امروز به خودم کادو دادم

ساخت وبلاگ

سلاااااااام. ظهر بخیر.

  خدایا شکر بابت این ماه قشنگ. این شلوغیا، این روزهایی که داره کم کم بلند میشه.  این روشنی هوا. این روشنی خونه ها.

به چشم من همممممممه چی خیلی روشنه. الهی دل همه تون روشن باشه همیشه. با امید، با آرزو با میل به زندگی.

خوبین؟ چه می کنین؟ لابد بدو بدو.

چهارشنبه رفتیم خونه. من میگفتم سه ساعته میرسیم. ولی خدا خواست و ترافیک نسبتا کم بود. شاید توقع من زیاد بود و از اون که کمتر شد، خوشحال شدم! دلخوشی ها رو می بینین؟ یه ربع زود رسیدن، یه کم کمتر تو ترافیک موندن. به خدا همینه. همه خوشحالی ها همینه. دیدن همین دلخوشی های کوچیک کوچیک.

عرض کنم خدمتتون که چهارشنبه عصر رسیدیدم خونه. منتها قبل از اینکه کامل بیام بالا، یه کار دیگه کردم. یعنی دو تا کار دیگه.

خب چند روز قبلش دوستم چهار تا پیت حلبی عسل آورد گذاشت پشت ماشین. دیگه باید برش میداشتیم. اما چطوری؟ زنگ زدم به یه آقایی که همیشه میاد و خونه پسرخاله رو تمیز میکنه. همون که گفت تا شب عید درگیره و وقت نداره. گفت یه ساعت دیگه کارش تموم میشه. گفتم اینا رو برام میاری بالا؟ گفت یس.

دیگه مهدی اینا رفتند بالا. منم گفتم تا این آقاهه بیاد، برم تهرانسر ظرف برای عسل بگیرم. اسم آقاهه، آقاشیره. یعنی من بهش میگم آقاشیر. رفتم تهرانسر و ضربتی ظرفها رو خریدم و اومدم. تو ذهنم خریدن ظرف، تیک خورد.

رسیدم دیدم آقا شیر دم ساختمونه. اینا رو یکی یکی برد بالا. باهاش حساب کردم و اینم تیک زدم.

بار بزرگی از رو ذهنم برداشته شد. همون جلوی در ورودی گذاشتمشون تا وقتش.

دیگه الان یادم نیست شام چی خوردیم. فکر کنم یه چیزهایی بود که من و مانی خوردیم و هیچی هم برای مهدی نموند! البته اونم خواب بود. دیگه آخر شب مهدی بیدار شد و خودشو با هله هوله سیر کرد.

خوابیدیم و پنجشنبه صبح ز خواب ناز برخواستیم. مانی گفت ناهار خورش قیمه درست کن. گفتم باشه. تا ظهر بقیه تمیزکاری و جمع و جور رو انجام دادم و اون وسط مسط ها هم موهامو رنگساژ کردم و رفتم حموم. ناهار شد و خوردیم. چرتی زدم و کلی با آخرین ظهر پنجشنبه اسفند حال کردم و وااااااااقعا بغلش کرده بودم. دیگه عصر پاشدیم و رفتیم شهران. داداش کوچیکه صبحش رفته بود شمال با خانواده اش. گفته بود به مامانم نگیم چون نگران میشه. ماهم نگفتیم. دیگه  عصر که رفتیم شهران مامان فهمیده بود. اونا هم شکر خدا به سلامت رسیده بودند.

الهی همه مسافرها سالم برن و برگردند. خلاصه شام قورمه سبزی بود و اتفاقا داداش بزرگه هم خونه بود. داشت موهاشو کوتاه میکرد. چند سالیه خودش موهای خودشو کوتاه می کنه. بابام هم از کوه اومد و دیگه شش تایی دور هم بودیم. مانی هی سوسه اومد که شب بمونه. گفتم هرچی بابات بگه. باباش گفت بمونه.

دیگه بعد از شام دوتایی برگشتیم خونه. و لالا.

جمعه صبح پاشم گلدونها رو آب دادم و بعدش رفتم برای ترمیم ناخن. نزدیک سه ساعت طول کشید. این دوستم خیلی مس مس میکنه و خیلی با حوصله کار انجام  میده. دیگه خواهرش اومد و دلم میخواست بمونم به حرف زدن ولی مهدی ناهار گرفته بود و باید زود برمیگشتم. ساعت یکربع به یک برگشتم و دیدم پدر و پسر ناهارشون رو خورده اند. مهدی گفت مانی خیلی گشنه بوده.

منم که توی عمرم بابت این چیزها اصلا ناراحت نمیشم. ناهار خوردم و دیگه شروع کردم به کار.

