سلام بر میزبان

ساخت وبلاگ

سلام به همگی. شنبه همگی بخیر. از اون شنبه های قشنگه. مهمونی که روز اولش افتاده شنبه. الهی به حق علی همه مهمون سفره حضرت دوست باشیم و اونچه که باید از این سفره نصیبمون بشه. آمین. 

 عارضم خدمتتون که چهارشنبه رفتیم خونه و لوو باطری بودیم. اول خواستیم بریم واکسن شش سالگی مانی رو بزنیم که پشیمون شدیم و گفتم بریم اول عکس پرسنلی اش رو بندازیم. مهدی رفت بازار روز و من و مانی هم رفتیم آرایشگاه موهاشو سشوار کشید و بعدش رفتیم عکاسی عکس انداخت.  

بعد برگشتیم خونه. واسه خودم دراز کشیده بودم که هشت پاشم شام درست کنم که مانی ساعت هفت و نیم اومد گفت: منو ببر بیرون بازی کنم!  

هفت و نیم پاشدم تند تند کباب تابه ای درست کردم و سسش رو هم ریختم و شعله اش رو پایین کشیدم. برنج هم آبکش کردم و دمکنی انداختم و هشت رفتیم بیرون. مانی کلی بازی کرد و نه و خرده ای برگشتیم خونه. خیلی خسته بودم ولی شام خوردیم و رفتم دوش گرفتم و مسواک زدم ولی خب مهدی بدخلقی کرد و گرفت خوابید. منم خوابیدم و صبح پنجشنبه پاشدم صبحانه حاضر کردیم و سه تایی رفتیم مرکز مخابرات واسه اینترنت خونه. یه کم هم خرید داشتم و دیگه برگشتیم خونه. از کباب تابه ای دیشب مونده بود. 

دیگه تا وقت ناهار بشه، خونه رو مهدی جارو کشید و یه تغییر دکور کوچیکی هم دادیم و دستشویی رو شستم و آشپزخونه و گاز رو تمیز کردم و ماشین لباسشویی زدم و اینقدر گرم بود که لباسها خشک شد همون ظهر. ناهار خوردیم و خوابیدم. 

خواب پنجشنبه ظهر خیییییییلی می چسبه. یعنی قشنگ حس میکنم یه عمرم اضافه میشه. خیلی انرژی میگیرم از رختخوابم! 

عصر پاشدیم و رفتیم خونه مامانم. چهارشنبه دومین سالگرد فوت دایی عزیزم بود و راستش از قبل قرار بود مامانم بره کرمانشاه. منتها چون از ده روز پیش زندایی اومد تهران، دیگه رفتن مامانم و خاله کوچیکه هم کنسل شد. سه تا خاله ها و دخترهاشون کرمانشاه خودشون رفته بودند سر مزار و یه مراسم خودمونی گرفته بودند. مامانم هم ماها رو با خاله کوچیکه و بچه هاش دعوت کرده بود که بیاییم خونه اش. البته که همه همیشه خونه مامانیم ولی خب این بار به اسم سالگرد دایی. 

قشنگش اینه که زندایی کلا به روی خودش نیاورد که دومین سالگرده و من برگردم شهرم. خب دوست نداشت. تهران هم موند هیچی نگفت که من یه کاری بکنم و اصلا من غذا بدم که اصلا مهم نیست. سفره خونه بابای من همیشه پهنه و اینم رو بقیه اش. مامانم خودش داد بیرون براش غذا پختند و بین کارگرها تقسیم کرد. 

دیگه رفتیم دیدیم مامانم زرشک پلو با مرغ درست کرده و حتی سالادش هم حاضره تو یخچال، سلفون کشیده. داشت حلوای خرما درست میکرد. زندایی هم گوشی دستش بود و گوشی دستش بود و گوشی دستش بود.  

خاله کوچیکه انبار پسرخاله بود.  

