دو تا جایزه بهش داد

ساخت وبلاگ

سلاااااااااام. صبح بخیر

خدا رو شکر بابت این زمستون و این هوای سرد. صبح چققققققققدر سرد بود. تازه امروز از خونه بابای مهدی اومدیم و هفت از خونه دراومدیم. یعنی کمی از سردی هوا گرفته شده بود به نسبت هر روزمون.

 خوبین شماها؟

ما که خوبیم. من هی دنبال فرصتم برای نوشتن. شکر خدا امروز اول وقت کاری ندارم. به جز چند مورد پیگیری تلفنی که میام و میرم و انجام میدم.

هفته پیش با مانی با اسنپ رفتیم مسجد هدایت. خیییییلی سرد بود. بعدش هم پدر مهدی اومد و مانی رو بهش سپردم و خودم رفتم نماز خوندم. جای همگی خیییییلی خالی. عالی بود. عالی. خدایا ممنون که این راه رو جلوی پام گذاشتی. ممنون که مانی همپامه. بعدش هم از یه خانمی از همونجا زیتون خریدیم و اومدیم. خیییییلی سرد بود. بابای مهدی رو فرستادیم خونه. خیلی سردش بود. مانی هم منو خرکش کرد رفتیم چهارراه قنات ذرت مکزیکی خورد.

بعدش تقریبا تا خونه مادر مهدی دویدیم از بس سرد بود. یکشنبه هم از همونجا رفتیم اداره و برگشتیم خونه.

دوشنبه عصر مهدی گفت باهامون نمیتونه بیاد. دوتایی با هم برگشتیم خونه. چند دقیقه قبل از اذان رسیدیم خونه. مانی تازه از خواب بیدار شده بود. از دور صدای قرآن می اومد. گفتم مانی بریم مسجد؟ گفت بریم. گفتم اگه نخوای نمیریم. گفت نه. بریم. خلاصه رفتیم و آب اونجا هم به شدت سرد بود. مانی هم تازه از خواب بیدار شده بود. گفت سردمه. گفتم وضو نگیر. برای تو واجب نیست. خدا نمیخواد تو اذیت بشی. ولی خودم وضو گرفتم. تا بدونه خدا برای من واجب کرده. نه برای اون.

وارد خود مسجد شدیم و رفتیم جلوی بخاری ایستاده خودمون حسسسابی گرم کردیم. خیلی عالی بود. مانی همیشه میگه کاشکی یه شب توی مسجد بخوابیم. چون خونه خداست!

آخرش ما خادم مسجد میشیم. آدم خادم مسجد هم بشه خوبه ها. فکر کنین حیاط به اون بزرگی دست آدم باشه. بعد کلی گل و گیاه بکاره توش. اونجا پررررررره از انرژی مثبت. همه برای عبادت میان. حتی توی بعضی مسجاد مثلا به اهل محل وام قرض الحسنه میدن. یعنی یه صندوق محلی هم آدم راه بندازه و کار مردم راه بیفته. خیلی خوبه. نذری ها رو هم میارن اونجا می پزن. من خودمم عاشق نذری ام. بچه ها بیان توی حیاطش بازی کنن. خلاصه بشه یه خونه خدای تمام عیار. پرررررر از عشق و محبت. خلاصه اگه جایی خادم خونه زاد خواست، خبرم کنین.

بعدش رفتیم توی صف وایسادیم. مانی گفت یه نماز خوندیم بریم خونه. گفتم باشه.اگرم میخوای همین الان بریم. گفت نه. یه نماز خوندیم بریم. هنوز چشماش خواب بود تقریبا. بعد یه خانمی زد روی شونه ام. گفت من الان نمیدونم جشن کجا بودم، بهم اینو دادند. نمیخورمش. بعد یه کیک یزدی بهم تعارف کرد. گفت بده به پسرت. دادمش به مانی. گفتم ببین خدا بهت جایزه داد. مانی خوشحال شد. کیک یزدی رو خورد. بعد نماز شروع شد. بین دو تا نماز، خانم بغل دستی مانی هم بهش یه لواشک از اینا که توی بسته بندیه داد. مانی اونم خورد. گفتم اگه میخوای بریم خونه. گفت نه. دیگه نریم. وایسیم نماز بعدی رو بخونیم. گفتم خدا امروز بهت دو تا جایزه داد. به خاطر اینکه اومدی باهاش حرف زدی. حالش خیلی بهتر شده بود و سرحال بود. برگشتیم خونه و شام درست کردم و باهاش بازی کردم تا مهدی رسید.

