چاچا میرقصم

ساخت وبلاگ

سلام. شنبه تون بخیر

قبل از ظهره. تقریبا بیست دقیقه به ساعت دوازده ظهر.

ناهار چی دارین؟ من کتلت آورده ام.

 سه شنبه از اداره که رفتیم خونه، من رفتم فیزیوتراپی. مانی خواب بود تو ماشین. به زور بیدارش کردیم و مهدی بردش بالا. اینقدر خواب بود که بیدار نشد بره کلاس فوتبال. خب یکشنبه و سه شنبه چون از طرف مدرسه میره استخر خیلی خسته میشه. تازه از شش و نیم هم بیداره. دیگه من رفتم فیزیوتراپی و دیدم برق رفته! گفتم پس برم کارم رو انجام بدم و بعدش بیام. بعدا میگم کارم چی بود.  بعدش برگشتم فیزیوتراپی و بعدشم خونه. دیدم مانی هنوز خوابه!

گفتیم اینجوری نمیشه. قر ار شد بحرفیم با مربی ببینیم میشه روزش رو عوض کنیم؟! دیگه پاشدیم رفتیم خونه مامانم اینا.شام اونجا بودیم. داداش کوچیکه هم بود. شب بازی آرژانتین بود. من که اصلا امید نداشتم بهشون. اون آرژانتینی هایی که ما میشناختیم کجا و اینا کجا. ماسگرانو صورتش زخمی شده بود و کسی نبود بگه برو صورتتو بشور! یه ساعت عین زامبی می دوید تو زمین دنبال بازیکن ها! کلا تعطیل بودند. البته بردند  و توی اون جمع من و داداش بزرگه و پسرخاله مجرد آرژانتینی بودیم.

کلی هم مانی و کپل خان با هم بازی کردند و البته بیشتر بازیشون با داداش بزرگه است. هر دو به شدت عاشقشن چون خیلی براشون وقت و انرژی میذاره.

دیگه شب خوابیدیم و چهارشنبه اومدیم سر کار.چهارشنبه دیگه فضای بین من و مهدی آروم شده بود و بعدش من زنگیدم بهش و باهاش حرف زدم و گفتم که تو قصدت سورپرایز من بود و من ازت ممنونم واقعا. ولی اونجوری شد و یه سریاش سوتفاهم بود و تقصیر من نبود و این صوربتا. اونم چون خودش اهل عذرخواهیه، پذیرفت و کلی استقبال کرد. بعد من از کمردرد رو به موت بودم. اینجوری که پشت میزم یه تیکه قالیچه پهن کرده بودم و یه کم دراز کشیدم. چون دیگه نمیتونستم بشینم.

بگذریم که دوستم طفلی خبر نداشت و اومد توی اتاقمون و جلوی میز همکار فوت شده مون وایساد واسه فاتحه. فضا خیلی معنوی بود ولی یه دفعه بیچاره سرشو چرچوند و دید کله من روی زمینه و از پشت میز زده بیرون. داد کشید و گفت: بسم الله ........

تا یه ساعت بچه ها داشتند به این صحنه می خندیدن. خودش دیگه قلبش تا یه ساعت می کوبید!

بعدش گفتم مهدی بیا بریم خونه که من الان کمرم منفجر میشه. کارهامو کردم و ساعت دو و خرده ای با مهدی رفتیم خونه. یه کم خوابیدیم و بعدش من رفتم فیزیوتراپی و مهدی رفت دنبال مانی که بیارش برای کلاس فوتبال. با مربی اش هم حرفیدم و گفت روزهای زوج مال بچه های حرفه ای تره. مانی باید روزهای فرد باشه. منتها هر روز فردی که نتونست بیاد، روز زوج بیاد. گفتیم باشه.

بعد من سفارش زعفرون هم داشتم. ناخنم هم باید ترمیم میکردم. فیزیوتراپی هم باید میرفتم. آرایشگاه هم باید میرفتم. آخه پنجشنبه شب تولد بچه دوستم بود. گفتم بیام مدیریت کنم. قبل از اینکه برم فیزیوتراپی، به پسرخاله مجرد زنگیدم که تو میتونی این زعفرونها رو ببری تحویل بدی؟ گفت باشه فقط هشت، هشت و نیم میرسم. گفتم باشه.

بعد زنگیدم به دوست ناخن کارم و قرار شد بعد از فیزیو برم پیشش. رفتم فیزیو و اونجا زیر هیتر هم خوابم برد! بیدار شدم و بقیه کارها. از برق بدم میاد. واقعا بدنم نمیکشه. یعنی تحملم سر میاد زمان برق دستگاه. بقیه اینجوری نیستند. ولی من از برق فیزیوتراپی خوشم نمیاد. خیلی اذیت میشم. ولی باید تحمل کنم.

از اون بدتر، فیزیوتراپه. که همه اش میگه تو چرا خوب نمیشی؟ چرا دردت بههتر نمیشه؟ خب بابا اگه بهتر بشم میگم بهت. اگه قرار بود با دو جلسه بهتر بشم که دیگه نیاز نبود ده جلسه بیام.

بعدش رفتم پیش دوست ناخن کارم. کارمو ا نجام داد و برگشتم خونه. مهدی گفت نمیخواد شام درست کنی با این کمرت. من به مانی قول د اده بودم براش پیتزا بگیرم. گفتم باشه.

دیگه شام هم پیتزا خوردند و برای منم سالاد سزار سفارش داد. بعدش لالا.

