این روزهای شلوغ قشنگ

ساخت وبلاگ

سلام. بعدازظهر چهارشنبه تون بخیر.

این هفته از دوشنبه هی گفتم می نویسم که نشد. دیروز که داااااااغون بود از کار. کلللللللللللی قرارداد و سند و کمیسیون.

  عرض شود خدمتتون که یه چیزهایی خیلی جالبه. مثلا این:

هفته پیش یکی از دوستان بهم عیدی داد. خیییییییلی سورپرایز شدم و خیلی دلمو شاد کرد و البته شرمنده اش شدم. توی اون خرده ریزهای خیلی قشنگ و خوشگل، یه مداد چشم آبی هم بود. قشنگیش اینجاست که من همیشه بالای چشمم رو خط چشم مشکی میکشم و پایین هم یه خط آبی نازک و مداد آبیم خیلی کوچیک شده بود و قرار بود برم بخرم البته سری قبلی رو سه سال پیش از یکشنبه بازار فکر کنم دو تومن خریده بودم! ولی این یکی از این حسابی هاست! باعشق و منت می کشم به چشمام به یاد دوست باوفا و مهربونم.

آقا و خانمی که شما باشین این هفته خییییییییییلی شلوغ بود از نظر کاری. قطعا همه اینجوری بوده اند. شغلی که الان خلوت با شه واقعا نداریم. مثلا میدونم مدارس از حالا دیگه خلوت تر میشن. ولی ادارات تا لحظه آخر گیس و گیس کشیه.

یکشنبه عصر ما رفتیم حموم و از همونجا که بیرون اومدیم لرز کردیم.  البته میگم ما، منظورم خودمم. فکر نکنین کس دیگه ای بود. کاش بیشتر خودمو می پوشوندم و گرم میکردم خودمو. نتیجه این شد که دوشنبه با مریضی اومدم اداره. اینطوری که تا ظهر حدود هزار و هفتصد تا عطسه کردم. گفتم لابد آلرژیه. مهدی هم مرخصی بود و خونه مونده بود. خب چون بدش میاد ادم حتی ازش سوال بپرسه، من اصلا بهش نزنگیدم که تو خونه موندی که تمیزکاری کنی. آیا کردی یا نه. خییییییییلی هم کار داشتم. سگ میزد گربه میرقصید. فقط تونستم یه سر برم پیش دکتر اداره. گفت آشتی خانم، سرماخوردی.

تقصیر خودمه. لباسم کم بود. ول کردم خودمو.

بعدش این وسط صد و خرده ای کیلو عسل از کرمانشاه رسیده بود که گفتم عصر میرم از ترمینال میگیرم. نزدیک جلسه ساعت یازده بود که دوستم زنگید بهم که آشتی تو زحمت نکش. من رفتم برات عسلها رو از ترمینال گرفتم و دارم میارم برات. گفتم نوکرتم. من الان عسلها رو چه کار کنم؟ گفت میذاریم پشت ماشینت. خلاصه با راننده عسلها رو گذاشتیم پشت ماشین و خودشم اومد پیشم. کارها رو راه  انداختم و رفتیم یه رستوران گیاهی نزدیک اداره. اون که رژیم بود منم یه سوپ ترخینه سفارش دادم و دلی صفا دادم. گفتم اینم واسه آشتی کوچولو که مریض شده و مجبوره کار کنه. این سوپ ترخینه توی این رستوران گیاهی کنار این دوست، جایزه آشتیه. بخور که نوش جونت.

بعدش دوستم رفت و منم برگشتم اداره.عصر وقتی میخواستم راه بیفتم به طرف خونه، مهدی زنگید که آشتی، داری میای، رایت و روزنامه بخر.

تو دلم گفتم فوتینا که تو از صبح تمیزکاری کرده باشی. نخواستیم بابا.

خلاصه افتان و خیزان رفتم خونه. دیدم بههههههههههههه خونه نگو، دسته گل بگو. همه شیشه ها عین دسته گل. پرده ها هم نبود، اونور عین کارت پستال معلوم بود.

گفتم ای قربونت برم من. تو چه ماهی. حیف مریضم و نمیشه ماچت کنم.

