آخرین حرفا

ساخت وبلاگ

سلاااااااااام. این آخرین پست سال 97 خواهد بود یحتمل

صبح تون بخیر.خوبین؟

  اینم از روزهای قشنگ و شلوغ اسفند. این هفته دیگه در اوج خودش بود. خدا رو شکر به خوبی سپری شد. الهی دل همه خوش بوده باشه. الهی هرکی مریض داره و دم سال تحویل بیمارستانه، خدا دلشو شاد کنه.

الهی همممممممممممممه رو شفا بده.

بگو آمین.

فرهاد یه آهنگ داره به اسم هفته خاکستری. البته فرهاد خدابیامرز. خییییییییلی دوستش می دارم. که با این بیت شروع میشه: شنبه روز بدی بود.

ولی شنبه همیشه برای من روز خوبی بوده. این شنبه هم عاااااااااااالی بود.

صبح شنبه پست گذاشتم و بی صبرانه منتظر عصر بودم. بگذریم که یه ساعت آخر کاری، کللللللللی حرص خوردم. سر خرابی ایمیل ها و شارژ نشدن کارت تنخواه بابت پرداخت قبوض. دیگه چیزی که به ذهنم رسید این بود که زنگ زدم به پیمانکارمون توی مخابرات. گفت فردا هم پرداخت  کنین، مورد نداره.

خلاصه بالاخره از اداره اومدم بیرون و سعی کردم همه انرژی منفی رو بذارم همونجا. پیاده راه افتادم به طرف مترو.

مترو هم پر بود از دستفروش. قرت و قیامت.

رفتم ایستگاه حقانی پیاده شدم و دوستم هم چند دقیقه بعدش رسید. بعدش سوار شدیم و ایستگاه قلهک پیاده شدیم. یه کم توی خیابون شریعتی پیاده رفتیم. دوستم یه بسته دستش بود که گفته بود عیدی برام آورده. منم یه چیزی براش اورده بودم. ولی بهم نشون ندادیم. قرار شد مسجد رسیدیم بهم بدیم.

رفتیم رسیدیم سر دولت. اونجا هم یه کم پیاده رفتیم. هوا عااااااااالی بود. پیاده روها پر بود از ماهی فروش و سبزه فروش. سیرفروش و سمنو فروش.

ما دوتا هم کنار هم. از جلوی یه مسجد گذشتیم. دوستم گفت قراره بریم اینجا؟ گفتم نه. بریم جلوتر. روبروش هم یه کلیسا بود. خیلی دلم میخواد یه بار برم کلیسا. خلاصه بعدش ماشین گرفتیم و سر چهارراه قنات پیاده شدیم. داخلش شدم. از خیابون مادر مهدی گذشتیم و رفتیم تا مسجد هدایت.

تقریبا چهل و پنج دقیقه تا اذان مغرب مونده بود. با آرامش وارد شدیم. این بار عجله نداشتیم. واسه دل خودمون اومده بودیم. وقتی نشستیم، دوستم بسته رو بهم داد. بازش کردم. سجاده بود. یه سجاده آبی خووووووووشگل. با تعجب نگاش کردم. دست کردم توی کوله ام و کادومو بهش دادم.

کادوی من چادرنماز بود!

دو تا کادو از یه جنس بود. من برای دوستم چادر نماز آورده بودم. دوستم که نمازخون هم نیست. یعنی همیشه نمیخونه. ولی همه اش حس میکردم این چادر نماز، مال اونه. اونم برای من سجاده آورده بود. خیلی جالب بود. هر دو از یه جنس، هر دو انگار مال یه نفر بود. چهار پنج تا از خانمهای مسجد دورمون جممع شده بودن. من کمی معذب شدم. ولی اونا هر کدوم از چادر و از سجاده تعریف میکردند.