پنجشنبه صبح پاشدم یه سر رفتم بیرون گوشت خریدم و یه تی شرت خوشگل هم واسه مهمونی شب. برگشتم خونه و واسه ناهار کتلت درست کردم. دل درد عجیبی داشتم. گفتم دیگه این از کجا اومد. یکی دو روز هم بود که لکه بینی داشتم. نمیدونستم بابت چیه. زمانش نبود که.

خلاصه ناهار خوردیم و یه چرت خوابیدم و با جون کندن پاشدن رفتم حموم. بعدش هم فیزیو و سپس به سوی آرایشگاه تاختم که سبیلها و ابروهامو به باد بدم. بعدش گفتم چیه هرجا میرم هی موهامو سشوار میکشم. به دوستم گفتم موهامو گیگیلی می کنی؟ گفت باشه. گفتم منتها من حوصله نشستن زیاد رو ندارم. گفت دستگاه یک دو سه دارم که موهاتو زود فرمیکنه. خلاصه زودی فرش کرد و گیگیلی شد و برگشتم خونه. ساعت تقریبا ده دقیقه به هفت بود. سرویس رو شستم و گوشتی که صبح گرفته بودم رو شستم و بسته  کردم و آشپزخونه رو تمیز کردم و ارایش کردم و ده تا زعفرون هم بسته کردم. سعی کردم از وقتم همه استفاده رو بکنم. ولی به خودمم فشار نیارم. مهدی و مانی اومدند و مانی رو فرستادیم حموم و بعدش حاضر شدیم و رفتیم تولد.

یه مهمونی خانوادگی بود که حالا تولد هم بود داخلش. همه میگفتند آشتی چرا نمیرقصه واقعا؟ خب از من بعید بود. گفتم اصرار نکنین بهم و دلمو خون نکنین بیشتر از این. من از فیزیوتراپی اومده ام و نمیتونم حتی بشینم. هرآینه ممکنه این وسط دراز بکشم از کمردرد.

خلاصه جاتون سبز که خیللللللللللی خوش گذشت. دیگه آخرشب هم برگشتیم خونه و چپه شدیم.

ناهار از کتلت دیروز مونده بود. دیگه ظهر پاشدیم به غذا خوردن و بعدش خوابیدیم تا عصر. عصر هم پاشدیم رفتیم خونه مادر مهدی. سر راه سفارش عسل داشتم که دادیم و دوست مهربون بهم چندتا گل یاس داد. دستم تا کی بوی عشق میداد. یه بسته پاستیل هم برای مانی فرستاد. همیشه شرمنده محبت هاتونم به خدا.

بعدش رفتیم خونه مادر مهدی و اونجا فهمیدم داداش مهدی بیکار شده! جگرم آتیش گرفت. تو این اوضاع خراب!

تازه اون دوستم که دنبال کار بود رفته سر کار. آخه این چه وضعیه خدای من. خودت کمکمون کن.

بعدش هم مانی با بچه خواهر مهدی بازی میکرد و یه جا هم بچه از محبت هیجانی شد و شکم مانی رو گاز گرفت. قرمز شده بود. پدر و مادرش دعواش کردند و البته من و مهدی هم هیچی نگفتیم. یکی دو بارم با اسباب بازی زد به مانی. بچه که کنترل دستشو نداره. خب اگه خواهر مهدی بود عکس العمل نشون میداد شاید. ولی من هیچی نگفتم. چون بچه یکی دو ساله که حالیش نیست. پدر و مادرش هم ناراحت بودند از این وضعیت. دیگه شکر خدا آخر شب رفتند. خیلی دردداشتم بابت خونریزی و دل درد و کمردردم.

خلاصه خوابیدیم تا امروز صبح که اومدیم اداره.

اولین کاری که کردم زنگیدم از دکتر زنان خودم وقت بگیرم. نوشته روزهای زوج از ساعت نه تا پنج بعدازظهر وقت بگیرین. خب هرچی زنگ میزنم کسی جواب نمیده. آخرش بی خیالش شدم و رفتم یه بیمارستان و نوبتم که شد دیدم دکترش آقاست! خب هم مهدی دوست نداره و هم خودم معذبم. تا حالا هم دکترهام همه خانم بوده اند. زنگیدم به مهدی که گفت ایراد نداره چون الان مجبوری خو.

من خودم میدونم دکتر محرمه. ولی ترجیحم برای دکتر زنان اینه که خانم باشه. گفت برو آب بخور و بیا سونوگرافی کنم.

حالا من همینطوری آدم آب بخوری هستم. یعنی از صبح تا همون ساعت یازده، پنج لیوانی آب خورده بودم! ولی دیگه اومدم اداره و پنج شش لیوان دیگه آب خوردم و رفتم. دیگه داشتم منفجر میشدم. به منشی گفتم من الان آبروی همه رو می برم. کمکم کنین! گفت پس اول برو سونو بعد برو صندوق. در حالی که چاچا میرقصیدم رفتم سونو و تشخیص دکتر این بود که دیواره رحم ضخیم شده. مجبور به معاینه هم شد که ببینه زخم نداشته باشم. که نداشتم و گفت این داروها رو سه ماه بخور و بعدش بیا که اگه خوب نشده باشی، باید بری کورتاژ. که البته من امیدوارم کار به اونجا نرسه.

خلاصه اینجوریا.

الان یه ساعتی هست که از دکتر برگشته ام حالا به شدت اسهال و دلپیچه دارم!!!!!!!!! چه مرگمه آخه. مهم نیست. الان چای نبات خورده ام. خوب میشم.

********************

راجع به اون کاره هم شاید فردا بگم. یادم بندازین. البته درسته که کامنتها بسته است.ولی یادم بندازین!!!!!!!! (آشتی منطقی!!!!!)image

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 316 تاريخ : چهارشنبه 13 تير 1397 ساعت: 4:07