اخر شب هم مثل این مدت به دعا گذشت. همه تون رو یاد می کنم. خیلی خوبه. کاملا از حال خاله هام و دخترخاله ها و خودم می فهمم خیلی این دعا و شکرگزاری شب و روز حالمون رو بهتر کرده. خدایا شکرت. راستش هیلا منو به این فکر انداخت که همین جا ازش تشکر میکنم. البته مابه اون شیوه که هیلی میگه شکرگزاری نمی کنیم. یه جور دیگه. ولی خب به هر حال همینم خیلی خوبه. عالیه.

خلاصه اینجوری.

سه شنبه هم اومدیم و رفتیم و چهارشنبه صبح رفتم باشگاه. تا ظهر کار کردم و بعدش ظهر یه ساعت مرخصی گرفتم و رفتم اپیل. که البته نباید میرفتم. چون متاسفانه ظاهرا کمی از قارچ چند روز پیشم هنوز درمان نشده بود و دیگه ساعت سه و چهار حالم خیلی توی اداره بد شدو اصلا نمی تونستم بشینم. دیگه بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم. فقط بدونین مرگ رو به چشمم دیدم. اخر وقت هم خودم باید رانندگی میکردم. دیگه با بدبختی رسیدم خونه. شکر خدا مانی رفت توی اتاق خوابید و منم یه پیرهن نخی تابستونی پوشیدم یه کم پماد استفاده کردم. شب هم مهدی برای مانی برگر سفارش داد و برای خودمونم سالاد سزار.

تا عید مانی قول داده پیتزا نخوره. مهدی گفت حالا میخوای امشب بخوری؟ مانی گفت نه. میخوام سر قولم وایسم.

پنجشنبه صبح زود پاشدم شکر خدا بهتر شده بودم. با مانی صبحانه خوردیم و رفتم اشپزخونه. ظرفها رو گذاشتم توی ماشین و بقیه رو با دست شستم. اهنگ گوش کردم و به گلها آب دادم و وارسی شون کردم. دیدم یه شاخه برگ بیدی که توی آب گذاشته بودم، حسابی ریشه داده. گفتم یادم باشه شب از شهران گلدون بخرم خاکشو عوض کنم.

خلاصه تا ظهر دو راه لباس ریختم توی ماشین و سرویس رو هم شستم. ظهر مهدی بیدار شد و رفتیم شهران. مامانم آش عباسعلی درست کرده بود. مامانم و خاله هام این آش رو خیلی خوشمزه درست می کنن. دستورشو میذارم به زودی. مثل آش شله قلمکاره ولی سبزی نداره. عااااااااالی بود مزه اش. خیلی تلاش کردم زیاد نخورم و شکمم رو نکنم عین تغار!

خاله کوچیکه هم بود با شوهرش. شوهرش بعد از ناهار میخواست بره جایی کار داشت. خاله کوچیکه یه مدته کلیه هاش ناراحته. هی غر زد. هی  گفت مریضم. هی نک و ناله کرد. کسی بهش محل نذاشت. خوابش برد.

بقیه هم پخش و پلا خوابیدند. منم یه خواب مشتی کردم. ساعت چهار با صدای مامانم بیدار شدم که با هیجان داشت بیدارم میکرد. آشتییییییییییی پاشووووووو ببین چه تگرگیه. همیشه مامان و بابام واسه این چیزها خیلی ذوق میکنن. هی با مانی و بابام از این پنجره به اون پنجره می رفتند و از خوشحالی می پریدن هوا! مانی هم ذوق زده شده بود. کف خیابون سفید شده بود از تگرگ. طوفان داشت خونه رو از جا می کند. خدا رو شکر.

دیگه پاشدم کم کم و مامانم واسه شام لوبیاپلو درست کرد. البته از ظهر هم واسه مهدی ماکارونی درست کرده بود که نکنه اش نخوره. که البته مهدی اش هم خورد و خوشش اومد. عصر داداش کوچیکه و خانواده اش رسید.

کپل خان و مانی مشغول بازی شدند. یه دفعه صدای گریه مانی بلند شد. کپل خان با ماهیتابه زده بود پشتش! مانی میگفت دو بار زده پشتم. گفتم خب بار اول زد، چرا  گذاشتی بار دوم هم بزنه؟ گفت یه بار زد، من افتادم روی زمین، دوباره زد!

ناراحت شدم. داداشم هم گفت من توی هال بودم. دیدم صحنه رو. تا دوویده بود، دومی رو هم زده بود. پشت مانی قرمز شده بود. کلی بغلش کردمو داداش هامم بغلش کردند و بوسیدنش. داداش کوچیکه هم پسرشو دعوا کرد. البته زنداداشم همه اش میخواست وساطت کنه که داداشم بچه رو دعوا نکنه. خب مادره. ولی باید بدونه این کار خطرناکیه. اگه میزد توی سرش، به این راحتی ها نبود.

