از ماست که بر ماست

ساخت وبلاگ

سلام خدمت همگی. صبح عالی پرتقالی. قشنگ معلومه یه سری الان ها رفته اند سفر ها! از خلوتی خیابونها معلومه.

البته که صبح ها خلوته ولی خب بعدازظهر کمی شلوغه که اونم نسبت به زمستون، معرکه است. اصلا قابل مقایسه نیست.

 عرض کنم خدمتتون که ما یعنی بنده یه تصمیمی در خصوص اون دو روز تعطیلی گرفتم و بعد عوضش کردم و از تصمیم دوم بسیار خرسندم.

راستش از هفته پیش هی دل دل کردم یه روز زندایی رو دعوت کنم. دیدم اینکه تهرانه. بعدش یه وقت زشت نباشه که دعوتش نکنم. آخه تا حالا تو این دو سالی که رابطه برقرار شده خونه من نیومده. گفتم یکشنبه دوشنبه که تعطیله دعوتش کنم. بعد دیدم فقط خودم روزه ام و حتی امسال داداش بزرگه هم به خاطر سرفه های شدید و سینه دردش نمی تونه روزه بگیره. گفتم خب چه کاریه من دو روز تعطیلی ام رو صرف مهمونداری کنم. کسانی که حتی روزه هم نیستند. بهتره به عبادت بپردازم و کمی هم استراحت کنم.

این تصمیم یه کم سختم بود ولی خب بر وسوسه مهمانی غلبه کردم و تصمیم بر این شد که دو روز رو فقط خونه باشیم. حالا ببینید چی شد.

شنبه داشتم دیگه از خواب می مردم. هییییییییچ خبری هم اداره نبود. نصف اداره هم مرخصی بودند. حتی رئیسم هم نبود. دیگه ساعت دو زنگیدم که مهدی تو هم اگه کار نداری پاشو بریم خونه بلکه بخوابیم.

خلاصه سه و نیم رفتم دنبال مانی و مهدی و رفتیم خونه. مانی پی بازی تو اتاقش و من و مهدی هم بیهوش. ساعت شش و نیم بیدار شدم و پنج دقیقه بعد دوست ناخن کارم زنگید که ما داریم میریم سمرقند مانتو بخریم. تو هم بیا. گفتم میام

اصلا حواسم نبود صبح خودم رفته بودم هفت تیر یه مانتو واسه اداره و یه مانتو نخی رنگی آبرنگی واسه خودم خریده بودم. گفتم میام.

دیگه اومد دنبالم و منم چشمام تو خواب بود و حتی کفشامم تو ماشین پام کردم و اونجا یه کم آرایش کردم خلق خدا وحشت نکنند! دوستم هم عقب نشسته بود. دوست ناخن کارم پشت فرمون بود و به خواهرش گفت: چرا واس خاطر این (اشاره به من) میری پشت میشینی؟ این باید بره عقب بشینه. گفتم حرف نزن و فقط برون.

دیگه رفتیم و اونا که مانتو نخریدند و منم که نمیخواستم مانتو. به خصوص مانتو دومی آبرنگی رو خیلی دوست داشتم و از کنار خیابون 25 تومن خریده بودمش. خنک و نخی و خوشرنگه. جون میده واسه عصرها که میرم بیرون. یه شال سفید هم براش خریدم هفت تومن که واقعا خوراک این روزهای گرمه.خلاصه یه کم چرخیدیم و فقط هم من روزه بودم.

بعد تصمیم گرفتیم بریم آش و حلیم بخریم و اینا هم به مامانشون بگن که بساط چای رو حاضر کنه و افطار رو تو یه پارکی بخوریم. من از همونجا به مهدی زنگیدم که مانی رو حاضر کنه و خودمون هم سر راه نون بربری خریدیم و ناخن کار رفت مامانش و وسایل رو بیاره، منو دوستم هم رفتیم آش و حلیم خریدیم و رفتیم پارک نزدیک خونه و مانی هم اومد و مشغول بازی شد و زیرانداز انداختیم و نشستیم. یه کم بعدش ناخن کار و مامانش  اومدند با  کلی خوردنی. از زولبیا بامیه تا پنیر و سبزی و میوه و سوپ خوشمزه.

