تا آخر عمر زنده بمونی!!!

ساخت وبلاگ

سلام صبح شنبه همگی بخیر.

بین تعطیلیه و یحتمل یه سریها تون رفتین سفر. یا کلا مرخصی گرفته این به کارهاتون برسین یا فقط استراحت کنین.

من اومدم سر کار. به شدت هم خوابم میاد. دیشب خیلی خیلی بد خوابیدم. الان دارم از شدت خواب می میرم. اگه دیدین چرت و پرت نوشتم بدونین تو خوابم!

  یه دوستی دارم از دوران دانشگاه که زبانش اون موقع هم خوب بود. دو سه تا کتاب قصه کودک ترجمه کرده که ازش خریدم. یکیشو بردم خونه و دوتاش مونده بود اداره. قرار بود چهارشنبه مانی رو ببریم واکسن شش سالگیش رو بزنه. کتابها رو یواشکی بردم گذاشتم تو ماشین که مانی نبینه. چهارشنبه که میرفتیم خونه سر راه رفتیم مطب دکتری که واکسن بدون درد میزنه. البته که واکسنش بدون درد نیست. فقط سوزنش کوچیکه. مهدی و مانی تو ماشین موندند و من به بهانه اینکه ببینم دکتره اصلا این کار رو میکنه یا نه، کتاب ها رو بردم دادم به دکتره و گفتم الان پسرم رو میارم.

با مانی اومدیم بالا و بهش گفتم فقط بیا ببین. اگه نخواستی نزن. اومد و گفت: نمیخوام بزنم! دختر پنج ساله دکتره هم بود. دیگه کلی باهاش حرف زدیم و بغلش کردم و دکتره در یک ثانیه واکسن رو براش زد! خود مانی باورش نشد و گفت من اصلا نفهمیدم.

و البته می دونستم دردش بعدا شروع میشه. دکتر کتابها رو بهش داد و خودش هم یه پازل روی کتابها گذاشت و داد دست مانی. مانی هم خیلی خوشحال شد و اومد پیش مهدی و براش تعریف کرد. رفتیم خونه و حالا مانی دلش یه چیزهایی میخواست. باهاش رفتم خرید و یه کم خوردنی خرید و منم سفارش سبزی و ماهی داده بودم و یه سری خریدهای دیگه و برگشتیم خونه. سبزی پلو با ماهی درست کردم جاتون خالی و از یه ساعت بعدش تقریبا دست درد مانی شروع شد. مادرش بمیره. چه پیچ و تابی میخورد. بهش استامنوفن دادیم و طبق گفته دکتر کمپرس آب گرم روش گذاشتیم که البته ظاهرا مثل اینکه باید کمپرس سرد میذاشتیم. چه میدونستم. دکتر گفت خو.

شب هم پسرخاله مجرد اومد خونه مون یه کم با مهدی و مایی بازی کرد و رفت. مهدی مسوول دووای مانی شد و بهش دواشو سر ساعت میداد. شکر خدا با وجود دوا، تبش کنترل میشد.

پنجشنبه صبح پاشدم اومدم اداره و ساعت یازده رفتم جلسه مدرسه مانی که در مورد غربالگری توضیحاتی دادند و برگشتم اداره و یه کم موندم و بعدش رفتم خونه.

ناهار مهدی و مانی رو گرم کردم و مانی  همچنان دستش درد می کرد. اونا ناهار خوردند و منم رفتم رو تخت خوابیدم.

تا پنج و نیم!!!!!!!!پنجشنبه تنها روزی بود که وسط روز هیچی نخوردم. وقتی بیدار شدم، خیلی حالم خوب بود. احساس کردم این چند ساعت باقیمونده رو میتونم چیزی نخورمو. خیلی خوشحال بودم. اصلا استراحت یه چیز دیگه است. خیلی خوبه واسه روزه دار. به خصوص تو این روزهای طولانی. به خصوص برای کسانی که مدت زیادی در راه رفت و برگشت اداره هستند.

