دلخوشیها کم نیست

ساخت وبلاگ

سه شنبه صبحه. صبح با مانی اومدم اداره و صبحانه خوردیم. هشت و نیم بردمش مدرسه گذاشتمش و برگشتم.

یه کم خرده کاری اداره رو کردم و منتظرم بهم بگن تا برم ماموریت.

  پریروز حال سگ داشتم از درد کلیه. عصر که رسیدیم خونه، یه کم استراحت کردم. الان یادم نیست شام چی دادم مانی خورد. شاید عصر عصرونه خوردیم. شام رو یادم نیست.

ساعت هشت با مانی رفتم پشت بوم و خواستم طناب بزنم. طناب رو مانی برد. خودم شروع کردن بدون طناب، به پریدن. اولش مرگم بود از درد. عضله های پشت پام منقبض شده بود. پنجاه تا پریدم و بعدش نشستم. گفتم آشتی پاشو. پاشو این سنگها رو بشکن.

 پنجاه تا پنجاه تا می پریدم. مهدی هم اومد بالا یه سر. پونصد تا طناب زدم. یه عاااااااااالمه هم آب و ماءالشعیر خوردم. ساعت نه و نیم ده رفتم تو رختخواب. مهدی گفت چرا اینقدر زود؟ گفتم: بیحالم.

نصف شب هم چند بار رفتم دستشویی. یه بارش چشمام تو خواب و بیداری بود. ولی فکر کنم یه شن دفع شد. برای خانمها، دفع خیلی راحته. آقایون موقع دفع، نابود میشن طفلیا.

دیروز اومدیم اداره و صبح زنگیدم به داداشم. یه ساعتی حرف زدیم. بهتره نگیم چی گفت. اعصابتون خرد میشه. البت طبیعیه. جدایی تازه اتفاق افتاده. ولی خب، آمادگی نداره به این سرعت ازش کنده بشه. همه اش هم توجیه میکرد که این قبلا اینجوری نبوده. گفتم به من هیچ ربطی نداره. هرکی هر انتخابی بکنه، همیشه با همون انتخاب و تبعاتش باید سر کنه. و خودش مسوولشه. پس شدن و نشدن این ماجرا ارتباطی به من نداره. ولی یه سوال. اگه خود دختره پیشنهاد دهنده بوده، چطور چند بار تو این دو سال، منفی شده؟ با استیصال گفت: نمیدونم.

بعد شروع کرد به توجیه رفتار دختره و اینکه منم این اواخر خیلی بد شده بودم و ....

راستش به خیلی از حرفاش گوش نمیکردم. ولش کن.در موردش حرف نزنیم.

ظهر رفتم دنبال مانی و پیش هم بودیم تا عصر که رفتیم دنبال مهدی.

سحر یه آهنگ داره به اسم یه شام رمانتیک. من خیلی دوستش دارم. کلیپش هم قشنگه. من کلا با خواننده های جدید خیلی ارتباط برقرار نمیکنم. ولی  این قشنگه. دیروز اینو هی گوش میکردم و خوشم می اومد.

عصر با مانی رفتیم دنبال مانی. منم یه سری آهنگهای قدیمی از تو کامپیوتر اداره درآوردم و ریختم رو فلش. تا خونه با مهدی اونا رو گوش کردیم و کیف کردیم. مانی هم خوابش برده بود.

بعدش سر راه رفتیم آزمایشگاه. چون یه قسمت از آزمایشم، کشت داشت. رفتم جواب رو گرفتم و گفتند بیا دکتر آزمایشگاه کارت داره. رفتم دیدم به به، یه خانم جوون از این پلنگهای اینستا، لبا پروتز و اووووووووف چی بود! بعد گفت: شما باردارین؟ گفتم: جانم؟ گفت: اینی که تو آزمایش نشون میده، شما یا بارداری، یا عفونت زیادی داشتی.

گفتم سنگ کلیه داشتم.

ولی یه کک ا فتاد به تنبونم که نکنه حامله ام!!!!!!!! خلاصه یه بی بی چک خریدم و اومدم خونه استفاده کردم دیدم حامله نیستم! که البته نبایدم می بودم!

بعدش مانی خودشو کوبید زمین که منو ببر پشت بوم! اصلا ببر پارک! گفتم الان ساعت هشته. بذار شام درست کنم واسه امروز و فردا که فردا شب زودتر ببرمت و بیشتر بازی کنی.

دیگه رفتم تو آشپزخونه و ظرف چیدم تو ماشین و سیب زمینی پختم و کتلت و سیب زمینی سرخ کردم و از درد هم کمرم داشت تیکه پاره میشد. الان همچنان دارم قرص میخورم تا یک ماه که اون دو تا سنگ خرد بشه. شاید به اون ربط داشت. دیگه شام حاضر شد و نماز خوندم و دوش گرفتم و شام خوردیم. بعدشم لالا.

قبلش هم با مهدی کلی حرف زدم و راستش از کارم خیلی انرژی منفی میگیرم. باید لال شم و حرف نزنم و این زنیکه خبرچین همه اش تو دهنمو نگاه میکنه. ایناش مهم نیست. مهم اینه که هی اشتی جان آشتی جان میکنه. یه بار دلم میخواد بکوبم تو دهنش بگم خفه شو اینقدر نقش بازی نکن.

بابت این یه میلیونی هم که تقریبا از حقوقم کم شده خیلی کلافه ام. دیروزم یکی از همکارهای قبلی که از شرکت رفته گفت بیا پیش خودم شهریور. بحثی نیست. اگه کارد به استخوونم برسه میرم. فقط مشگل اینجاست که ساعت کار اونجا هشت تا پنج عصره. من پاییز با مانی ساعت عصر از این منطقه بخوام برسم خونه، هفت شبه! واسه بچه کلاس اول تایم زیادیه که از خونه دور باشه!

خدایا خودت کمک کن.

والا من وقتی هم از پیش مدیرعامل پایین اومدم، مدیرعامل از من متنفر نبود. بدگوها و پدرسگها و حرومزاده ها منو از چشمش انداختند. آدم از چشم خدا نیفته. ولی این روزها ظاهرا روزی افتاده دست قوزی!

یا رزاق، خودت تفقدی کن، درویش بینوا را...

مهدی هم کلی باهام حرف زد که تو جلوی حرف زور وایسادی و الان نماد اون اداره شدی. چرا پس دیگه اعصاب خودتو خرد میکنی. به خودت آرامش بده.

راستش حرفاش آرومم کرد. از ترس مرگ که نباید خودکشی کنم. هر وقت بیرونم کردند، میرم پی کارم.

آخه این مرتیکه که منو بیرون نمیکنه. چون بیرون کردنم براش خیلی گرون تموم میشه. باید کل صندوق و سنواتم رو حساب کنه. برای همین هی از حقوقم برمیداره و اذیتم میکنه که عاصی بشم خودم برم.

خدایا، واگذار به خودت................

 

********************

تیتر رو که زدم، فکر کردم از دلخوشیام بنویسم. همون کتلتی که دیروز پختم یا آهنگ شام رمانتیک... ولی انگار فاز غم پستم بیشتره.

باید بیشتر از خوشیا بنویسم.

همین که این روزا مهدی کنارمه برایم یه دنیاست. بزرگترین دلخوشیه.

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 261 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1396 ساعت: 4:12