سال نو مبارک.

ساخت وبلاگ

سلاااااااااااااام. صبح بخیییییییییییر

سال نو مبارررررررررررررک

  بالاخره تعطیلات عید تموم شد و من اومدم سر کار. خدا رو شکر واسه همه چی.

شماها خوبین؟

آخرین بار سه شنبه نوشتم. آخرین سه شنبه اسفند. ده روزی میشه.

هیچی دیگه. اون سه شنبه ساعت سه تعطیل میشدیم. بگذریم که تا لحظه اخر توی اداره بدو بدوی نفسگیر داشتیم و یه ربع آخر هم چون بیمه شماره حساب رو اشتباه داده بود، کلی کل و و کشتی داشتیم با بیمه. اخرش یکی مجبور شد چک رو با موتور ببره براشون. لحظه اخر هم اعصاب خردی بود. بعدش رفتم دنبال مهدی و رفتیم دنبال مانی و سه تایی رفتیم خونه. نیم ساعتی پشت ماشین رو خالی می کردیم که بتونیم لوازم سفر رو توش بچینیم. بعدش رفتیم بالا و تا اخر شب من عین تراکتور فقط می دویم و وسیله جمع میکردم و خونه رو مرتب می کردم. بالاخره شب خوابیدیم و فردا صبح زود ساعت پنج و ربع ساعت گذاشنم و بیدار شدم.

آب جوش آوردم واسه فلاکس. از اونور هم مامانم اینا بیدار شدند. قرار بود ساعت شش تا شش و پنج دقیقه سر جنت آباد باشیم. نشون به اون نشون که اونا شش و بیست و پنج دقیقه رسیدند. واقعا این رفتارهای داداش بزرگه ام اصلا قابل تحمل نیست. هرکی هم اعتراض کنه، باهاش دعوا میکنه! دائم مامانم اینا سر این رفتارهاش باهاش بحث دارن. خب برای بقیه ارزش قائل شو. چرا اینقدر فس فس می کنی. یعنی اگه این دختردایی رو می گرفت، به جون خودم هیچکس نمی تونست هیچوقت با اینا قرار بذاره. اگرم میذاشت سکته میکرد.

عرض کنم خدمتتون که از اونجایی که من همیشه عجله می کنم و کلا همه چی رو تو  ذهنم از خیلی قبلترش برنامه ریزی میکنم، از همون هفته اول اسفند فکر جا برای شمال بودم. همکارم مال شهر کردکو هست. توی استان گلستان. عکسهای ویلای ییلاقی باباشو میدیدم و هر دفعه دلم ضعف میرفت. گفتم یه جایی برامون جور کنه. اینم یکی رو معرفی کرد و منم دویست تومن براش ریختم به عنوان بیعانه. گفت خونه ویلاییه و عکس هم دو سه تا محدود از خونه انداخت. گفتیم از بیرونش هم عکس بذار گفت یه خانمی توش زندگی می کنه که نمیتونه عکس بگیره. اینم به زور گرفته.

خلاصه خانم و آقایی که شما باشین، ما بالاخره صبح 29 راه افتادیم و فقط قبل از پل سفید کمی به ترافیک برخوردیم که اونم پلیس بسته بودش. وگرنه به ترافیک نخوردیم. بعدش ساعت یک و دو رسیدیم شهر کردکوی. به طرف زنگیدم که ما رسیدیم. بیاییم کجا؟ شاکی شد که چرا الان میزنگی! باید از صبح به من زنگ میزدی. من برای کاری دارم میرم گرگان!!!!!!! گفتم خب من قبلا گفته بودم که 29 اسفند میام. و گفته بودم که صبح از تهران راه می افتم. دیگه بابت چی باید بهت میزنگیدم؟

خلاصه تا یارو بخواد از گرگان برگرده، ما رفتیم اون محل رو پیدا کردیم! بعد بهش زنگیدیدم. گفت بیایین در فلان آپارتمان.

وااااااااای نمیدونین چه جایی بود. عین این آپارتمانهای دهه شصت که جنگ زده ها توش مستقر بودند. اینایی که توی فیلمها نشون میده.

به مرده زنگ زدم گفتم اینجا؟؟؟؟؟؟؟ تو به من گفتی خونه ویلایی. من از اپارتمان تهران اومده ام چند روز توی ویلای حیاط دار پامو دراز کنم. گفت نه. من به واسطه هم گفته ام که ویلایی کرایه رفته، اپارتمان دارم.

فهمیدم سیکل  اعصاب خردی شروع شده. حالا ظهر 29 اسفند من کجا جا بدم اینا رو؟ خون داشت خونمو میخورد. به همکارم زنگیدم. با دو تا از دوستاش پاشد اومد. گفت من خودمم نمیدونستم اینجا  کجاست. (خب مرتیکه.  اگه نمیدونستی، برای چی به من گفتی پول بریزم به کارت این شارلاتان.)