با کمک مهدی و مانی عسل بسته کردیم و لیبل زدم. وسطش رفتم ملافه های روتختی رو انداختم توی ماشین. دو دسته لباس شسته شده داشتیم که تا کردم. مهدی آخرین پرده تور پذیرایی رو نصب کرد. یه دوش هم گرفتم اون وسط. بابت امروز که میخواستم تر و تمیز باشم. حالا میگم بهتون.

بعدش وسایل رو جمع کردم. هم برای خونه مادرشوهر. هم برای جشن روز یکشنبه مدرسه مانی اینا. البته یکشنبه شب. سه تا سفارش عسل و روغن هم داشتم که تند تند آدرسها رو نوشتم. یکی رو باید میدادم به دوستم. چون نزدیک خونه بود. که هزینه پیک کمتر بشه. اینجور وقتا میتونم روی دوستام حساب کنم.

خلاصه خدا کمک کرد و بالاخره کارها تموم شد و ساعت پنج راه افتادیم. تازه وقتی نشستیم توی ماشین فهمیدم کمرم چقدر در دمیکنه. ولی همین که کارهام تیک خورده بود عاااااااااالی بود.

خدایا شکککککککککککککر بابت این روزها. پارسال این موقع فقط زعفرون میفروستم. پیارسال که اصلا هیچی نمی فروختم. ولی الان روغن و عسل هم میفروشم. خدایا شکر بابت جنس های خوبی که دارم. بابت رضایت و محبت مشتریهام.

خدایا به رزق حلال هم برکت بده. هرکی کار نداره راه روشن بذار جلوی پاش. خودت به داد سفره های مردم برس. با برکت سبز خودت پرش کن.

خلاصه رفتیم خونه مادرشوهرم. چون جاریم آرایشگاه کار می کنه، این روزها به شدت درگیره. اونا نبودند. خواهرشوهر وسطیه هم نبود. فکر کنم اونم درگیر خونه تکونی بود. ما و خواهرشوهر بزرگه بودیم. آخی. دخترش چه سرمایی خورده بود. صداش درنمی اومد.

یه جا دستشو کرده بود توی دماغش. گفتم دستتو نکن تو دماغت. گفت می کنم!

اینقدر خوشم اومد اینقدر حرف گوش کنه! مهدی غش کرده بود از خنده.

یه کم هم بهونه گیر شده بود. من یه لالایی معروف دارم که صدامو کلفت و عجق وجق می کنم و میخونم. همه میخندن. هیچکی هم با این لالایی نمیخوابه. یعنی نمی تونه بخوابه! داشتند پوشک دخترجون رو عوض می کردند. هی بهونه گرفت. براش لالایی خوندم که حواسش پرت بشه. خنده اش گرفت. گفت شندایی. یعنی زندایی.

الکی الکی زندایی شدم. خدا میدونه این یکی پشت سر ما چی بگه!!!!!

یه وقتایی به شوخی به مهدی میگم من خواستگاری این نمیاما! میگه عیب نداره. من میرم. (کلا نظر منم هیچی.)

ای بابا، دیگه بچه ها اون وقت یعنی با ماها مشورت میکنن؟ اصلا ازدواج می کنن؟ خدا عالمه.

از صبح خیییییییلی شلوغ بود. یه وقتی گیر آوردم و حساب کتاب کردم. این حساب کتابه وقت گیره.

حالا اینا هیچی. یه سری قبضه باید پرداخت بشه. تا دسترسی بیاد، این چند خط هم بنویسم.

به آشتی کوچولو یه کادو دادم. بابت این روزها. بابت این هوای قشنگ. این اسفند پاک. بابت اینکه آشتی عاااااااااشق اسفنده. و اینکه آشتی خیلی دوست داره این روزها دعا کنه. و کلللللللللللللی انرژی منفی از خودش دور کرده.

کادو هم اینه که امروز با دوستم قرار گذاشته ام که ان شاءالله با هم بریم مسجد. دلی صفا بدیم و برگردیم. یاد این سریالهای دهه شصت می افتم که دختره مثلا خاطره می نویسه و دلخوشیش اینه که بره مسجد با دوستش. اون وقتا چقدر این حال برام غریب بود. ولی الان وااااااااقعا حالم خوب میشه. به خصوص که دوستم هم باهامه. شاید این  آخرین باری باشه که امسال می تونیم یه ساعتی با هم باشیم و اینکه باهم میریم مسجد.

دل همه تونو هم با خوم می برم.

به امید روشنی دل همه. و گشادی دست پدر و مادرها. و گشایش کار همه مردم ایران و صلح در تمام دنیا. و ثبات مهربونی و برکت همه و کارها.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 267 تاريخ : چهارشنبه 7 فروردين 1398 ساعت: 15:37