اذان شد و حمله کردیم به خوراکی ها. خیییییییلی هم هوا خنک بود. اگه دست من بود همونجا می خوابیدم تا صبح! دیگه دو سه ساعت بعدش بودیم و کم کم جمع کردیم اومدیم خونه.

قرار شد یکشنبه صبح بریم عبدل آباد. ناخن کار پرده میخواست. من و دوستم هیچی نمیخواستیم. گفتیم بریم ببینیم چه خبره! البت من تو فکر سرویس خواب ماشینی واسه مانی بودم ولی چون به طرف زنگیده بودم و گفته بود ندارم، گفتم لابد نداره دیگه.

خلاصه یکشنبه صبح از خواب برخاستم و اومدند دنبالم. رفتیم عبدل آباد و این دوستم خیلی وسواس داره. هر می گشت و هی چیزی که میخواست رو پیدا نمی کرد. ولی در عوص من خرید کردم حسابی. یه جفت کوسن و یه بالش واسه مانی و یه پتو نازک بازم واسه مانی و یه اسانس سوز و اسانسش واسه دوستم خریدم! دوستم هم یه پتو نازک واسه دخترش خرید. ناخن کار هیچی نخرید!!!!!!!!ما هم می گفتیم چرا ما رو دنبال خودت می کشونی واسه خریدهات!!!

دیگه ساعت یک و دو در حالی که من تلاش می کردم یه کیلو هلو وواسه مانی بخرم، خریدم و برگشتیم خونه. تا نفس داشتم میخواستم از فرصت سواستفاده کنم و خرید کنم!!! از تشنگی داشتم تلف میشدم. ولی گفتم تحمل کنم تا افطار و هیچی نخورم. رسیدم خونه و مهدی و مانی از خرید های رختخوابی مانی خیلی خوشحال شدند ومانی که در پوست نمی گنجید:

این سرویس خوابشه. شامل یه لحاف (که تو عکس نیست و برش داشتم واسه فصل سرما. ولی همین طرح ماشینه.) یه روبالشی یه رو کوسنیه. ملافه اش رو هم دادم اونجا براش دوخت. جمعا شد 120 تومن. تختش هم همونه که مهدی تو تخفیف از آپادانا خرید هفتصد و خرده ای فکر کنم. اگه تو این خونه امسالم موندیم که میرم پرده اش رو هم میدم از همین طرح بدوزه.

اینم یه پتو نازک خریدم که این فصل لحاف رو جمع کنم و از این پتو استفاده کنه. طرح های دیگه اش بیست تومن و این عروسکی ها، سی و پنج تومن.

البت از طرح های ساده ترش عکس گرفتم و واسه مهدی فرستادم که نپسندید. بعد که اومدم خونه گفتم اینا چش بود مگه؟ دید و گفت: عه، این که خوبه!!!

حالا سری بعد رفتم میخرم ان شاءالله.

بعدش سعی کردم یه چرتی بزنم که خوابیدم. البته از صبح داداشم چند بار پیام داده بود که ما میخوایم بریم جاده چالوس. منظورش خودشون و خاله کوچیکه اینا و زندایی اینا بود. بهتر که نرفتم. حوصله شونو نداشتم. مامانم یه نفری بپزه و بخره و بشوره و بقیه کیفش رو بکنند. حالا ببینید چی شد.

دیگه شب برگشته بودند و بیرون بال کبابی خریده بودند و خورده بودند و شب هم برگشته بودند خونه. همه بازم خونه بابام بودند. دوست دختر دایی بزرگه هم بود. این جمعیت (خاله رو فکر نکنم) تا دوشنبه هم خونه بابام بودند. خب زنداییم صفا می کنه. پیش بچه هاشه و نمی پزه و نمی شوره و اصلا نمیدونه کی داره کار میکنه. و بچه هاش نه خودشون که دوستشونم اغلب با خودشون میارن و کی حمال تر از ما! مامانم گفت بیا گفتم نمیام. کار دارم.