خلاصه پاشدیم حاضر شدیم و رفتیم خونه بابام اینا. مامانم گفت بیایین بریم توت بچینیم. گفتم من نا ندارم. قرار شد با ماشین مهدی بریم. داداش کوچیکه هم تو راه بود که رسیدند و رفتیم توت بچینیم بالای شهران. زندایی هم باهامون بود. البته دختردایی ها و داداش بزرگه نبودند. خلاصه توت چیدیم و البته من نا نداشتم و فقط چند تا عکس انداختم. بقیه چیدند و برگشتیم خونه.

افطار فقط چای و خرما میخورم. بعد تا نیم ساعت بعدش نمیتونم هیچی بخورم. اونم به اجبار اینکه بدنم کم نیاره. وگرنه واقعا میل به غذا ندارم. بیشتر آب میخورم. حداقل شش هفت لیوان آب.

آخر شب هم برگشتیم خونه. مامانم یه سطل توت داد واسه خواهروسطی مهدی بیارم. یه سطل هم داد عروسمون ببره واسه مادرش.

خیلی حس خوبی داشتم که بعد از سالها تونسته بودم روزه کامل بگیرم. همه اش هم تند تند از خدا تشکر میکردم. میگفتم این حال رو ازم نگیر.

اومدیم خونه و مهدی نشست به پی اس فور بازی کردن. منم فیلم هفت ماهگی رو تو لپ تاپ دیدم. البته قبلش با هم مهربون بودیم و من رفتم حموم و یه دوشی گرفتم. بعدش دیگه تا فیلم تموم بشه، ساعت دو و نیم شد. یکربع به چهار هم پاشدم سحری خوردم و نماز و لالا. صبح نه پاشدم. واسه مانی صبحانه درست کردم و بهش دادم. دو سه تا گلدون داشتم که باید عوض میشد. با خاکها زدم زیر بغل و رفتم خونه دوستم. اونم یه عالمه گلدون برام درست کرد و بعدش با مانی برگشتیم. نزدیک دوازده رسیدیم خونه. مهدی و خودم یکی دو راه اومدیم پایین که گلدونها رو بیاریم بالا. فکر کنم مهدی دو راه اومد، من یه راه. خدا کنه بگیرند و سرحال بشن.

پریدم تو آشپزخونه و خورش آلو درست کردم. یخچال رو ریختم بیرون و یه عااااااالمه دارو داشتیم. که نصفش رو ریختم تو کیسه و با غذاهایی که دیگه خورده نمیشد تو یه کیسه و ظرف یکبار مصرف گذاشتم که بذارم کنار سطل آشغال. شاید کسی به کارش می اومد. کشو زیر فریزر هم توش آب پرتقال ریخته بود که شستمش. فویل رو گاز رو عوض نکردم. گذاشته ام مربا گیریم تموم بشه، بعدا. دیگه پا و کمرم درد میکرد از خستگی. کلی ظرف از تو یخچال درآوردم و شستم. ساعت یک و خرده ای رفتم نماز خوندم و خوابم برد. اون دوتا هم ناهار خوردند.

بعدش پاشدیم رفتیم خونه بابای مهدی. خواهر اولی و سومی مهدی دیشب رفتند ترکیه. به سلامتی. البته این بار زنگیدند خداحافظی کردند و گفتند اگه چیزی خواستیم بگیم. من فقط گفتم یه کیف مدرسه خوب اگه واسه مانی دیدند بخرند. پولشم میدم بهشون. البته خب عمه هاش خیلی خیلی دوستش دارند و همیشه بهش محبت می کنند.