خلاصه بچه ان دیگه. منتها چون مانی بزرگتره، همیشه کوتاه میاد. داداش بزرگه میگه اونا واقعا همبازی مانی نیستند. اینا هنوز کوچیکن و بازی کردن با مانی رو متوجه نمیشن.

بعدش شام خوردیم و شعر یادت نره رو دیدم و هرکی برگشت خونه خودش. ماها چون از بچگی خیلی اهنگ گوش میکردیم و خودمون همیشه میخوندیم، خیلی از شعرهای قدیمی رو حفظیم. من خودم از اهنگی خوشم میاد، حتما شعرش رو حفظ می کنم. این برنامه هم خیلی دوست داریم.

دیگه اخر شب توی اون سرما برگشتیم خونه مون.

جمعه صبح ساعت هفت و نیم بیدار شدم  قورمه سبزی رو بار گذاشتم. لباسهای مهدی رو ریختم توی ماشین و با مانی صبحانه خوردم. بعدش رفتم خونه دوستم برای ترمیم ناخنهام. یازده و نیم تقریبا برگشتم. قرار بود دوست مهدی بیاد برای تنظیم ماهواره. گفتم بزنگ بهش بگو خییییییییلی سرده. امروز نیاد. مهدی بهش زنگید و اونم گفت اصلا کاری برام پیش اومده و رفته ام کرج! خوش قولیش تو حلقم.

دیگه ما هم قورمه سبزی خوردیم و جاتون خالی. بعدش نشستیم اون قسمت پایتخت 5 رو که دیشب خونه بابام ندیده بودیم دیدیم. چقدرم اعصاب خرد کنه. قسمت یکی مونده به اخرش بود. بعدش ظرفها رو شستم و غذاها رو ریختم توی ظرف واسه خودم و مانی. اندازه یه بار دیگه قورمه سبزی مونده. میذارم فریزر مثلا دو هفته دیگه یه شب که شام نداریم و خسته و کوفته از اداره میاییم، ان شاءالله داغ می کنیم میخوریم.

بعدش رفتم حموم. مهدی هم فیلم نگاه کرد. بیرون اومدم و به مانی سپردم یه ربع دیگه از خواب بیدارم کنه. بیدار شدم و موهامو سشوار کشیدم. بعدش فیلم مانی تموم شد و رفتیم خونه مادرشوهرم. خواهرشوهر بزرگه نبود. دخترش هفته پیش مریض شده و نیومدند. چه مریضی اومده. همه اش تب. خدایا کمک کن به همه بچه ها.

امروز صبح هم بیدار شدم خونه مادرشوهرم. دلم نمیخواست از زیر پتو بیام بیرون. البته لحاف. چون من زمستونا لحاف میکشم روی خودم. به زور اومدم بیرون و کتری رو روشن کردم. البته زیرش رو. خود کتری که روشن نمیشه. دو تا تخم مرغ هم پختم و ارایش کردم و نماز و چای دم کردم و شکر گزاری امروزم رو توی گروه نوشتم. شش و نیم مانی رو بیدار کردم و مهدی هم پاشد.

صبحانه به مانی دادم و خودمم چند لقمه خوردم. دیگه اومدیم. مهدی سر شریعتی و همت پیاده مون کرد. از اونجا تا در مدرسه مانی دو تا ماشین سوار شدیم. بعدش رفتم باشگاه. خیییییییییلی عالی بود. امروز با تمرکز بیشتری ورزش کردم همه تمرکزم روی شکمم بود که آب بشه. روی رونم بود که ورزیده بشه. روی بازوهام بود که سفت بشه. و روی بدنم که با ورزش سلامت بشم. خدایا شکرت با بت راه قشنگی که جلوی پام گذاشتی.

ان شاءالله بعد از عید میرم دو و پیاده روی که حسابی ورزش هوازی کرده باشم و حالم بهتر و بهتر بشه.

خلاصه اینجوریا.

فردا سال مالی مون تموم میشه و الان هوارتا فاکتور آورده اند که باید زودی سندش رو بزنم.

من میرم ولی دلم پیش شماهاست. الهی توی این سرما دلتون گرم باشه. خدا به رزق حلالتون برکت بده. تن تون سلامت باشه

**********

چند روز پیش توی مسجد به این فکر میکردم:

ای خدای مهربون. کسانی هستند که گناهکارند. کسانی هستند که باهات قهرن. حالا یا ازت دورن، یا حکمت تو رو  دستشونو بگیر. بیارشون سمت خودت. آشتی با تو یه مزه دیگه میده. یه شیرینی دیگه داره. یا ارحم الراحمین.

یا حق

ای خدای مهربون.

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 251 تاريخ : پنجشنبه 4 بهمن 1397 ساعت: 0:50