بالاخره همکارم زنگید چند جا و بالاخره یه اپارتمان توی شهر پیدا کرد برامون. از گشنگی داشتیم می مردیم.

خیلی توی ذوقمون خورد. چی فکر میکردیم چی شد. رفتیم داخل آپارتمان. دستشوییش خیلی کثیف بود. مامانم دستکش آورده بود و تمیزش کرد. بعدش جاگیر شدیم و ناهار خوردیم و خوابیدیم. بارون هم داشت می بارید.

عصرش پاشدم برم تو شهر بگردم ببینم جایی پیدا میکنم؟ رفتم سر خیابون. بارون می بارید و بساط شب عید به راه بود. همه شهر کردکوی یه خیابونه. داشتم میرفتم که مامانم هم اومد. زنگیدم به همون یارو. گفتم برادر من، از تهران شش ساعت اومدم اینجا که برم توی  اپارتمان؟ گفت اخه اینجا اصلا جای توریستی نیست!!!!!! اینقدری ویلا خالی نداره که. فهمیدم زر میزنه. البته اینو درست میگفت. جای توریستی نیست واقعا. اینورش بندر ترکمنه و اونورش هم گرگانه. هرکی بیاد، میره گرگان.

بعد یه جایی نشونمون داد که خوش به حال شیره کش خونه. فهمیدم اولش برای ما ویلا رزرو کرده ولی بعدش یکی قیمت بیشتر داده و به همون دادتش.

خلاصه توی خیابون باهاش بحثم شد و دیگه با مامانم جدا شدیم ازش. برگشتیم خونه.

یه کم گذشت و دوباره برگشتم توی خیابون. توی بارون راه میرفتم و سعی میکردم خودمو آروم کنم. چه باااااااااارونی هم می اومد. هنوز هیچ خبری از سیل نبود. یعنی نه اخباری ازش دراومده بود نه خبری بود.گفتم لااقل یه کم وسیله هفت سین بخرم حالم بیاد سر جاش. از یه مغازه ای یه گلدون کوچیک گل شقایق خریدم. به آقاهه گفتم شما چطور گلدوناتون همیشه زیر بارونه و خراب نمیشه. ما توی تهران یه قاشق بیشتر آب میدیم به گلدون، می پژمره!!!!!!!!

گفت گل و گیاه دوست دارین؟ گفتم آره. گفت من الان به شما چند تا بذر میدم. به عنوان هدیه. خانمش هم کنارش بود البته. خلاصه توی یه نایلون بذر گوجه کوچولو و خیار و کدو بهم داد. پول هم ازم نگرفت. گفتم مرسی از لطفتون. من ظهر این کار همشهری تون خیلی دلخور شدم. ولی شما کار قشنگی کردین. تشکر کردم و اومدم.

یه کم وسیله مسیله خریدم و شماره فست فوت رو گرفتم و برگشتم خونه.

هفت سین رو چیدم و هرچی گشتم، بذرها رو پیدا نکردم. فهمیدم از جیبم افتاده. واسه شام مهدی پیتزا سفارش داد و اینقدر خسته بودیم که دیگه سال تحویل بیدار نموندیم. توی ذوقمون هم خورده بود.

البته هیچکی هیچی نمیگفت. ولی خب همه دلخور بودیم. مهدی خدایی شاکی نشد. قبلنا بابامو میاورد جلوی چشمم. ولی این بار هیچی نگفت. مانی یه بار گفت اینجا چه جاییه دیگه. مهدی توپید بهش که مامان زحمت کشیده و حق نداری اینجوری بگی. همینه که هست.

خلاصه اول فروردین پاشدیم و داداش بزرگه رفت نون تازه خرید. یه صبونه توپ زدیم و گفتیم بریم یه گشتی بزنیم این حوالی. یه راه جنگلی پیدا کردیم که بهشت بود. بارون و مه هم بود یه جوری که یه متری جلوی ماشین رو به زور می دیدیم. شیشه ها رو هم دادیم پایین و صدای بارون و گاهی پرنده ای می اومد. وااااااااقعا حس بهشت بود. یه جا وایسادیم دو سه تا عکس هول هولی انداختیم. بعدش هم برگشتیم پایین. مانی و مامانم می ترسیدند وگرنه میخواستیم بریم بالاتر.