حوصله نداشتم. یعنی چی آخه. هرچیزی حدی داره.

دیگه دیروز اومدیم اداره و با مامانم تلفنی حرف زدم و گفتم مامان واقعا زندایی نمیخواد بره دنبال خونه؟ بابا خودت بزنش زیر بغل برو یه خونه براش بگیر قال قضیه رو بکن. این نمرد ا ز بیعاری؟ گفت: نه. میخواد دو روز دیگه با پسر سربازش برگرده کرمانشاه. 

حالا لابد یه ماه دیگه دوباره میاد یه ماه می مونه و همینجوری روزگار رو سر میکنه. بعد مامانم یه چیزی برام تعریف کرد که باور کنین قلبم داشت از کار وایمیساد. اگه براتون بگم قطعا خیلی خیلی ناراحت میشین.

همسایه طبقه پایینی مامانم اینا که یادتونه. همون خانمه که نصف بدنش فلجه و مامانم روزی چند بار میره بهش سرمیزنه... دیگه شماها می شناسینش. برادر خانمه سه چهار هفته است اومده تهران و البته مامانم همچنان بهش سر میزد و کمکش میکرد. حتی یادمه دو سه هفته پیش اینا کولرشون خراب بود و بابام با پسردایی بزرگه فکر کنم رفتند بالا پشت بوم و براشون درستش کردند. داداش بزرگه که همیشه شاکیه. میگه بابا به ما چه. یه کارهایی رو خودشون بکنند. مامان و بابام ولی میگن آدم باید همیشه کمک بکنه.

راست میگن. باید همیشه آدم کمک بکنه و نتیجه اش رو ببینه. به خصوص این نتیجه رو:

بعد این برادره روز شنبه گوشی رو برمیداره با بابام حرف میزنه که شما چرا تو پارکینگ خواهر من، ماشین میذارین. بابام میگه خب خواهر شما ماشین نداشت و ما ازش اجازه گرفتیم. اونم میگه چرا ریموت خراب میشه، شما خودتون پولشو نمیدین؟ بعد شروع میکنه به دعوا و فحش دادن!!!!!!!!!!

آره. درست خوندین. شروع می کنه به فحش دادن.

بعد میاد تو راهرو  وایمیسه و رکیک ترین فحشها رو به پدر و مادرم میده! مامانم میگفت: آشتی، فحشهای رکیکی میداد که من تو عمرم نشنیده بودم!!!!!!

مامانم زنگ میزنه به دختر همسایه و میگه بیا ببین داییت داره چه کار میکنه. دختره فوری با شوهرش میاد و داییه نمیذاره بیان بالا. میره در پارکینگ رو باز میکنه و میگه اینا همین الان باید ماشین شون رو از پارکینگ خواهرم ببرند بیرون. وگرنه نفت میریزم آتیشش میزنم!!!!!! داداش بزرگه هم خونه نبوده. پسردایی کوچیکه از پادگان اومده بوده و اون میره ماشین رو بذاره بیرون. مامانم میگفت تمام تنم داشت می لرزید . می گفتم نکنه پسردایی با داییه دعواش بشه. چون اون خیلی داشت فحشهای رکیک میداد.

بعد داییه تند تند داد میزده: من لاتم! من لاااااااااااااتم!

گفتم مادر من، زنگ میزدی 110 میومد می بردش چوب تو آستینش میکرد مرتیکه رو. میخواستی بهش بگی لاتی، کور که نیستی. نمی بینی من خواهرتو عین بچه تر و خشک می کنم؟ خودش اجازه داده ماشین بذاریم تو پارکینگ. اونم وقتی که ماشین دخترش نباشه. به تو چه ربطی داره. .تازه دخترش هم میدونه.

خلاصه مامانم یه قلبی ازش شکسته که خدا میدونه. حالش خیلی بد بود. هم از دست اون مرتیکه روانی لات ناراحت بود هم از دست زندایی اینا. به دختر همسایه هم گفته که دایی تون اومد کاری کنه که دیگه کسی به مادرت خوبی نکنه و سراغش نره.

