شکر برای حال دلم که خوبه

ساخت وبلاگ

سلام. صبح شنبه همگی بخیر.

از صبح منتظرم پست، قبوض رو بیاره. یه سری رو پیمانکارمون آورد از مخابرات. بقیه رو باید پست بیاره. بیاره که بشینم سرش و تمومش کنم.

  خوبین شماها؟ من چند روزه دل دردی دارم که خدا بدونه. معده مه. من دو هفته تونستم روزه بگیرم. بعدش پ شدم. و ده روز طول کشید. سه روز اول فقط لکه بینی بود. خب در طول اون زمان هم سردرد شدید که فقط قرص و آمپول استفاده کردم. از چند روز پیش هم که این معده درد شروع شده. درد می کنه ها!!!!!!!

قاعدتا باید از دیروز دوباره روزه میگرفتم. ولی نتونستم. ولی از نظر من مهمونی تموم نشده. اینقدر تو دلم با خدا حرف میزنم و دعا می کنم که انگار هنوزم سر سفره نشسته ام.

چهارشنبه از اداره رفتم شهران دنبال مانی. برش داشتم و برگشتیم در خونه مون. ساعت شش و نیم کلاس تکواندو شروع میشد. ما البته ثبت نام نکرده بودیم. از خوش شانسی مون مسوول ثبت نام بود و ما تصمیم گرفتیم روزهای فرد ثبت نام کنیم. چون مانی شنبه ها پیش مادر مهدیه و نمی تونه کلاسهای زوج بیاد. پس برنامه مون اینجوری میشه:

جمعه عصر میریم خونه مادر مهدی و شب می مونیم. شنبه و یکشنبه مانی می مونه پیش مادر مهدی. یکشنبه عصر مانی رو از اونجا میاریم کلاس تکواندو. شبش می مونیم خونه خودمون. دوشنبه مانی میاد مدرسه و کلاس باشگاه مدرسه رو میره. دوشنبه آخر شب میریم شهران. مانی سه شنبه و چهارشنبه میمونه شهران. البته سه شنبه عصر باید برم شهران ببرمش تکواندو و شب دوباره برگردیم شهران. چهارشنبه عصر میرم دنبالش و برمیگردیم خونه مون.

خوبیش اینه از چهارشنبه عصر تا جمعه عصر خونه خودمون می مونیم.

پارسال بیشتر خونه خودمون بودیم چون مانی رو سه روز در هفته مدرسه میذاشتیم. ولی امسال اگه بخوایم سه روز بذاریمش، باید پنج میلیون و خرده ای بدیم. که ترجیح دادیم ندیم این پول رو. همون یه روز وسط هفته که میره باشگاه خوبه. دو روزم تکواندو. بقیه اش هم اگه شد، می برمش پارک بازی کنه. تابستونه دیگه. بهتره واسه خودش استراحت کنه.

خلاصه ثبت نامش کردم و گفت برین از تهرانسر لباس بخرین. رفتیم تهرانسر دوتایی و یه جاپارک توپ گیرمون اومد. براش لباس تکواندو خریدم و چند تا هم نخ برای گوبلن. برگشتیم خونه. یه سری خرید برای خونه میخواستیم ولی من دیگه نا نداشتم. از دل درد داشتم می مردم. پیچ میخوردم توی ماشین.

برگشتیم خونه و استانبولی درست کردم. سریع ترین غذایی که میشد. سالاد شیرازی هم گذاشتم تنگش.

شام و لالا.

پنجشنبه صبح پاشدم. چهار تا سبد پلاستیکی از میوه فروشی خریده بودم. کفش نایلون ضخیم انداختم و چند تا سوراخ کردم. خاک باغچه ریختم و گذاشتم توی بالکن. به نظرم خاک باغچه زیادی سنگ داره. سنگهای درشت رو دراوردم. بذر ریختم و آب پاشیدم.

واسه ناهار کباب تابه ای درست کردم. سیب زمینی هم سرخ کردم و سالاد شیرازی. خودم یه ذره خوردم. دلم به شدت درد میکرد و نمی تونستم بخورم.

موهامم رنگساژ کردم. دستم به غذا بود که همسایه زنگید. این همسایه مون خیلی باحاله. سه تا پسر داره  جو خونه شون کلا پسرونه است. بابا و پسربزرگه همیشه تو جلسات میان. همیشه هم نمیذارن اون یکی حرف بزنه. هی می پرن وسط حرف همدیگه. این بار باحال بود. داشتند در مورد لوله کشی گاز با من حرف میزدند. چطوری؟ با دو تا گوشی. یعنی من هم زمان داشتم با دوتاشون حرف میزنم! دستم هم به سالاد شیرازی بود.

حرف که تموم شد موهامو شستم. ناهار رو آوردم و خوردیم. بعدش لالا.

