هرکی با دل خودش، به راه خودش

ساخت وبلاگ

سلااااااااااام. صبح دوشنبه تون بخییییییییر.

شکر برای این زمستون پر بارش. شکر که خیلی همه چی خوبه.

  عرض کنم خدمتتون که همه چی خوبه. به قول محب اهری عزیز و دوست داشتنی، آفتاب هنوز می تابه و بارون هنوز می باره.

شکر برای امروز. که اگر گرونی و مسائل مالی هست، اگه سفره هامون روز به روز کوچیکتر میشه، ولی دستمون توی دست خداست و ایمان اینکه همه چی خوب میشه دل همه رو توی وسط زمستون گرم میکنه.

تو هستی، کافیه. این ایمان رو محکمتر کن که فقط خودتو داریم.

دعاهامو میخوام همین اول کاری بکنم. الان که صبحه. الان که نفس همه حقه. خدای کار کار کار اشتغال اشتغال اشتغال. روزی حلال نصیبمون کن. ما پول درمیاریم. تو برکت بنداز توی سفره ها. نور بتابون به دلها.

مرسی دستمونو میگیری و نمیذاری گناه کنیم. میذاری پاک بمونیم.

**************

آقا عرض کنم خدمتتون که شنبه از اداره رفتم دنبال مانی. خب شاید گفته یا نگفته باشم که مانی یه مدته استرس های الکی داره. ما سعی می کنیم خیلی ریلکس باهاش برخورد کنیم و مسائلی که اون باهاش درگیره رو خیلی آسون بگیریم. اولش گفتم من زودتر میام دنبالت که بریم از دندونت عکس بندازیم. که به مسجد هم برسیم. گفت نه. دیر بیا که همه مشقامو بنویسم. گفتم باشه. اصلا همون مثل همیشه میام. مسجد هم نریم. خوبه؟ گفت آره. مسجد نریم. گفتم باشه. حالا ببینین چه خوب شد مسجد نیومد.

خلاصه رفتم دنبالش و با هم رفتیم عکس دندونشو انداختیم. بعد اسنپ گرفتیم برای خونه بابای مهدی. گفتم خدایا. من دلم میخواد برم مسجد. چون هفته دیگه نمیتونم برم. ما رو یه جوری زود برسون که من بتونم به این پسره یه ذرت مکزیکی بدم  بذارمش در خونه مادر مهدی و بتونم خودم بیام مسجد.

خلاصه ماشین گازید و گازید تا رسیدیم چهارراه قنات. مانی ذرت مکزیکی رو گرفت. خیلی سرد بود. تا آقاهه ذرت رو عمل بیاره، مانی چسبیده بود به قابلمه ذرت! منم اینورتر. چون همیشه بخار ذرت میخوره به عینکم و دیگه نمی بینم!

بعدش سریع قاشق قاشق بهش ذرت میدادم  می دویدیم. رسیدیم خونه مادر مهدی. زود تحویلش دادم و وضو گرفتم. از در که بیرون میرفتم، اذان گفتند. تا مسجد هدایت تقریبا دویدم. وسطهای اذان مسجد بود که رسیدم.

یه چادر خوشگل برداشتم و رفتم توی صف وایسادم. تکبیر رو که گفتم، گفتم نوکرتم خدا. خواستی و  خدمت رسیدم. خییییییییییلی حال خوبی بود. برای هممممممه تون دعا کردم. اسم همه رو آوردم. هرکی هم اسمشو نمیدونستم گفتم همه خواننده هام. خاموش و روشن. هرکی دلش با من صافه یا نیست. هرکی حاجت داره یا نداره. شغل به همه، برکت به همه، سلامتی به همه. آرامش به همه. سبزی رابطه زن و شوهرها. جفت خوب برای همه کسانی که تنهان. سلامتی و عاقبت به خیری. و خلاصه همه دعاهای خوب. آخرش هم امرزش همه رفتگان همه تون.

بعدش دیدم مانی باهام نیست. پس تا هر وقت دلم بخواد بمونم. پیش نماز این مسجد خیییییییلی آهسته و با طمانیه عبارات نماز رو ادا می کنه. حسابی دلو با خودش می بره.

دوتا نماز که تموم شد، یه صفحه هم قرآن خوند. روی موبایل پیداش کردم. اتفاقا سجده هم داشت. گفتم چه خوب وقتی رسیدم. سجده وسط قرآن. خدا قسمت کنه.

اونجا بازم دعا کردم برای همه.