از دست زندایی هم شاکی بود. یه کارهای زنداییم واقعا رو مخه. شاید در ظاهرا با کسی کاری نداشته با شه ولی بی عاریش آدم رو روانی می کنه.

خوشحالم دو روز تعطیلی ام رو خراب مهمونی نکردم.

دیروز تا شب اعصابم خرد بود واسه مامان و بابام که بیخودی اون همه فحش خوردند. تا شب یه بغضی تو گلوم بود. بعد میگن چرا خوبی نمونده، چرا کسی ضامن نمیشه، چرا طرف تو خونه اش تنها بوده و وقتی مرده سه روز کسی خبردار نشده، چرا همسایه از همسایه خبر نداره. خب این از پدر و مادر من. پرستار همسایه بودند و ازش خبر داشتند و اونجوری فحش شنیدند. که خانمه روزی صد بار زنگ بزنه و نتونه حرف بزنه و فقط بگه بیا. مامانم بره پایین و اون نتونه حرف بزنه و نتونه بنویسه و مامانم اسم هزار و یک خوراکی براش بیاره تا بفهمه چی میخواد. بعد بره بازار روز و براش خرید کنه و بیاره. با همه وجود احساس کنه باید این کار رو بکنه چون کار خوبیه. بعد آخرش بشه این. البته که خوبی ها پیش خدا گم نمیشه. ولی بنده خدا چرا اینقدر باید الاغ باشه. و البته اون زن تقصیری نداره ولی خب، قلب مامانم خیلی بد شکسته. خیلی خیلی.

این اواخر دیگه صدای بابام دراومده بود که تو پا درد داری و لااقل روزی دو بار برو. مگه نوکرشی با شصت و پنج سال سن، صد بار میری پایین پیشش.

یعنی این کارها و هزار کار دیگه که گفتنی نیست، ارزش یه پارکینگ نداشت؟

لابد نداشته دیگه.

واگذار به خدا.

خلاصه اینجوری. دلم نمیخواست مامانم رو سرزنش کنم. به اندازه کافی داغون بود. فقط بهش گفتم من این بار به زندایی میخوام بگم زندایی من یه هفته میخوام دوستامو بیارم خونه تون کرمانشاه. ببینم چی میگه. ماها خودمون امید نداریم یه ساعت بریم خونه اش. یادتونه تو محرم مامانم کرمانشاه رفت و خودشو گور و گم کرد؟ حالا چطوری روش میشه؟ خب از چشم ماها می بینه دیگه. به مامانم گفتم دیروز.گفتم خب الان عروسمون و شاید دختر خودش پیش خودشون میگن اینا حقشونه هر کاری به سرشون بیاریم. (البته عروسمون واقعا دختر خوبیه و از این مشکلات باهاش نداریم.)  الان زندایی با خودش میگه چه خوب کردم یه عمر نذاشتم اینا داداششون رو ببینند. وقتی هم مرد، اینا سوختند. من موندم و اینهمه ثروت. بازم اینان که دور و بر من و بچه هام هستند. پسرشون، منت دخترم رو داره. پس لابد ماهایه چیزی هستیم دیگه. (یه پخی)

یعنی از دیروز این حرفها رو پیش خودم تکرار میکنم و می سوزم. میگم مردم حق دارند لباسهای قهوه ای مختلف تن ما کنند. از ماست که بر ماست.

منتها ما الان نمیتونیم حرف بزنیم. هرچی بگیم و هر اتفاقی متعاقب گفتن ما بیفته، داداشم همه چی رو میندازه گردن ما. مثل خواهر مهدی که یارو دوست پسر داشت و اینو کرده بود وجه المصالحه، بعد هنوزم که هنوزه داداشم میگه فلان وقت آشتی که زنگید به خواهر مهدی، اونم نظرش برگشت!!!!!!!!!!!!!

درد که یکی دو تا نیست.

ببخشید شما رو هم ناراحت کردم. واقعا حالم خیلی بد بود. درسته اینا رو کم و بیش به مهدی گفتم ولی خب اینجا نوشتن برام یه چیز دیگه است.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 251 تاريخ : پنجشنبه 18 خرداد 1396 ساعت: 4:31