عصر هم پاشدم به حساب و کتاب ساختمون رسیدم. یه کم لواشک پذیرایی ریختم تو کاسه همین همسایه و با قبض پرداخت ماهیانه بردم در خونه شون. بعد با مانی رفتیم کلاس تکواندو. کلاسش ساعت هفت و نیم شروع میشه. استاد رو دیدم و مانی رو اول به خدا و بعد به استاد سپردم. نمیذاره کسی بیاد دم کلاس و بچه ها رو ببینه. گفت هشت و نیم بیا دنبالش. تا هشت و نیم رفتم خرید. خواستم فتوچینی بخرم که مغازه ها نداشتند. تصمیمم برای ناهار جمعه عوض شد. گفتم لازانیا درست کنم. بعدش رفتم خاک گل خریدم. با دوستم هم تلفنی حرف زدم. تا هشت و نیم شد و برگشتم دنبال مانی. مادر بچه های تکواندو خیلی باحالن. دوتاشون کلی خوراکی اورده بودند برای بچه ها. برای افطار بهم تعارف کردند که گفتم من روزه نیستم. دل درد هم داشتم و نخوردم. اهل مهمون بازیا و این صوبتا.

دیگه برگشتیم خونه. برای مانی شام گرم کردم و خورد. خودم نتونستم بخورم. از خاک ریختم روی بذرها. چهار تا باکس. یکی گوجه. یکی ریحون بنفش. یکی جعفری. توی یکی هم دوتا خیار و سه تا کدو کاشتم. الهی زود دربیان. از گل زیپلین هم یه پاجوش جدا شده بود. گذاشتم توی یه گلدون کوچیک. بالکنمون رو خیلی دوست دارم. باید لامپ بگیرم که شبها روشن بشه.

شبهای احیا نتونستم بیدار بمونم. ولی پنجشنبه شب حالم خوب بود. نماز و قرآن خوندم و تا تونستم دعا کردم. بعدشم لالا.

جمعه صبح پاشدم. خیلی کار داشتم. به مانی صبحانه دادم. خودم چند لقمه نون و حلوای خرما خوردم. بعدش رفتم عسل بسته کردم. بعدش رفتم سراغ اشپزخونه. برای ناهار لازانیا درست کردم. کتلت هم برای یکشنبه شب درست کردم. چون باید مانی رو ببرم کلاس تکواندو، از هفت و نیم تا هشت و نیم نه درگیرم. مهدی هم اتمام حجت کرده که مانی رو نمی بره. فقط پول کلاس و لباس رو ریخت به کارتم.

چند روز هم هست با هم حرف نمی زنیم. هرکی داره واسه خودش زندگی می کنه. منم خودم تصمیم گرفتم مانی رو ببرم تکواندو. خیلی وقت بود بهم میگفت. درسته سختمه. از کار روزانه بیام خونه و شام و ... اینم بخوام ببرم. ولی می برمش. حالا یه برنامه ای هم برای خودم توی اون تایم میذارم که نخوام برگردم خونه و چهارطبقه رو بالا و پایین کنم. خودم سعی میکنم برم پیاده روی.

دیگه وقت ناهار شد و دلم نمیخواست ناهار بخورم. با خودم میگفتم من الان باید روزه باشم. پس لااقل امساک کنم. برای همین لب نزدم به لازانیا. چند قاشق استانبولی گرم کردم خوردم. بعدش هم خواب نیمروزی. عصر هم پاشدم لباس اتو کردم و وسایل رو جمع کردم و رفتیم خونه مادرشوهر. پشت کتف راستم درد می کنه. دیروز که عسل بسته می کردم، به گمونم کش اومده.

دیشب هم رفتیم خونه مادرشوهر. ظاهرا کسی نمیدونست جریان لغو معافیت سربازی برادرشوهر رو. وقتی هم میرفتیم مهدی رفت شیرینی خرید.

از در هم که رفتیم، همه بهش تبریک گفتند. منظورشون برد پرسپولیس توی جام حذفی بود. سر قهرمانی توی لیگ هم کلی بهم تبریک گفتند. من از اون شب یک کلمه در این مورد حرف نزدم. توی گروه خانوادگی مون هم هی با بابام مطلب میذارن. همه اش هم میناله که داوری برای پرسپولیس خوب نبوده!!!!!!!!!! من یه کلمه هم جوابشو نمیدم. هرکی نظری داره. از نظر من پرسپولیس نیم فصل اول بدون پنجره و بازیکن عالی بود. ولی نیم فصل دوم اصلا لایق قهرمانی نبود. اصلا کاری نکرد. فقط داورها تا تونستند گل بقیه تیم ها رو قبول نکردند و گلهای مشکوک اینا رو قبول کردند. البته نه که بگم استقلال باید قهرمان میشد ها. نه. دلم میخواست بشه. ولی اونم با حرکتی که در مورد شفر کرد و بحرانی که انداخت توی تیم، شانس خودشو کم کرد. گل هم که هرچی زد، قبول نکردند. کلی هم داوری در حقش اجحاف کرد. هم در حق استقلال هم بقیه تیم ها.

خب معلومه. وقتی مالک هر دو باشگاه یکیه، هر وقت به هر کدوم که دلش بخواد حال میده. الان فعلا دور، دور حال دادن به قرمزهاست. بذار یکی مثل مهدی هم فکر کنه که از لیاقت خودشون جام گرفته اند. نه صدقه سر حکومت.