بعدش تفسیر کرد. خوشم اومد. با سواد بود. چیزهایی که گفت به دلم نشست. بعدش در مورد آقای مرشد چلویی صحبت کرد. تا ایشون مشغول بود، دیدم دارن بالای مسجد، چای میریزن. یه سینی پر از استکان و یه قوری برنجی زرد هم کنارش. تند تند پر می کردند. یکی هم به من دادند. چای نمیخورم خیلی وقته. ولی چای مسجد رو خوردم. نشست به دلم. بوی خاطرات دور رو میداد. شاید خونه عمه ام اون وقتا. یا یه جایی توی گذشته ام که خیلی حالم خوب بوده.

بعد گفتم پاشم یه کاری بکنم. رفتم جلو و گفتم اجازه میدین من استکانها رو بشورم؟ گفتم بذار به یه دردی بخورم اقلکندش!!! خانمه گفت: اشپزخونه اینجا آب نداره. اقایون میشورن. شما اگه میتونی استکانها رو جمع کن. گفتم چشم.

رفتم از خانمها استکانها رو بگیرم، که یه خانم مسنی گفت: شما با وضو وارد مسجد شدین؟ گفتم بله. گفت پس اینا چیه روی ناخنت؟ اینا رو بعد از وضو زدی؟ هی میخواست خودشو گول بزنه که من اینا رو بعد از وضو زده ام. گفتم نه. اینا همیشه روی دستمه. گفت: اخه چطور میشه؟ بعد کنار دستیشو شاهد گرفت. گفت اینجوری نمیشه.

خب من دلم نمیخواد توی مسجد با کسی جر کنم. آروم و مودبانه گفتم: من با دلم میام مسجد. گفت: یعنی میگی ما با دلمون نمیاییم؟ (چرا فکر می کنی یکی ازما، منکر اون یکی هستیم؟) گفتم: هرکی با دل خودش، به راه خودش. و از کنارش گذشتم.

ناراحت هم نشدم. خب هرکی عقیده ای داره. فقط دلم میخواست بهش بگم: امروز که رفتی در قصابی و دیدی گوشت شده کیلویی صد هزار تومن، همینطور تعجب کردی؟ فکر کردی زنهای بی سرپرست چطوری شکم بچه هاشون رو سیر میکنن؟همینطور دلت درد گرفت؟ چرا لاک روی ناخن من، باعث شد اینقدر ناراحت بشی و کل اعتقادات یه انسان رو زیر سال ببری؟

ولی برام مهم نبود. من بایت چیز دیگه ای  اونجا بودم. و بهش هم رسیدم. همین بسه.

بعدش که استکانها رو جمع کردم، رفتم ته مسجد نشستم. نمیدونم. انگار دلم میخواست دور بشم از جمع. بعد با خودم فکر کردم یه سری آدمها شاید از سر دلسوزی بقیه رو از خونه خدا دور می کنن. اونم فکر میکنه داره کار خوبی می کنه. ولی در نهایت بقیه رو دور می کنه. اینجوری شده که مساجد خالی شده. اینقدر که بنده های خدا ـ و نه خود خدا ـ قاعده و قانون وضع کردیم.

یکی از همکارهام اون روز میگفت من وقتی چهارده پونزده سالم بود، یه بار با تیشرت رفتم مسجد. مسوول مسجد، منو با بی احترامی از مسجد بیرون انداخت. از اون روز تا همین الان من دیگه مسجد نرفتم. الان چهل و پنج سالشه!

زمان حضرت محمد یا حضرت علی ـ نمیدونم کدوم یکی از بزرگان ـ به حضرت میگن یه جوونی هست که سرتاپا گناه می کنه. ولی میاد مسجد. مسجد جای این پسر نیست. بیرونش کن. حضرت میگه: بذارین نماز بخونه. شاید یه روزی همین  نماز نجاتش بده.

تفاوت دیدگاه رو میخوام بگم.

حالا اگه من غرق در گناه باشم و یه ظاهر موجه داشته باشم و ناخنهام لاک هم نداشته باشه، مثلا شما دلت آروم میشه که من بیام مسجد؟ هیچکی از دل هیچکی خبر نداره. پس بهتره دیگران رو قضاوت نکنیم.

بعدش اومدم خونه. ساعت هفت بود. به مامان مهدی گفتم منبر خوبی داشت. تفسیر قرآن بود. گفت خوب کاری کردی موندی. بعد ساعت هشت میخواستم از آی فیلم سریال سه در چهار رو ببینم که دیدم نشون نمیده. گفتم چرا؟ گفتند لابد چون ایام فاطمیه است. بعد یادم اومد من با پالتو و روسری زرشکی رفتم مسجد. خوب شد قیمه قیمه ام نکردن!