بعدش اومدیم توی شهر و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به بندر ترکمن. یه شهر کوچیک و جالب. که خانمهاش به جز یکی دو تا دختر جوون، هممممممممه لباس محلی داشتنتد. جالبه همه شون هم ترکه و لاغر بودند. لباسهای خوشگل رنگی با روسری های خیییییییلی خوشگل و بلند و پر نقش و نگار. رفتیم تا در اسکله و مهدی گفت بریم آشوراده. (تنها جزیره دریای خزر)

اسکله خیلی ساده و محقری داشت. واقعا چرا به اینجا نمیرسن؟ دیگه ده کیلو رنگ بگیرن بزنن به در و دیوار این پل و چهار تا گلدون بذارن. چه کاری داره؟ همه چی رنگ کهنه بود. فکر میکردم دارم توی یه سریال هفتاد سال پیش بازی می کنم. ولی خوشم اومد. لباسهای محلی خانمهاش همه رنگی بودند. بعد گفتیم نریم آشوراده. داداش کوچیکه و زن و بچه اش داشتند می اومدند. گفتند فردا دوباره بیاییم بندر ترکمن و اون موقع هم بریم بازارش و هم بریم آشوراده. فقط من تونستم از این فروشنده های کنار دریا یه روسری سبک خوشگل برای خودم بخرم. روسری ترکمن رو گذاشتم برای فردا که بخرم.

خلاصه برگشتیم خونه و ناهار رشته پلو با مرغ خوردیم تا رشته کار دستمون بیاد!

عصرش داداش کوچیکه اومد و گفت این چه جاییه گرفته این و از این حرفا. گفت من هماهنگ میکنم فردا بریم فرح آباد ساری.

این وسط یه دلخوشی خوب پیدا کردم و ا ون اینکه سر کوچه، یه مسجد بود. گفتم لااقل نماز روز اول عید رو برم مسجد بخونم. ما تو خیابون سردار بودیم. مسجد هم سر خیابون سردار یازدهم بود. خلاصه عصر رفتم مسجد و تنها خانم من بودم! از لای پرده نگاه کردم و کلا هفت هشت تا آقا هم بودند. پیش نماز هم آخوند نبود. یه ملای محلی بود. خیلی هم ساده و تند نماز رو خوند. دلم باز شد. گفتم آشتی، هیچی توی دنیا اتفاقی نیست. حتما باید می اومدی توی این شهر و این نماز رو اینجا می خوندی. خیری درش هست حتما. بعدش با داداش بزرگه رفتیم یه کم خرید مرید کردیم. رفتیم در چند تا مغازه و مردمانش چقدر آروم و مهربون بودند. یکی شون گفت اون جنگلی که روز اول رفتین و خوشتون اومد، باید تا آخرش میرفتین بالا، اون بالا که میرسین، یه جا هست که خییییییییلی خوشگله. خلاصه دل من و داداشمو آب کرد.

این وسط فقط خوش به حال مانی و کپل خان بود از بس بازی میکردند. اون شب هم خوابیدیم و فردا صبحش داداش بزرگه بازم رفت نون خرید و یه املت خوب دوتا برادر درست کردند و به قول هیلا زدیم بر بدن. بعد توی مجموعه ویلاهای دولتی، یه مجموعه هست مال کارکنان راه آهنه. داداشم جور کرد دو شب بریم اونجا. اصلا شب و روز تفاوت داشت. خلاصه رفتیم به طرف ساری. اینجا عین هتل بود. بسیااااااااار تمیز و محوطه عالی برای بچه ها. ویلا دوبلکس بود و دو تا اتاق خواب بالاداشت که متاهل ها رفتیم. بقیه هم پایین.

فرداش با صاحبخونه تسویه کردیم و رفتیم اونجا. بعد چون مال کارکنان راه آهن بود، دور تا دور مجموعه یه خط آهن کشیده بودند و یه قطار خوشگل می چرخید. یه بار کپل خان و مانی و مامانم رو بردم و سوار شدیم.

یه چیز جالب بهتون بگم. میخوام بگم آدم هرچقدر هم که روی یه چیزی تعصب داشته باشه، یه جاهایی دیگه از دستش درمیره. یادتونه عروسمون چقدر روی کپل خان حساس بود که نیاد طرف ما! الان خدا رو شکر سر دومی بارداره. البته متاسفانه بدویاره  و همه اش حالش بد میشد. طفلی خیلی اذیت شد. البته ماها رو هم پاره کرد از بس  غررررررررررررر زد. ولی خب چون حامله بود ماها سعی میکردیم نشنویم. داداشم باید عاقل می بود و وقتی شرایط زنش رو می دونست، اصلا نمیاوردش طرف ما. گیرم دلش میخواست با ما باشه. باید پا روی دلش میذاشت. من اگه بودم این کار رو میکردم.

خلاصه همین زن برادر حساس ما، چون حال خوشی نداشت، یه وقتایی کپل خان رو می سپرد دست ما. ماهم از خدا خواسته میزدیمش زیر بغل و می بردیمش توی محوطه با مانی بازی میکرد. بار اول هم خودمون سوار قطار کردیمش. بعد از یه ساعت من بقیه رو هم خبر کردیم و همگی سوار قطار شدیم. اینا میگفتند آشتی چرا اینقدر واسه قطار ذوق می کنی؟ میگفتم خب کودک درونم قطاردوست داره! چند تا وسیله بازی و یه زیپ لاین هم بود که حتی مامانم هم سوار شد!!!!!!

