه، سر کار اومدن، عسل و زعفرون فروختن، .... همممممممه اش بابت خودمه. بابت دل خودمه. این وسط اگرم حمالی می کنم، ورزش هم می کنم. موواظب وزنم هم هستم.

تازگیا تصمیم گرفتم برم لیزر و خودمو از دست اینهمه درد کشیدن هر ماهه خلاص کنم.

این حالمو با دنیا عوض نمی کنم. خیلی سال صبر کردم مهدی کمک حالم باشه ولی خیلی جاها نیست. پس این کارها رو به نیت خودم می کنم. من که تخم طلاق ندارم. اونم بابت مانی. چون خیلی به ما دو تا وابسته است. پس حالا که هستم، برای خودم زندگی می کنم.

همین.

خلاصه اخر شب برگشتیم خونه و مانی موند شهران.

تازه سه شنبه یه سر هم رفتم گل فکوری. از نمایشگاه گل گیشا یه ماه پیش دراسینا خریده بود داداشم برام، ریشه داده بود. گلدون خریدم و اومدم کاشتمش. گلدون نرده ای هم هفته قبلش خریده بودم و چهارتا شمعدونی رو توش چپوندم.

بعد قرار شد پنجشنبه عصر بریم شهران. مامانم با ساندویچ میکر ساندویچ درست کرده بود. رفتیم بالای کوهسار. چه هوای عالی. داداش کوچیکه هم با کپل خان اومده بود. اونم تازه از شمال رسیده بود و خانمش خسته بود. خودشو کپلی اومدند. حسابی چلوندمش.

اخر شب هم برگشتیم خونه مون.

جمعه صبح پاشدم به تمیزی و لباس شستن. یه سر هم رفتم تهرانسر برای عسلها ظرف گرفتم. آقاهه خودش مشتری عسل شد. گفت دنبال یه عسل طبیعی میگردم. قرار شد براش ببرم. شکر خدا این چند روز بارار عسل و زعفرونم خوب بود به نسبت. امشب هم دوستم از کرمانشاه برام روغن میاره. خودم فکر نمی کردم تهرونیا اینقدر از روغن کرمانشاهی استقبال کنن. نوش جونتون. الهی باهاش توی شادی اشپزی کنین.

دیگه تا ظهر برگشتم و خورش قیمه درست کردم و روز قبلش هم کلی زعفرون بسته کردم. تمااااااااااااام مدت هم هد ست گوشمه و اهنگ گوش میدم. یا داریوش و هایده گوش میدم  میرم تو حال خودم. یا جلال همتی گوش میدم و میرقصم. برای خودم. برای خود خودم.

یه ذره هم گوبلن می دوزم. از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون من این گوبلن رو برای خودم خریدم انگار. حالا دوستم از کی بهم گفته بهش گلیم یاد بدم. باید یه روز بریم تهرانسر وسایل بخره. گفت حقوق گرفتیم بریم. برم شاید مرضش به خودمم افتاد و خریدم. اصلا من دستم باید بجنبه. یا گل بکارم، یا بپزم، یا برقصم، یا ورزش کنم. خلاصه رقصش از همه بهتره.

البته تایپ هم خوبه.

خب دیگه من برم.

از صبح منتظرم رئیسم بیاد یه گزارش براش بنویسم. صبح بهم میگه یه گزارش تووووووپ بنویس. می گم خب بگو در مورد چی. میگه میگم بهت حالا.

از صبح رفته که بیاد و بگه!!!!!!

با من کاری ندارین؟

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 409 تاريخ : شنبه 18 خرداد 1398 ساعت: 23:49