خلاصه کلی خوشحالی کردم و ازش تشکر کردم. حالم هم داشت لحظه به لحظه بدتر میشد. مانی که رفت خوابید تا فردا صبحش! خودمم بیهوش شدم تا ساعت هشت. ساعت هشت مهدی اومد رو سرم گفت دفترچه تو بده برم دواتو بگیرم. بعدش دوباره بیدارم کرد و یه لیوان ویتامین ث بهم داد. داروهامم داد خوردم. یه ساعتی بیدار بودم و دوباره بیدار شدم.

سه شنبه مرگم بود پاشم از رختخواب. ایییییینهمه همه مرخصی دارم که سوخت میشه. ولی نمیتونستم بمونم خونه. چون کلی قرارداد مونده بود.

سه شنبه وقتی تو اداره راه میرفتم واقعا اعصاب همکارام خرد میشد. که این چرا با این حالش باید بیاد. ولی چاره ای نبود. یکی از همکارها بهم یه ادویل داد که بعد از یه ساعت کمی بهتر شد بدن دردم. ولی از لرز داشتم می مردم. یه همکار دیگه ام رفت هیتر برام آورد و منم چسبیده بودم بهش و قرارداد میزدم. کم کم داشتم ذوب میشدم.

حالا این وسط پسر مسوولیت پذیر ما دستور فرموده بودند که برای سفره هفت سین کلاسشون سمنو کم دارند و من گفته ام من میارم! وسط روز با اون حالم رفتم سمنو خریدم و برای کلاسشون بردم و برگشتم. رئیسم میگفت با این حالت داری میری بیرون؟ دوستم بهش گفت: با این حالش داره واسه تو کار میکنه، میخوای نره بیرون! البته بگم که رئیسم خودش راحت اندازه دو نفر کامل کار میکنه صبحانه و ناهار هم نمیخوره! دور از چشم خدا زنده است به قول کرمانشاهیا.

بالاخره عصر شد و خواستم راه بیفتم که داداش کوچیکه زنگید که منم میام باهات. گفتم بیا قدم سر چشم.

دوستم که همکارمه هم بودش. خلاصه رفتیم دنبال مانی و از اونجا ویز زدیم که داداش رو برسونیم سر گیشا. که مجبور شدیم از میدون فاطمی بریم. اونجا داداشم گفت نگه دار من برای خانمم شیرینی زنجفیلی بخرم. خیلی دوست داره. خلاصه خرید و راه افتادیم. خیییییییییلی شلوغ بود. استقلال با العین توی آزادی بازی داشت و شاید مقداری از شلوغی هم مال اون بود. بالاخره سر گیشا پیاده اش کردیم و بعدش رفتم طرف خونه. شش و نیم رسیدیم.

آقا  مهدی لوسترها رو هم شسته بود.

یه دلیل اینکه اسفند رو دوست دارم اینه که توی اسفند چون خونه چند روز پرده نداره، خیییییلی روشنه. حس خیلی خوبیه. انگار این نور میاد توی خونه و لابلای همه چی رو تمیز میکنه. انگار تمام چاکراهای خونه رو پاک می کنه.

دیگه رسیدیم و بازم ازش تشکر کردم. رفتم اشپزخونه و مرغ بار گذاشتم. دو قابلمه کوچیک هم برنج درست کردم. یکی شوید پلو یکی استانبولی. چون پدر و پسر هرکدوم یه سلیقه دارن. تند تند درست کردم ها. بعدش پریدم توی حموم و تنمو شستم که فرداش یعنی امروز برم اپیل.

خلاصه شب شامشون رو دادم و بیهوش شدم تا صبح. امروز صبح حاضر بودم هزار تومن بدم ولی نیام اداره! خب آدم گاهی باید برای آرامشش پول خرج کنه دیگه!

بالاخره اومدم و چون مشاور حقوقی نبودش، یه سری کارها موند واسه شنبه. دیگه رفتم اپیل و کباب شدم و برگشتم. خرد خرد کارها رو کردم تا الان که ساعت نزدیک چهار بعدازظهره. عصر برم تهرانسر ان شاءالله و ظرف برای عسلها بگیرم.

