دوست بادام داد

ساخت وبلاگ

سلام. صبح بخیر 

من آخرین بار سه شنبه نوشتم. تو این چند روز خیلی اتفاق افتاد. خیلی زیاد. لااقل برای من زیاد بود.  

صبح سردتون بخیر. این زمستون خیلی برام زمستونه. بیشتر سردم میشه. زمستون 83 با مهدی دوست بودم. یکی از قشنگترین زمستونای عمرم بود. یادمه اون سال خیییییییلی برف می اومد. محل شرکت اون موقع ها جردن بود و من از شهران شاید ساعت شش تو تاریکی هوا از خونه بیرون می اومدم که بیام فلکه شهران و بیام ونک. واقعا سرد بود. همه اش باید تو کوچه ها از لای برفها میرفتم و می اومدم. ولی حالم خوب بود. امید داشتم. البته ترس از دست دادن مهدی رو هم داشتم. ولی امید داشتم. هممممممممه چی رو گذاشته بودم وسط.چون فکر میکردم شاید آخرین روزها و لحظه هایی باشه که با مهدی هستم. آقا ناز میکرد که ممکنه دوستی ما به نتیجه نرسه. شاید نشه. و من از قطره قطره لحظات استفاده می کردم.  

حالا، امروز، این زمستون، چقدر هوا سرده. من با مهدی ازدواج کرده و یه پسر شش ساله هم داریم. ولی خسته ام. شاید اگه باهاش ازدواج نکرده بودم، همیشه چشمم دنبالش می موند. ولی الان یه حالی ام. خودم بهش میگم حال سگ!  

خلاصه که سه شنبه نوشتم.  

همون روز عصر رفتم دنبال مانی و مهدی. با هم رفتیم خونه.  

بازم باهام حرف نزد. بازم سرسنگین بود. با من سرسنگین و با مانی بگو و بخند.  

تصمیمم رو گرفته بودم. خونه که رسیدیم منتظر شدم بره تو اتاق بخوابه. ولی نرفت. به جاش رفت حموم. صبر کردم از حموم بیاد بیرون. بازم نرفت تو اتاق. قرار بود برم پیش همسایه ها. قبض گازکشی رو به چند تاشون داده بودم ولی پولی پرداخت نکرده بودند و پیمانکار شرکت گاز، شاکی بود. لباسمو پوشیدم و راه افتادم. مهدی گفت کجا؟ گفتم میرم پیش همسایه ها. 

رفتم طبقه دوم. همسایه طبقه دوم سه تا پسر داره که بچگی، هم بازی بودیم. به زور پدر و پسر منو بردند داخل و در مورد گاز حرف زدیم. گفتم دیرم شده. دیگه لوله ها رو نشونم دادند و گفتند قیمتش برای واحد ما زیاده چون ما از قبل این کار رو کرده بودیم و الان این آقا فقط دو متر لوله واسه ما کشیده. 

من هی این پا و اون پا می کردم. تا بالاخره رضایت دادند و بیرون اومدم.  

گوله شدم به طرف درمونگاه. خانمی که باید این کار رو میکرد به شدت سرما خورده بود. یه لحظه مکث کردم. گفتم بذارم یه زمان دیگه. خانمه گفت نه، بشین انجامش میدم.  

خودم احمقم ترسیدم. بگو آخه چه ترسی داره. اینهمه آدم حجامت می کنند. نشستم لبه تخت و بادکش انداخت. بعد که حجامت کرد، تیغهای ریز زد. اصلا درد نداشت. اینو به جرات میگم. ولی من ترسیدم. بیخود هم ترسیدم.  

واقعا باید کسی کنارم می بود. 

خانمه گفت خوبی؟ گفتم: چشمام سیاهی میره. گفت: طبیعیه. ترسیدی. بعد منو به لا خوابوند و یه شکلات هم گذاشت زیر زبونم. رفتم یکی دو تا تزریق انجام داد و برگشت. دیگه کارش تموم شد. پانسمان کرد و اومدم خونه. به شدت ضعف داشتم.  

پله ها برام کوه شده بود. وارد خونه که شدم، مهدی همچنان رو مبل نشسته بود. گفتم آب قند بیار.  

بدو رفت آشپزخونه و آب قند آورد. یه نگاهی بهم کرد و گفت: لباستو دربیار ببینم. گفتم سردمه. گفت برگرد. گفتم برنمیگردم. گفت آشتی، اگه رفته باشی حجامت، می کشمت. 

گفتم رفتم. 

گفت چرا بهم نگفتی؟  

بغضم ترکید. گفتم سه روزه بابت بیست دقیقه تاخیر باهام حرف نمیزنی. بگم بیای که چی بشه؟ کجا همراه منی تو؟ 

اشکام سرازیر شد. 

