قاب خاطره

ساخت وبلاگ

این قالب وبلاگ رو می بینین؟

خیلی منو یاد باغ پشت خونه مادربزرگم میندازه.

ته یه خیابون که بهش میگفتیم کوچه. سرازیر بود و من از بچگی وحشت داشتم ماشین ها سر بخورن و بیفتن توی اب انتهای کوچه. خونه مادربزرگم اخرین خونه بود. ولی روبروی یه خونه دیگه.

خونه کوچیک ولی با صفا. قبلا در موردش نوشته ام.

کوچه که تموم میشد، یه باغ شروع میشد. یه آب هم ازش رد میشد. پر بود از درخت گردو. پسرخاله های شری که از صبح سنگ جمع میکردندو پرت میکردند برای گردوهای روی شاخه. گردو که پایین می افتاد، یه سری می دویدن گردو رو از آب میگرفتند.

تصویر بالای وبلاگ به شدت منو می بره به اون زمان

تابستون. که اصلا ما گرما رو حس نمی کردیم.

همه زندگی و دنیا خلاصه میشد ته اون کوچه بن بست. خلاصه میشد توی بازی دخترخاله ها و پسرخاله ها. اذیت و آزار پسرخاله ها. خاله بازی دخترخاله ها. توی بستنی قیفی که بستنی فروش دوره گرد میفروخت. بستنی ها توی یه فلاکس سرمه ای بود. نون بستنی های قیفی هم کنار فلاکس ردیف شده بودند. کسی نگران مسموم بودن بستنی نبود. کسی چک نمی کرد آیا استاندارده یا نه. فقط خاله ها از کیفشون سکه دو تومنی درمیاوردن و دست ما میدادند. بستنی با دستهای کثیف چه حالی میداد.

و دیدن قامت بلند یه پیرمرد که عصرها صاف صاف راه میرفت از سر کوچه کافی بود که همه ماست ها رو کیسه کنن و آروم بگیرن. بابا بزرگم از سر کار می اومد با اخم. همیشه هم یه چیزی دستش بود. یه پاکت میوه یا چند تا نون سنگک. ماها که مث سگ حساب می بردیم.

و یکی از خاله ها که دم گاز داشت بادنجون سرخ می کرد. و پسرخاله های تخسی که در حال دویدن و بازی کردن، در لحظه یه برش بادنجون سرخ کرده ورمیداشتن و میذاشتن دهنشون و بازم می دویدن. و من همیشه فکرمیکردم چطور میشه بادنجون سرخ شده رو خالی خالی خورد.

در یخچال سبزآبی شون که باز میشد، بوی طالبی و گلابی میخورد توی صورت آدم.

و همیشه صدای پیش زمینه ذهن، پیچیدن باد لای درختهای خیلی بلند گردو بود. و سر خوردن از نرده کنار پله ها چه حالی میداد. و گیرکردن شلوارنخی با نقش عروسکی به میخ کنار نرده چوبی و پاره شدنش و دعوا شنیدنش. شبا همه حشره ها و شب پره ها و پروانه ها از باغ می اومدند و دور لامپ روشن جمع می شدند. و بوی آب مونده پشت خونه شبها بالا میزد و عجیب بودکه زننده نبود. لااقل ماها اذیت نمی شدیم. شبهای سردی که توی تابستون هم باید حتما با لحاف می خوابیدیم.

صبح های زودی که مگس های لعنتی می اومدند و بیدارمون می کردند. و فردا بازم بازی و بازی و بازی....

این تصویر منو برد به حال و هوای همون تابستونا. نمیدونم چند سال تکرار شد. ولی میدونم سالهایی که دیگه تکرار نشد، همه این تصاویر تبدیل به حسرت شد. و قاب شد توی ذهن و به دل تک تک دخترخاله ها و پسرخاله ها آویزون شد.

***************

یه چیزی بگم که ربطی نداره به مطلب بالا.

دوستان عزیز که اسم وبلاگتون توی لینکدونی کنار وبه. هرکی دیگه وبلاگش رو به روز رسانی نمی کنه، بگه تا اسمشو بردارم.

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 327 تاريخ : شنبه 11 خرداد 1398 ساعت: 18:24