مسجد هدایت اینجوریه که قسمت خانمهاش خیلی کوچیکه. همیشه هم تا دم درش آدم می شینه. ما این بار جلو بودیم. دو طرف کنارش هم صندلی برای کسانیه که نماز رو روی صندلی می خونن. ما کنار یکی ز این صندلی ها نشستیم. ردیف جلوتر یه خانمی روی صندلی نشسته بود و داشت یه بافتنی صورتی می بافت با یه کاموای نازک. خیلی ظریف و خوشگل بود. بعد یه خانمی اونجا بود مثل مبصرها. بلند بلند حرف میزد و می خندید. مسن بود و حرفاش به دل می نشست. رو کرد به ما و گفت من وقتی بچه بودم با دوستام میرفتیم بازی. بعد از این سر بازار تا اون سر بازار می دویدیم و من از خوراکی همه مغازه ها یه مشت برمیداشتم و میخوردم. برای همینه که سالهاست رد مظالم میدم. همین پولهایی که توی مسجد گاهی به اسم رد مظالم جمع می کنن. که ان شاءالله دینم ادا بشه و اون فروشنده ها منو ببخشن.

بعد اشاره کرد به خانمی که بافتنی می بافت. گفت این خانم سالی چند تیکه بافتنی می بافه برای بچه های بی بضاعت. اون دنیا همه اون بچه دنبالش راه می افتن.

دوستم زیر گوشم گفت: آشتی حس میکنم اینجا یه تیکه از بهشته. چقدددددددددر انرژی مثبت اینجا زیاده. بهش گفتم آخرین باری که من اینجا بودم سر لاک ناخنم، یکی از خانمها یه کم باهام بحث کرد. ولی الان خوشحالم اینجام و اینننننننننقدر حالم خوبه. بعد یه عکس یادگاری انداختیم. دوستم هم با خانم بافنده یه عکس انداخت. گفت آشتی، این خانم خیلی عزیزه. یه عکس از ما بنداز. حالا ببینین چی شد.

بعد زمان زیادی تا اذان مونده بود هنوز. هر کدوم شروع کردیم به نماز خوندن. من اسم تماااااااام اموات رو آوردم. اسم تک تک تون رو هم تا جایی که یادم بود آوردم. هرکی که دعا کرده بود و دعا خواسته بود. حال خیلی قشنگی بود. همه تون کنارم بودیم. اسم آوردم و دعا کردم.

بعدش اذان شد و نماز مغرب رو خوندیم. هر نماز خیلی طول می کشه. دوستم دلواپس بود که شوهرش دعوا نکنه و کوفتش نشه. گفتم برو. اونم بعد از نماز مغرب اسنپ گرفت و رفت. منم نماز عشا رو خوندم و ازمسجد اومدم بیرون.

حالا یه چیزی بگم بخندین.

بعد از نماز مغرب دوستم استرس داشت. گفت آشتی من زودتر برم اشکال داره؟ گفتم نه عزیزم. برو. وقتی رفت با خودم گفت خدا رو شکر مهدی از این اخلاقا نداره و الانم اگه برم خونه مادرشوهرم، ناراحت نمیشه که یه ساعته رفته ام م سجد. البته که وقت مال خودمه. ولی کسی بخواد اذیت کنه، می کنه. در حال شکرگزاری برای این اخلاق مهدی بودم و داشتم وسایلم رو جمع میکردم از مسجد بیام بیرون که موبایلمو روشن کردم دیدم یا حضرت عباس ! نه تا مسیج از مهدی به همراه شش تا میس کال!!!!!! بهش زنگیدم که شاکی بود. گفت جرا جواب نمیدی؟ گفت خب سر نماز بودم. گفت این آدرسی که دادی برای عسل، اصلا جواب نمیدن. گفتم ولش کن بیا.

