لطفی که در حق خودم می کنم

ساخت وبلاگ

سلام.

ظهر چهارشنبه تون بخیر.

صبح یه جلسه سنگین داشتم. وسط جلسه هم ده بار بیرون اومدم و رفتم داخل. مجبور بودم برم مدرک بیارم.

بیرون که می اومدم، اون یکی رئیسم خفتم میکرد که بیا فلان کار رو انجام بده!

شکر خدا الان دیگه جلسه تموم شده و بایگانی هاش هم اانجام شده. دو تا قرارداد مونده. که اونم منتظرم مشاور حقوقی مون از بیرون بیاد و تموم بشه.

  دیروز مهدی خیلی ناراحت بود. خیلی زیاد. چون معافیت برادرش رو لغو کرده اند. یعنی همه کسانی که معافیت پزشکی داشتند رو معافیتشون رفته شورای عالی و اونجا رد شده.

حالا اینم باید برج شش بره خدمت. در حالی که مستاجره  و ماهی دو تومن اجاره میده. خانمش هم توی آرایشگاه کار می کنه و هر روز با هم دعوا و اختلاف دارند. بره خدمت، چطوری کار کنه؟ الانم بابت کمرش نمی تونه زیاد کار کنه. باید عمل کنه و پین بذارن توی کمرش. گاهی میره اسنپ. گاهی هم یه کار متفرقه دیگه.

دیروز به مهدی زنگیده و خیلی آشفته بوده.

وقتی مهدی بهم گفت، راستش من بیشتر ناراحت مامانشون بودم. شاد و پشیمونی خیلی بده. دو سه هفته پیش کلی تدارک دید و شیرینی و دسر و حلیم و و...  بابت معافیت پسرش.

خب اینکه اینم یه  پسره و مثل بقیه میره خدمت یه مساله است، اینکه ادم شاد و پشیمو بشه بده. وگرنه من میگم وقتی همه باید برن، دیگه غصه نداره. داداشهای منم رفته اند. کس و کار شماها هم رفته اند. مهدی خودشم رفته. مانی هم باید بره همونطور که همه رفته اند.

ولی بعضیا شرایط بدتری دارن. مثل این که متاهله. حالا هم وقت سرزنش نیست. که تو نباید بیست سالگی زن میگرفتی. وقتی که دانشجو بودی. وقتی که سربازی نرفته بودی. وقتی که کار نداشتی و فقط به امید خونه بابات زن گرفتی و اونم که هنوز بعد از یازده سال هنوز روی هواست.

ولی یه نفر توی این شرایطه و خیلی سختشه. خدا کمکش کنه. الهی خیر باشه و تو این چند ماه مونده تا شهریور که میره خدمت، مشکل خونه باباشون حل بشه و لااقل نخواد کرایه بده. توکل به خدا.

دیشب مهدی حالش خوب نبود و رفت خونه خودمون. منم رفتم ماشین رو برداشتم و رفتم خونه بابام اینا. چون مانی باید امروز اونجا می موند.مهدی کلی هم خوراکی خرید واسه مانی و کپل خان.  چون قرار بود شب بیان خونه بابام.

دیگه رفتم شهران و دیدم فقط بابام خونه است. مامانم و مانی رفته بودند پارک. بابام هم داشت حاضر میشد بره کوه.

دیگه منم جلوی تی وی خاموش بالش گذاشتم و خوابم برد. با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. مامانم بود. گفت من به بابات گفته بودم جی پاس رو ساعت شش خاموش کنه. خاموش کرده؟ گفتم آره.

خودش قورمه سبزی درست کرده بود، سالادش هم حاضر بود توی یخچال، یه آش ترخینه توپ هم پخته بود.

چون یه دفعه از خواب پریده بودم، بازم سردرد داشتم. تازه عصر هم با مهدی رفتیم امپول بکمپلکس ب 12 زدم. ولی این درد ولم نمی کنه. فکر کنم به شدت کم خون شده ام.

خلاصه یه کم دیگه خوابیدم و بعدش داداش بزرگه اومد و رفت دوش گرفت و اونم خوابید. یه کم بعدش هم داداش کوچیکه و اهل بیت رسیدند.

کپل خان اومد جلوی من و داداش بزرگه وایساد. ما دو تا زل زه بودیم به زیرپوش سفیدش که کله فرفریش ازش زده بود بیرون. دستشو آورد بالا و گفت:

داداشم چهار ماه دیگه میاد بیرون. بعد سعی کرد با انگشتاش عدد 4 رو نشون بده. منم انگشتاشو بوسیدم.