بعدش اومدیم خونه و این سریال نون خ رو پیگیری کردیم. ما خییییییییلی خوشمون میاد. چون اولا کرد هستیم. دوما من واااااااقعا شیفته شخصیت نورالدین شدم. و عاشق فضاسازی و اون زندگی. خونه های خوشگل و باصفا. طبیعت بکر. مردمی که همدیگر رو دوست دارن و حالا سر دارایی هاشون نمیتونن از هم بگذرن.

البته عروسمون به سریال دیدنمون هم ویار داشت. تمام مدت با اخم نشسته بود یه گوشه. من تو دلم میخندیدم. میگفتم خب از خوراکی ها بدت میاد. دیگه سریال دیدن ما چرا  حالتو بد می کنه؟ قبلا میگفت من از سریال پایتخت بدم میاد. این که دیگه پایتخت نبود.

بعد به مامانم گفت مامان اصلا اعصاب خودمونو خرد نکنیم. الان بابت حاملگیش اعصابش خرده، هرچیزی هم نمیتونه بخوره. اذیت میشه. ما کلا سعی کنیم نبینیمش. مامانم که اصلا کاری نداره. گفت مهم نیست.

خلاصه دو شب هم اونجا بودیم. که یه روزش رفتیم جنگلهای عباس آباد. که نسبت به پارسال خییییییییییییلی خلوت بود. مامانم اونجا ماهی درست کرد و عروسمون تونست کمی با سس قرمز بخوره. این ویار خیییییییییلی حال خراب کنه. ادم تا نکشیده باشه، نمیدونه. الهی هرکی نی نی میخواد خدا بهش بده. طاقت این ویار رو هم بده.

من که زمان حاملگیم میگفتم یعنی میشه یه زمانی بشه که من بازم بتونم از خوراکی لذت ببرم؟ حتی تا بعد از دنیا اومدن مانی هم از کباب بدم می اومد. ادم دست خودش نیست که.

خلاصه بعد از اون مجبور شدیم اونجا رو هم تخلیه کنیم. رفتیم ساحل فرح آباد و یه ویلا رو اونجا گرفتیم برای دو شب. داداش کوچیکه که یه شب بیشتر نموند و رفت. خیلی ویلای چرتی بود. رو به دریا بود ولی اتاقهاش خیلی قناص بود. اصلا نمیخوام در موردش حرف بزنم.

بعدش هم اخبار سیل هی می اومد و حال همه رو گرفت. بعدش از اون طرف هم همه کرمانشاه جمع بودند و راستش رو بخواین هیییییییییچ سالی اندازه امسال من دلم نمیخواست کرمانشاه باشم. همه جمع بودند و خیلی صفا داشت. همه اش هم فیلم و عکس میذاشتن توی گروه و فحش میدادن که آشتی چرا نیومدین؟ تو رو خدا بیایین.

من دیگه به مهدی اصرار نکردم. وقتی دوست نداره بره، چه کاریه. یه بار یه تعارف لادهنی کرد که بیا یکشنبه از اداره که اومدی، راه بیفتیم بریم. گفتم ممنون نمیخواد.

خلاصه دیگه کرمانشاهی ها هم توی گروه ها فحش میدادند که آشتی جات خالیه و چرا نیومدی.

میگن آشتی تو خیلی شلوغی. جای شلوغی هات خیلی معلوم بوده.

من مظلوم، من ساکت!

بالاخره اسم خدا رو آوردیم و سه شنبه برگشتیم تهران. شکر خدابه سیل و حادثه ای هم برنخوردیم. الهی همه به سلامتی برگردند. و خدا به همه بازماندگان این حوادث سیل صبر بده. و برکت و طول عمر به مردم شیراز که سنگ تموم گذاشتند توی مهمون نوازی. هم مردم شیراز هم همه مردمی که مواظب مردم حادثه دیده شهرشون بودند. خودمون باید به داد خودمون برسیم. خدایا همبستگی هامون رو بیشتر کن.

خلاصه رسیدیم تهران و ناهار رو شهران خوردیم و برگشتیم خونه مون. نصف وسایل رو بردیم تا بالا و بقیه اش موند برای بعد. البته اکثرش رو آوردیم. بعدش من فقط به خواب توی تختم فکر میکردم. گذاشتم تا هر جا که دلم میخواد بخوابم.

خب دیگه تا همین جا کافیه. بقیه اش رو توی پست بعدی میگم

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 330 تاريخ : دوشنبه 12 فروردين 1398 ساعت: 18:39