ساعت هفت و نیم مامانم گفت: کاشکی یه گل بود من این عکسو میذاشتم رو میز، گل رو کنار عکس میذاشتم.

عکس داییم رو دیوار پذیرایی مامانمه. به مهدی گفتم بیا بریم بیرون. 

دوتایی اومدیم تا نزدیک خونه مون و گل و شمع خریدم و از اونور هم خاله کوچیکه رو برداشتیم و برگشتیم شهران. رفتنی هم فرشاد احمدزاده رو دیدیم. بازیکن پرسپولیس. ظاهرا خونه اش شهرانه.  

دیگه برگشتیم خونه مامان و رو میز سجاده پهن کردم و عکس دایی رو گذاشتم و یه گلدون گل و دو تا شمع. و بچه های خاله بودند و دختردایی ها هم از سر کار اومدند و فکر میکردیم داداش کوچیکه نیاد. چون طفلی خانمش از این آنفولانزا جدیده گرفته. خیلی اذیت شده. دیگه اونا هم ساعت نه رسیدند و شام خوردیم و بابام فاتحه اعلام کرد و فاتحه دادیم. بعدش هم خانمها رفتند تو اتاق و دخترخاله کوچیکه چون دانشجوی رشته گریمه، مدل میخواست که زندایی مدلش شد و دختردایی هم گریمش کرد و ازش عکس گرفت!  

مهدی میگه زنداییت کلا رد داده! یعنی همه چی رو ول کرده به امان خودش. کسی هم کاری بهش نداره و چیزی بهش نمیگه. خب چی بهش بگن؟ بگن شوهرت مرده پاشو برو براش سالگرد بگیر؟ 

الان زنگیدم به مامانم و گفتم خب برو براش دنبال خونه بگرد. این داره خیلی بهش خوش میگذره. دیگه سه تا بچه اش تهرانه و خودش هم هر چند ماه میاد اینجا. خب خونه بگیرند. مامان گفت: زندایی گفته من بلد نیستم!  

 وقتشه دست بندازم دهن منه جر بدم!  

دیگه بالاخره آخر شب برگشتیم خونه مون و خوابیدیم. من خودم خیلی ناراحت بودم چون مامانم اون همه غذا رو درست کرده بود و من کمکش ظرفها رو چیدیم تو ماشین و یه سری رو خودم شستم. یه سری موند واسه ماشین بعدی. ولی اونا همه رفتند چپیدند تو اتاق. یکیشون نگفت پاشیم به عمه کمک کنیم. 

جمعه صبح پاشدم گوشت و سبزی از فریزر بیرون گذاشتم و رفتم خونه دوستم. ناخنهامو ترمیم کرد و برگشتم خونه. قرار بود ناهار بریم رستوران ایتالیایی. در مورد جشن روز جمعه خونه بابای مهدی ، مهدی گفت نمیخوام به بقیه تحمیل کنم چون میخووایم دنگی حساب کنیم، شاید کسی الان دستش تنگ باشه.  

دیگه مهدی رفت حموم و مانی رو هم برد و منم کف آشپزخونه رو تی و جارو کشیدم و وقت نشد خودم برم حموم. حاضر شدیم رفتیم رستوران سنسو تو فردوس. که البته چند هفته پیش رفتیم اینقدر شلوغ بود گفت باید چهل دقیقه صبر کنین که ما طاقت نیاوردیم و رفتیم یه جای دیگه.  

خلاصه دیروز رفتیم دیدیم پلمپ شده! علتش هم معلوم نبود. 

رفتیم ژوانی تو مرزداران. مانی خیییییییییلی شیطونی کرد. مهدی هم همه اش دعواش میکرد. حالا بعدا در این مورد مفصل حرف میزنم. 

دیگه برگشتیم خونه و من رفتم خوابیدم. مهدی و مانی هم فیلم دیو و دلبر رو دیدند. عصر پاشدیم حاضر شدیم و رفتیم خونه پدر مهدی.  