حالا میخواستم زود به طرف زنگ بزنم و بگم چرا جواب نمیدین؟

چون نزدیک محل کار مهدی بود، قرار بود مهدی سفارشش رو ببره. قبلش هم باهاش هماهنگ کرده بودم. البته یه عزیزی از زنجان قبلا سفارش داده بود و براش فرستاده بودم. این بار هم دو کیلو میخواست ولی گفت ببرین بدین دم خونه دوستم که چون سر را مهدی بود، مهدی قرار بود براش ببره. خودمو از نمازخونه بیرون انداختم که به خانمه زنگ بزنم، یه آقایی با یه کتری پر از چایی جلوم سبز شد. گفت اینو بدین به خانم فلانی. دیگه نتونستم بگم خیلی عجله دارم. گفتم باشه. حالا اینجوریه که نمازگزارها پشتشون به دره. هی گفتم خانم نسوزی، نسوزی، قطره قطره هم میریخت روی پای خودم. پای من به جهنم. میگفتم نریزه پس گردن نمازگزاران محترم و این شب عیدی کارشون نکشه به سوانح سوختگی.

خلاصه کتری رو برم گذاشتم سر مجلس و خودم بیرون اومدم. بعدش هم آقا مانی درخواست ذرت مکزیکی داده بود. دوباره برگشتم سر چهارراه قنات و براش ذرت مکزیکی خریدم.

از این طرف هم شب قبلش مادرشوهرم خیلی خسته بود. گفتم شام نپز من یه چیزی میام درست میکنم. نیمرو یا املت میخوریم.

بالاخره رسیدم خونه مادرشوهر. چه سرررررررد هم بود. تریک تریک می لرزیدم. خلاصه رفتم و ذرت مکزیکی رو دادم مانی. خودم هم نوکی زدم بهش.

دیگه مهدی رسید و کلی ازش عذرخواهی کردم. البته به منم ربطی نداشت ولی خب پیش اومده بود دیگه.

گفتم شام املت میخوری یا نیمرو؟ گفت هیچ کدوم. من ظهر میوه و سبزی خوردم الان به شدت گشنمه. زنگ میزنم بیرون. اصلا میخواستم یه بار ایجا زنگ بزنم غذا بیارن. گفتم خواهر وسطی که نیست. گفت  عیب نداره. یه بارم که اون باشه زنگ میزنم غذا بیارن.خلاصه زنگید و یه پرس کباب ترکی آوردن. از پاسداران. من تا حالا کباب ترکی اینجوری ندیده بودم. گوشتش  عین ورقه چیپس نازک شده بود. من یکی دو تیکه خوردم. چون قطعا گوشت گاوه و برای من اصلا خوب نیست. ولی الحق خوشمزه بود. مادرشوهرم گفت آشتی خورش کرفس میخوری؟ گفتم آررررررررره. من می میرم برای خورش کرفس. دیگه اونو گرم کردم با نون خوردم.

بعدش هم لالا. این هفته خییییییییلی خسته شدم. البته مثل همه مردم.

دیگه یکشنبه اومدم سر کار و قبوض پرداخت شد و سندش رو زدم. تا عصر عین تراکتور کار کردم که سند پیشم نمونه. عصر یکشنبه هم چه باااااااااارونی بود ماشاءالله. از اداره رفتم خونه مادر مهدی و مانی رو حاضر کردم و وسایل رو برداشتم و دوباره برگشتم سمت اداره، جشن مانی اینا. اخه چرررررررررررا این جشن ها رو توی اسفند میگیرین؟ چرا رحتمتون به مردم نمیاد؟هن؟ چرا؟ اسفند قد خودش کار داره. به خصوص برای کارمندها.

خلاصه از ویز کمک گرفتیم و زود رسیدیم. رفتیم جا گرفتیم و یه کم بعدش هم مهدی اومد. همونجا یه نمازخونه بود که نمازم رو خوندم. چه خوبه اگه عادت کنم دوباره نمازها رو سر وقت بخونم. همون وقتی که صدا میزنن.

دیگه مراسم شلوغی بود. خب جشن بچه ها بود. بعدش هم شام. عین اون سه چهار ساعت هم من لرزیدم از سرما. بعدش هم چهارنعل رفتیم شهران. بازم بارون بود. اخه تولد داداش بزرگه بود و قرار بود برسیم بلانسبت. خب کسانی که تولدشون اسفنده همین چیزها پیش میاد. البته ما باید شب قبلش میرفتیم. نمیدونم. همه چی قاطی پاتی شد.

