کفشامو در میارم و پاهامو میذارم تو رودخونه

ساخت وبلاگ

سلام.

یکشنبه است. ساعت 15:10.

خوبم. آرومم. امروز مسوول دفتر معاون مالی نیومده. معاون از من خواست بیام بشینم اینجا. از صبح دو سه بار بهم گفته وقتی تو اینجایی من آرامش دارم و خیالم راحته. گفت از صبح تونسته ام چند تا کار رو انجام بدم چون آرامش داشتم.

دیگه داره باورم میشه که از پس کار دفتر خوب میتونم بر بیام. دیگه برام کار کوچیکی نیست. شاید دلم کارهای بزرگتری بخواد. که میخواد. ولی وقتی آدمیزاد از پس یه کاری برمیاد، حس خیلی خوبی داره. کلا کار مدیریتی خوبه. هرچند سالها ازش بدم می اومد.

این پست کوتاهه.

یه کم می نویسم که بین نوشته هام وقفه نیفته. دیروز تو راه که میرفتم فکر کردم چند ساله دارم می نویسم. اینهمه سال روزانه نویسی. (الان خودمو چشم میزنم!!!!!!!)

خاله بزرگه حالش خوب نیست. البته بیشتر ناراحتی روحی داره. بالاخره رضایت داد با دخترش از کرمانشاه بیاد. همون دخترش که شوهره گذاشتش و رفت. یادتونه که. همون که شوهره با هزار نفر رفیق بود. آخرم این به خاطر دخترش طلاق گرفت. الانم طبقه بالای خونه خاله زندگی میکنه. خاله شاید غصه همین پیرش کرده. بالاخره رضایت داد و جمعه عصر با هواپیما اومدند تهران. فقط میتونه خونه خاله کوچیکه بره. چون آسانسور داره. خونه مامانم طبقه دومه و پسر خودشم طبقه دومه. خونه دخترشم چند تا پله میخوره. منم که هیچی!

تا رفت خونه خاله کوچیکه، مامانم زودتر از خاله دوید اونجا و کلی وسیله برد. مامان نمیذاره به خاله کوچیکه فشار بیاد.

ما جمعه عصر رفتیم خونه مادر مهدی و دیروز من و مهدی اومدیم اداره. با خاله در تماس بودم و بهش گفتم شنبه عصر میام دیدنش. بعد دیروز زنگیدم به مانی و گفتم نوه خاله اومده. عصر بیام دنبالت ببرمت پیشش؟ گفت: اره حتما بیا. خیلی وقته باهاش بازی نکرده ام. همونه که از مانی ده روز کوچکتره.

دیروز چهار و نیم از شرکت رفتم بیرون. تا برسم خونه مادر مهدی و از اونجا برم خونه خاله، ساعت هفت و خرده ای بود! ا زپا درد داشتم تلف میشدم. دیگه تو ترافیک میخواستم پاهامو بیارم بالا و بغل کنم. پاهای طفلکی من. چقدر اسپاسم داشتند دیروز.

مانی که دو بار خوابید و پاشد!

بعدش البته رفت حسابی با نوه خاله ام بازی کرد. ما هم نشستیم به حرف زدن و سعی کردیم بگو بخند کنیم تا خاله شاد بشه. مهدی هم کلی همکاری کرد. شام قورمه سبزی بود. خوردیم و مهدی با پسرداییم ایکس باکس بازی کرد و واسه خواب برگشتیم خونه مون.

خوش بحال اون لحظه که تو رختخواب بودم.

پسردایی که از در وارد خونه خاله شد، مامانم گفت: این پسر منه.

خاله بزرگه ازش پرسیده بود، مامانت بهت زنگ میزنه؟ گفته بود نه.

دیشب من و مهدی با هم به این نتیجه رسیدیم که اصلا زندایی برای همین اومده بود تهران. سه ماه دربست نشست تهران و اصلا بحث آب و هوا عوض کردن و مفت خوری هم نبود. عجیب بود یه دفعه بعد از اینهمه سال بیاد مفت خوری. اینجوری نشون میداد. اومد به هر وسیله ای بود بین اینا رو بهم بزنه. در حالت بدبینانه با دعا و جادو و در حالت منطقی به وسیله دختر بزرگه اش. چون داداشم گفت چند ماه پیش یه بار زندایی و دختردایی بزرگه ، دختر کوچیکه رو برداشته اند و رفته اند تجریش و چند ساعت حسسسسسسسسابی مغزشو خورده اند که پشیمونش کنند!!!

البته خب زندایی پیروز میدان بود و حرفی که مهدی پارسالم گفت این بود که این دختر، آدم مبارزه نیست.

و ما امروز میدونیم بابت داداشم مبارزه نکرد چون براش ارزش نداشت!

ظاهرا قضیه تموم شده. البته بقیه نمیدونند. دیشب خانمها تو اتاق جمع شده بودند. خاله بزرگه داشت میگفت که زندایی وقتی از تهران برگشته کرمانشاه، گفته هیچ جا خونه خود آدم نمیشه!!!!!!!!! و البته اینکه خاله کوچیکه هم یکی دو بار بهش پیام داده و خیلی سرد جواب داده.

اینا رو که میذارم کنار هم، به این نتیجه میرسم که به مقصدش ـ که به هم خوردن بین اینا بود ـ رسیده. برای همینم دیگه به هیچ کدوم از ماها محل نمیذاره!

نمیدونم. شایدم اشتباه کنم. فعلا این به ذهنم میرسه.


پ شدم. و بدنم عین معتادها درد میکنه. الان به شدت دلم میخواد کفشامو دربیارم و بذارم تو رودخونه. سنگ ریزه بره زیر پام و از پا نفس بکشم...

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : کفشامو,میارم,پاهامو,میذارم,رودخونه, نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 259 تاريخ : دوشنبه 23 مرداد 1396 ساعت: 19:19