یه کم بعدش مانی و مامانم هم رسیدند. آرنج مانی خراش خورده بود در اثر بازی. مامانم براش چسب زد. بچه است دیگه. سر شام داشت تعریف میکرد که دستش درد می کنه و چی شد که زخمی شده. منو داداش کوچیکه باهاش همدردی کردیم که اره. درد داره. بعد من بهش گفتم که داداش بزرگه وقتی کوچیک بود خیییییییلی زخم و زیلی میشد. یه بار که مدرسه نمیرفت، نشست و همه زخماشو شمرد. حدود چهل تا زخم میشد!!!!!!! بدش هم نمی اومد، تازه افتخار هم میکرد!!!!!!

مانی هم خندید.

به نظرمن باید با بچه همدردی کرد. ولی نه که بچه حس کنه ماها از زخم و دردش، دستپاچه شده ایم. باید همیشه حس کنه ماها خیلی محکمیم. اینکه بچه بدونه بزرگترها محکم هستند، خیلی عالیه برای روحیه بچه.

دیگه بعد از شام هم اونا یه کم نشستند و بعدش رفتند. ما هم تا جمع کردیمو خوابیدیم، ساعت یازده شد. باید این تشکم رو ببرم حلاجی کنم. این تشکیه که از نوجوونی روش می خوابیدم خونه بابام. الان فکر میکنم تخت شده. مامانم گفت چند ماه پیش برده داده حلاج. ولی من گفتم دوباره میام می برم میدم حلاج که اصلا بهش اضافه کنه تا پرتر بشه. من از نوجوونی همون قدم. روی همین تشک جا میشم. آشتی ریزه میزه!!!!!!!!

صبح هم باز با سردرد پاشدم. ساعت شش و نیم بود. رختخواب رو جمع کردم. مامانم و مانی توی پذیرایی خوابیده بودند. مامانم گوشه چشمشو باز کرد و گفت: چرا زود میری؟ گفتم شش و نیمه. گفت بابت احیا مگه دیر نباید بری؟

گفتم عه. یادم نبود.

رفتم یه ساعت دیگه خوابیدم. چه خوب بود. خدایا شکرت.

*****************

این روزها یه محبتی در حق آشتی کوچولو می کنم. البته خدا کمکم کرده. اونم اینه که سعی میکنم توی دام قضاوت کسی نیفتم. از دیروز بحث نجفی و جریانی که براش پیش اومده توی شبکه های مجازی داغه. همه در موردش حرف میزنن. اکثرا قضاوت می کنن. عکس نشون میدن و تفسیر میکن. جبهه گیری سیاسی میکنن، طرفدارهای حقوق زن از مقتول بینوا دفاع می کن. و هممممممممه اینایی که شماها هم یحتمل دیده این.

من ولی با خودم میگم من از هیچی خبر ندارم. من هیچی نمی دونم. و اصلا قضاوت در مورد این آدم کارمن نیست. به من هم ربطی نداره. از قتل یک انسان عمیقا ناراحت شدم. سپردم دست خدا. الهی بهتریها پیش بیاد. ما نمی دونیم چی شده و چه اتفاقی افتاده. پس قضاوت دست خداست.

صبح که گروه ها رو باز کردم، یه عاااااااااالمه مطلب و تفسیر و نظر اومد بالا. همه رو رد کردم. با خودم گفتم به من چه. چرا الکی کسی رو قضاوت کنم. من چه میدونم جریان چی بوده.

خدایا تو خودت بهترینها رو برای همه رقم بزن.

*************************

عصر برم یه نوروبین بزنم. فکر نکنم دیگه بتونم روزه بگیرم. یه هفته تا آخر مهمونی مونده و من دو هفته تونستم روزه بگیرم. ولی حال دلم خوبه. همین که تونستم قضاوت کنم، خیلی خوب بود برام. قضاوت که نباشه، بار ادم سبک میشه.

اینقدر دلم میخواد شوهر دوستم بره شهرستان و یه شب برم پیشش. هرچند که نمیتونیم روزه بگیریم. ولی خب. یه شب پیش هم باشیم عالیه. ان شاءالله فرصتش پیش بیاد.

  خب دیگه من برم. یه دسته قبض برام رسید. قراردادها هم موند برای شنبه. چون مشاور حقوقی مون اومد شرکت و الان گفت زود میخواد بره دادگاه. شنبه میاد.

مواظب خودتون باشین.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 299 تاريخ : شنبه 11 خرداد 1398 ساعت: 18:24