الان که بسته نکرده ام، کلی سفارش دارم.

ای خدااااااااااااااااا شککککککککککککککر. ممنونم ازت. به رزق حلال همه برکت بده.

******************

دوستان یه چیزی رو چند وقته میخوام بهتون بگم.

ببینین. یه مدته اوضاع  اقتصادی خرابه. همه حالمون باید داغون باشه. هییییییچ چشم اندازی به آینده نیست.  همه اش در هول و استرسیم. هرکی بیکاره که خدا به ادش برسه. هرکس هم کار داره، فقط داره می دوه که امرار معاش کنه. پدر و مادر خود من ساعت پنج صبح میرن تو صف گوشت. اونم در سن 67 - 8 سالگی. وقت این کارها نیست. ولی اوضاع اینجوریه.

ولی من یه چیز دیگه ای میگم. میگم اوضاع به قدر کافی بده. اعصابها خرده، بیاییم به داد خودمون برسیم. منظورم الکی خوشی نیست. من خودم جاده مخصوص مستاجرم. همه تون  افتان و خیزان زندگی منو میدونین. من میگم خودمون به خودمون کمک کنیم. ننالیم، از اخبار بد دور بمونیم. یه سری اخبار عمومیه. در روز هم شاید دو سه تا باشه. اونا هیچی. ولی یه سری اخبار دیگه خدا شاهده برای خراب کردن مغزمون تولید میشه. مثلا یه سری کا نالهای خبری هستند که کاملا معلومه خبرهاشون چرته. یا مثلا اخبار حوادث رو اصلا پیگیری نکنیم. به ما چه که در نزاع خانوادگی فلان قبیله در فلان استان، چند نفر کشته شدند. از این خبرها دور بمونیم.

شایعات رو پیگیری نکنیم.

خدا میدونه از پا درمیاییم. یه دلیل حال خراب این چیزهاست. همین الان یه تصمیمی با خودمون بگیریم. در مورد چیزهایی که آزارمون میده نه حرف بزنیم، نه اخباری منتشر کنیم.

من خودم یکی دو ماهه روزه سکوت گرفته ام. پشت میزم ناهار میخورم و حتی نماز میخونم. جایی اگه حرف کسی رو بزنن، نمی مونم. راننده تاکسی اگه بناله حواس خودمو پرت می کنم. اینجوری حالم خوب می مونه. انرژیم جمع میشه واسه خودم. شما هم امتحانی سه روز این کار رو بکنین. توی فامیل هم همینطور. با هرکس هم حرف میزنین هم همینطور. هی دنبال  حرف و حدیث نباشیم، به کار کسی کار نداشته باشیم. هرکی به اندازه کافی مشغله خودشو داره.

باید از این بحران سلامت عبور کنیم. راهش همینه. انرژی گذاشتن روی مثبتها.

این روزها هممممممممه می نالن. همه ازدزدی ها میگن. که درسته. از اختلاسها میگن که درسته. ولی بیش از اندازه روشون زوم نکنیم. به خصوص جلوی بچه ها. اونا گناه دارن. نباید هرچی به ذهنمون میاد جلوی اونا بگیم. اونا میترسن. اونا محیط رو ناامن می بینن و کم کم روشون تاثیر میذاره.

کودک درون ما هم همینه. مواظبش باشیم. مثلا همین کمپین نخریدن آجیل. آره. توش شرکت کنیم و نخریم. من خودم اداره مهدی بهشون داده. بقیه میخورن و منم میارم براشون. ولی خودم لب نمیزنم. میگم در همین حد باشه. دیگه از صبح تا شب در موردش حرف نزنیم. هی سر زخم دل همدیگر رو نکنیم.

بذاریم یه کم حال خوش برامون بمونه. حتما وسط این همه ناراحتی، یه توت خوشمزه ای هم هست که بخوریمش.

امیدوارم این اوضاع درست بشه. امیدوارم امید توی دل همه بازم جوونه بزنه.

خدایا دست دل ما  و دامن تو

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 230 تاريخ : چهارشنبه 7 فروردين 1398 ساعت: 15:37