بعد دیشب مهدی با جاریم داشتند حرف میزدند. بحث بازی سپاهان و پرسپولیس بود، جاریم گفت: استقلالیا چرا اینقدر وحشی اند؟!!!!!!!!

من جوابشونو ندادم. کلا جواب مهدی رو نمیدم در این زمینه. هیچ منطقی نداره. بذار دلش خوش باشه.

با دیکتاتور جماعت بحث کردن فایده نداره. خودش وقتی با خانواده من حرف میزنه، چه در مورد فوتبال یا سیاست یا هرچیز دیگه ای، هرچی دلش میخواد میگه. هر جوری دلش بخواد از هر عبارتی استفاده می کنه. ملاحظه کسی رو هم نمی کنه. ولی اینور نباید کسی حرف بزنه. یه مدت که میگفت بابام سکته کرده چند سال پیش، ماها ملاحظه شو می کنیم. ولی الان در مورد همه شون همینه.همه اش هم میگه بدی منو پیش خانواده ام نکن. در موردمن باهاشون حرف نزن. که بتش پیش اونا شکسته نشه.

من که کلا یه مدته هیچی نمیگم خونه مادرشوهر. دیشب واسه شوخی خواستم یه چیزی به شوهرخواهرش بگم،مهدی بهم چشم غره رفت. تو دلم گفت باشه. من حرف نمیزنم. این بار تو خونه بابای من دهن باز کن ببین چطوری میزنم تودهنت.

کلا من هفته ای چند ساعت خونه باباشم. این چند ساعتم سرم تو گوشی و تبلته. مگه حرفی پیش بیاد. الان اگه بنا باشه کلا شوخی هم نکنم، خو دیگه همون دو کلمه حرف هم نمی زنم. لابد خودش اینجوری میخواد.

حالا چی میخواستم بگم؟

جریان اینه که همه شون ـ خواهر و برادرها و عروس و دامادهاشون ـ همیشه به روی مادر مهدی میارن که تو به مهدی توجه بیشتری داری. بهترین قسمت غذا مال مهدیه. بهترین دسر مال مهدیه. همه چی بنا به سلیقه مهدیه. مهدی هر فیلمی بیاره، میشینن تا ته نگاه می کنن. بقیه فیلم بیارن، کسی محل نمیذاره. اینا رو همیشه به شوخی و جدی میگن.

البته اینم نمیگن که مهدی ماهی سه تومن حقوق میگیره و چهارصد تومن کمک اجاره خونه میده به مامانش. که البته من اینجا و در پیشگاه الهی مسوول این حرفم هستم و معتقدم اگه مادر مهدی صرفه جویی کنه می تونه این پول رو از مهدی نگیره. مثلا اصرار داره حتما گوجه سبز رو خودش سوا کنه و کیلویی سی هزار تومن پول بده. یا سالی چند دست لباس بیخودو باخود بخره. یا چند ماه پیش با خوشحالی میگفت رفته ام پودر لباسشویی تاید اصلی رو خریده ام هفتاد هزار تومن!!! وقتی چشم گرد شده منو دید گفت: عوضش نمیدونی ملافه ها چقدر تمیز شده بود! ..... بازم گفتم عیب نداره. هفته ای دو روز پسرم پیششه. از محبت دریغ نمی کنه.

در هر حال.

بعد هفته پیش مادرش جلوی من یه بسته شکلات گرفت و گفت احیا روی این شکلات دعا خونده ام. بفرمایید بردارید. منم یکی برداشتم.

بعد جلوی مهدی گرفت و گفت: از این قرمزهاش بردار. خوشمزه تره! مهدی خودش خنده اش گرفت. دیشب میخواستم اینو به شوهرخواهرش بگم، که آقا چشم غره رفت. یعنی نگو. خب من نگم، حرف مامانت پاک میشه؟

البته برای من مهم نیست. میگم مادره، لابد به این یکی توجه داره. هرچند باجی که مادرش بابت داداش کوچیکه داد، واسه هیچ کدوم نداد. حالا دلش به این خوشه که مهدی شکلات خوشمزه رو بخوره، سیب زمینی سرخ کرده بیشتری رو بده بهش یا هر چیز دیگه ای. دلش میخواد اینجوری باشه. اینا منو آزار نمیده.

رفتار مهدی منو آزار میده. که اونم دایورت کردم و باهاش که حرف نمی زنم راحت ترم.

اینم از این.

**************

احتمالا این سردردی که هفته پیش داشتم و این معده درد، از عواقب دو هفته روزه داری بود. ولی با این همه، حال روحم خیلی خوبه. آرامشی دارم که هرگز نداشته ام. امروز صبح هم رفتم باشگاه. بعد از سه هفته. دوباره روی روال خودم می افتم ان شاءالله.

الهی حال دل همه خوب باشه. آمین.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 308 تاريخ : شنبه 11 خرداد 1398 ساعت: 18:24