من از چهارشنبه به شدت سردرد سینوزیتی داشتم. عنبرنسارا دود داده بودم و سرم کشیدم بودم به دماغم. کمی  بهتر بودم. منتها خونه پدر مهدی کولر روشن بود و هرچی هم جایی می نشستم که باد بهم نخوره ولی دوباره سینوزیتم عود کرد. خواهرشوهر بزرگه ام هم شب واسه خواب نموند. گفت دخترم به کولر عادت داره و هفته پیش که وقت خواب خاموش کردین کولر رو، تا صبح نخوابید. 

راستش من دوست دارم فقط خودمون شب اونجا بخوابیم. چون جا کوچیکه، دلم نمیخواد همه تنگ هم بخوابیم. اینو هیچوقت به مهدی نمیگم. و  اگه مجبور باشیم میخوابیم. ولی خب اینجا می گم. خلاصه دیشب اونجا خوابیدیم و فقط ما واسه خواب موندیم و بقیه رفتند. ساعت بیست دقیقه به چهار هم من و مادر مهدی و خواهر وسطی مهدی واسه سحری پاشدیم. 

سحر همه تون رو دعا کردم. دیروز غروب هم قرآن رو شروع کردم. الهی بتونم بخونمش. عجله برای یک ماه خوندنش نیست. هرچند سعی میکنم تو همین یک ماه بخونمش. ولی بیشتر دلم میخواد به اون چیزی که باید از قرآن برسم. 

توکل به خدا. 

خلاصه که روزه ام. منتها اگه بهم فشار بیاد میخورمش. ولی دلم میخواد بعد از اذان ظهر باشه. همه منو مسخره می کنند با این مدل روزه گرفتنم. ولی من همینقدر ازم برمیاد. خب نمیتونم. اینجوری گرفتن رو به اصلا نگرفتن ترجیح میدم. هرکی عقیده ای داره و عقیده همه برام محترمه. 

یه چیزی بگم بخندین. آقای انتظاریان روز پنجشنبه بهم زنگید. اینجا دوستی به نام گندم گندم خیلی محبت میکنه و تا حالا چندمیلیون تومن به حساب ایشون ریخته. آقای انتظاریان زنگید و کلی تشکر کرد و گفت یک هفته قبل از انتخابات که بجنورد زلزله اومد، به مدت یک هفته هر روز کانتینرهای غذا از آستان قدس برای مردم زلزله زده بجنورد غذای گرم میاورد که خب معلومه تبلیغ کی رو می کرده. بعد از انتخابات دیگه نیومدند!!!!!!!!!! و البته اینجا به نظر من قصور از دولته و اونه که باید میرفته اونجا و به داد مردم زلزله زده میرسیده. ولی شما اونور رو ببینید چه زرنگه. اگه کمک کردن خوبه، چرا از بعد انتخابات دیگه نیومدی؟؟!!! تازه پول آستان قدس هم که مال همین مردم محرومه. 

خلاصه با این کمکها که  عمده اش مال گندم گندم عزیزه کلی نون و شیرخشک و غذا و پونصد دست لباس برای بچه های اون مناطق تهیه شده. خدا بخواد یه زندانی چک هم آزاد میشه.  

خدایا، هرکی دست فقیری رومیگیره، تو دستش رو بگیر و مهر سبزت رو بذار تو دستش. آمین.  

خب دیگه من برم. از خواب هم دارم می میرم. چشم چپم هم از شدت درد داره از کاسه درمیاد. ظهر هم باید مانی رو ببرم پاپزشکی. چون یه کم متمایل به بیرون راه میره. کیف پولم رو هم خونه جا گذاشته ام، امروز با کارت نقدی مهدی اومده ام. برم توپ ببندم بهش!!!!!!!!

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 243 تاريخ : يکشنبه 14 خرداد 1396 ساعت: 8:07