دیگه وقتی رسیدیم شهران، مامان و بابا بیدار بودن. داداشم خوابیده بود! کیک هم دست نخورده توی یخچال. دیگه گذاشتیم برای دوشنبه شب. دیروز تا وقتی از اداره برم، می دویدم. دیگه ناخنهای پام درد میکرد! شکر خدا کمی کار موند برای امروز. بیشترش بایگانیه. و چند تا خرده کاری.

خلاصه دیروز عصر رفتم دنبال مهدی و سر یه جریانی دعوامون شد. تا خونه باهم حرف نزدیم. وقتی رسیدیم خونه، من رفتم سوار پراید شدم. چون چهارتا پتوی پسرخاله مجرد پشت ماشین بود. یادم رفته بود هفته پیش بدم خشکشویی! دیگه رفتم سه تا خشکشویی و گفتند انجام نمیدن! وسط راه هم دوست دبیرستانی رو دیدم که کلی پرتقال خریده بود. سوارش کردم و رسوندمش. دو تا پرتقال هم داد بهم. برگشتم خونه و دیگه پسرخاله اومد پتوهاشو برد. مهدی هم رفت پراید رو بده کارواش. توی ایام تعطیلی پراید رو میذاریم خونه باباش اینا. شاید ماشین بخوان.

دیگه منم بعد از سه روز رفتم خونه. رفتم حموم و بدنمو شستم. سردم بود خیلی. ولی موهامو نشستم. گذاشته ام امروز بشورم. بعدش اومدم نماز خوندم کم کم روی مبل داشت خوابم میگرفت که رفتم لحافمو آوردم روی مبل. شاید نیم ساعتی خوابیدم. اگه میذاشتنم، تا امروز صبح میخوابیدم. بالاخره مهدی بیست دقیقه به هشت رسید و رفتیم شهران.

پسرخاله مجرد و شوهرخاله کوچیکه هم بودند. شام خوردیم و تولد بازی کردیم و لالا.

امروزم مانی شهران موند.

امروزم کار تا ساعت سه هست. بابت چهارشنبه سوری. البته خداوکیلی کار امروز سبکتره. الان که پست نوشتم بعدش برم بازار روز این اطراف ببینم میشه دو تا گلدون پلاستیکی بخرم؟ دو تا گل گذاشته ام توی آب که ریشه بزنه. امروز باید بذارمشون توی گلدون. ببرم بذارم توی راهرو ساختمون. پشت پنجره. دو تا گذاشتم، این دو تارم ببرم بشه چهارتا. یکی هم بالا گذاشته ام، پنج تا. بعد از عید هم گلهامو از اشپزخونه بیارم بیرون یه سری رو بذارم توی بالکن. ببینم تا کی توی این خونه ایم.

دیشب خواب بدی دیدم. خیر باشه. تقصیر مانیه. از بس از صبح تا شب لباسهای مهدی رو می پوشه و بو میکشه، حس بدی بهم دست میده. خواب دیشب هم در این مورد بود. تا اداره گریه کردم. چه میدونم. اینهمه هم با هم اختلاف داریم، ولی آدم راضی به مرگ کسی نیست. خدا خودش کم کنه به همه.

خب دیگه من کم کم برم.

خیلی مواظب خودتون باشین.  خدای مهربون. ممنون از همممممممممه چی توی سالی که گذشت. هرچی دادی و ندادی، هر اتفاقی افتاد. همممممممه اش خیر تو بوده. بازم مواظبمون باش. برای همه از تو خیر میخواهیم. بهترینها رو بذار سر راه همه. رزق حلال نصیب همه کن.

رفتگان رو هم غرق آرامش کن.

یا رب

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 222 تاريخ : چهارشنبه 7 فروردين 1398 ساعت: 15:37