مادر مهدی یه خانم محجبه است. یه سری اعمالش رو کلا روی تقویم قمری انجام میده. هزار تا دعا و نماز بلده و انجامشون میده. توی این سالها هررررررگز به من یا به بچه هاش نگفته شماها هم بیایین نماز بخونین یا فلان کار رو بکنین. اتفاقا اونم تعریف میکرد که یه بار رفته مسجد و چون کمرش درد میکرده، نشسته  نماز خونده. بعد یه خانمی باهاش دعوا کرده که من دیده ام تو، خوب راه میری. پس اجازه نداری نمازت رو نشسته بخونی. اینقدر باهاش جر و بحث کرده که اشک مادر مهدی دراومده. اینم گفتم من اگه بتونم کامل نماز بخونم که مرض ندارم نشسته بخونم. دیگه کار به اینجا کشیده که مادرش رفته با پیش نماز حرفیده. که حاج آقا، من مشکل کمر دارم سالهاست. واقعا نمیتونم نماز بخونم کامل. نشسته ایراد داده؟ حاج اقا هم گفته نه. هرجور میتونی بخون. و دیگه مادرش دلش شکسته و نرفته اون مسجد!

با خودمون و بقیه داریم چه کار می کنیم؟ اخه یه لحظه فکر کنیم به ما چه مربوطه. چه کاره حسن مسجدیم؟ اصلا یکی دلش میخواد نماز رو در حال کله معلق بخونه. به ما چه. ما اگه سرمون به نماز خودمون باشه، اصلا متوجه بقیه نمیشیم.

************

چه طولانی شد بحث.

خلاصه همون شنبه شب مهدی دیگه نیومد خونه و از اداره مستقیم رفت جلسه خونه باباش. بنگاهی بی همه چیزی که چند سال پیش به سازنده پول قرض داده برای ساخت، الان سهم بیشتری میخواد و این اعصاب خردیا بابت اونه. مهدی ده شب رسید خونه. دیگه شام نخورد. مادرش ناراحت شد. گفت هفته دیگه برات ماهی درست میکنم. هیچ جلسه ای هم نرو. بیا خونه ماهی بخور.

بعدش لالا و دیروز اومدیم اداره. صبح دیروز که پاشدم، میگرنم در حال انفجار بود. دو تا مفنامیک اسید با هم خوردم. اومدم اداره و روز پر کاری بود. دیگه کمربند مانتوم رو دراوردم و بستم به سرم. بلکه دردش بیفته. ساعت دو و سه همکارم یه ادویل خارجی بهم داد و خیلی بهتر شدم. گفتم رسیدم خونه، شام رو بار بذارم و بخوابم تا فردا صبح.

رسیدم خونه، رفتم توی اشپزخونه و اینقدر این اشپزخونه انرژی داشت که اصلا برنامه غذاییم رو از عدس پلو به مرغ تغییر دادم و مرغ شدیدی پختم و بعدش لباسهای روی رخت خشک کن رو جمع کردم و دیگه رفتم توی اتاق. نماز میخوندم که مانی اومد پیشم. دیدم مهدی روی کاناپه خوابش برده. تی وی رو خاموش کردم و روش پتو کشیدم. با مانی برگشتیم توی اتاق. من روی تخت زیر لحاف دراز کشیدم و کتاب خوندم. مانی هم نقاشی رنگ میکرد و حرف میزد.

کتاب «پس از تو» خیلی وقته دستمه. خب کشش لازمه رو نداره و تموم نمیشه. شاید ترجمه اش خوب نباشه. ولی در هرحال امیدوارم زود تموم بشه.

ساعت هشت و بیست دقیقه کار مانی تموم شد و بهش شام دادم. خودم هم یه چیزی کنارش خوردم.

بعدش هم فوتبال ایران و عمان. که باید بگم واااااااااااقعا بیرانوند نتیجه بازی رو عوض کرد. دست مریزاد. به قول قلعه نوعی ما همیشه ممنوندارش هستیم! خدا تنش رو سالم نگه داره ان شاءالله.

بعدش هم مسواک و دعا و لالا.

الانم که در خدمتتونم.

خیلی مراقب خودتون باشین. مراقب دلتونم باشین.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 267 تاريخ : پنجشنبه 4 بهمن 1397 ساعت: 0:50