خلاصه رفتیم خونه پدر مهدی و سر راه نون تافتون دیدیم و واسه خواهر وسطی خریدیم. عاشق تافتونه. خواستیم حلیم بخریم که ده کیلومتر صف حلیم بود. پشیمون شدیم! رفتیم خونه شون و باز هم من دووم آوردم و هیچی نخوردم. خیلی حالم خوب بود. اینکه بعد از سالها خدا بهم توفیق داد روزه کامل بگیرم. تو این گرما، تو این رفت و آمد و کار زیاد. ولی این توفیق نصیبم شد. خدایا شکرت. خدایا ممنونم. وقتشه بپرم بالا و از گردن بهش آویزون بشم و حسابی ماچش کنم. خیلی حسم خوبه.خدا کنه تا آخرش دووم بیارم.

خلاصه رفتیم خونه بابای مهدی و بوی قورمه سبزی ما رو کشت و زنده کرد. دو ساعت بعدش افطار بود. مهدی از خونه باباش گفت که کلاهبردارها در ترفند جدید، پرونده رو به آگاهی کشونده اند!!!!!!!! یعنی شما نمیدونین وقتی با یه مشت سگ پدر حروم خور طرف میشین، وکیل که سهله، بابای وکیل هم نمیتونه کاری کنه. میخوان فقط رعب و وحشت ایجاد کنند که اینا بی خیال بشن و مال رو دو دستی تقدیم اونا کنند. آخه چرا باید مال طرف رو ببرند و پاشم به آگاهی باز کنند. واقعا چرا.

نزدیک افطار سفره انداختیم و نشستیم تا اذان بگن. یه دفعه دلم شکست و شروع کردم به گریه. گفتم خدایا دست خودت. فقط تو میتونی این گره رو باز کنی. چشم امید این زن و مرد به این خونه است. تنها داراییشونه. تو نذار دزدها ببرنش. ماها فقط تو رو داریم. از این کلکها که اینا بلدند ما بلد نیستیم. تو درستش کن. چشم ما، به دستهای توانای توئه.

افطار شد و خوردیم و من همه اش داشتم دعا میکردم. برای همه شماها. هرکی بچه میخواد، هرکی خونه میخواد، هرکی سلامتی میخواد. زن و شوهرهایی که اختلاف دارند. کسانی که شکست عشقی خورده ند ،کسانی که تنهان، بیکارها، اخ آخ آخ بیکارها. خدایا تو کمک کن. من کشیده م میدونم. خونه ای که بیکار داره چه حالی دارند.

بعد فاز دعام عوض شد:

خدایا کمک کن به کسانی که دارند خیانت می کنند، دزدی می کنند، ریا می کنند، حق می خورند، مردم آزاری می کنند، تو کمک کن برگردند .

بعد هزار هزار بار شکرش کردم که میتونم روزه بگیرم. که امساک کنم در خوردن. ان شاءالله روحم به اونجایی که باید، برسه.

تا آخر شب هفت هشت لیوان آب خوردم. البته واسه اینکه حالم بهم نخوره، لیمو توش میریزم. خیلی کم. بعد نزدیک دوازده خوابیدیم و خدا نصیب نکنه. تا سحر حداقل شش بار رفتم دستشویی. یکی دو بار مهدی پاشد گفت تو خوبی؟ گفتم آره. نمیدونم چرا اینقدر میرم دستشویی. سحر هم پاشدم و خوابیدم. مانی هم تا صبح هی دست و پاشو فشار میده زیر بدنم. از بچگی هم همین بود. باور کنین تو شکمم بود، هی دستو پاشو دراز میکردم و من بینوا از درد ریسه میرفتم. صبح گیج پاشدم و مهدی هم خوب نخوابیده بود.

الانم یه عالمه کلمه رو عوضی می نویسم و هی برمیگردم درستش میکنم.

کاشکی میشد نیم ساعت برم نمازخونه بخوابم. اداره انگار تعطیله. هیچ صدایی از هیچ جا نمیاد!!!

***********

از واکسن مانی که برگشتیم، بغلش کردم و گفتم مادرت بمیره که دستت اینقدر درد می کنه. گفت: خدا نکنه. خدا کنه تا آخر عمرت زنده بمونی!!!!!

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 250 تاريخ : يکشنبه 14 خرداد 1396 ساعت: 8:07