حالا که فهمیده بود، چیزی برای از دست دادن نداشتم. 

سوئیشرت پوشیدم و رو کاناپه دراز کشیدم. آب قند و گلاب برام آورد. قبل از رفتن سیب زمینی پخته بودم. چه ساده بودم که فکر کردم بعد از برگشت از حجامت، می تونم کتلت درست کنم. مهدی گفت نمیتونی شام درست کنی؟  

گفتم: نه. قبلش از مانی پرسیده بودم، گفته بود نیمرو میخوره. مهدی به مانی گفت میخوای از بیرون غذا سفارش بدم؟ گفت: نه. نیمرو دلم میخواد.  

مهدی رفت یه نیمروی شور و چرب درست کرد و آورد. هی به من نگاه می کرد و میگفت چرا تنها رفتی؟ چرا اینقدر خودسری؟ گفتم تو همراه من نیستی. 

گفت: این چه حرفیه. من همون روز فقط باهات حرف نزدم. بعدش تو دیگه با من حرف نزدی!!!!!!!! 

گفتم جرات داشته باش بگو خودت نخواستی با من حرف بزنی.  

معلوم بود پشیمونه. ناراحت بود تنهایی رفته ام حجامت. واسه خودم مثل خودزنی بود. خودم خیلی ناراحت بودم.  

این روزها حالم خوب نیست. هر چیز کوچیکی به راحتی می تونه منو از پا بندازه. قبل از ساعت ده رفتم خوابیدم. اصلا نمیتونستم رو پام وایسم. به شدت خوابم می اومد. 

صبح چهارشنبه بیدار شدم ولی همون حال رو داشتم. به زور حاضر شدم و رفتیم اداره. همون اول صبح غش کردم. صدای دوستام رو از دور می شنیدم که بهم فحش میدادند که آشتی لعنتی پاشو. ولی صداهاشون خیلی دور بود. دلم میخواست بذارند بخوابم.  

به زور بردنم تو نمازخونه. کلی خرما و چای و عسل و نمک بهم دادند. بعد از یک ساعت فشارم تازه نه بود. از همون نمازخونه یه سری کارها رو هماهنگ کردم و گفتم من میرم خونه. گفتند چه عجب ! به خودت فکر کردی! گفتم قادر نیستم بمونم. 

دوستم باهام اومد و ماشین گرفتیم تا در مهد. سوئیچ رو از مهد گرفتم و دادم به دوستم. اسنپ گرفتم واسه شهران و با مانی راهی شهران شدیم. فکر کردم اگه برم خونه خودمون، قطعا می میرم. قادر به حرکت کردن نبودم. فقط هم از ضعف بود. ترسیده بودم هنوز. وگرنه خونی ازم نگرفته بود که. برف هم به شدت می بارید. رسیدیم شهران و کلی هم از بابا و مامانم فحش خوردم. بیخیال همه چی شدم و کنار شوفاژ دراز کشیدم. غروب مهدی اومد. البته باید از اداره شون میرفت سوئیچ رو از نگهبانی اداره مون می گرفت. دیگه هشت رسید خونه بابام اینا. اونم سر کار با رئیسش دعواش شده بود. مرتیکه یه گند بزرگ اداره رو میخواست بندازه گردن مهدی. اینم گردن نگرفته بود و از جلسه بیرون اومده بود. این بار نوبت اینجاست!!!!! والا. سس تومن حقوق میده، توقع داره آدم مسوولیت اینهمه کار و گند مالی رو هم گردن بگیره.  

خلاصه دیگه آخر شب مانی رو گذاشتیم پیش مامان اینا و رفتیم خونه مون. قرار بود پنجشنبه صبح گازکش بیاد. پنجشنبه صبح پاشدم دیدم اوووووووووووو چه برفی داره  میاد. برام قطعی شد که گازکش نمیاد. اس دادم به خانم نظافت چی که میای؟ اس داد که میام. گفتم پس شوینده دامستوس (اسمش همینه دیگه؟) رو هم بخر و بیار. 

طرفهای ساعت ده اومد. خودم هم تا نه و نیم خوابیدم. دیگه اومد و اولین بار بود می اومد. تخم مرغ نیمرو کردم و خیلی ماخوذ به حیا بود. رو زمین نشست. گفتم رو مبل بشین. بیا با هم نیمرو بخوریم. هی تعارف کرد. گفتم بذار جون داشته باشی. بعد زود رفت تو دستشویی و حموم. بعد از یکساعت و نیم به زور کشیدمش بیرون. تمام دیوارها رو شسته بود. حتی داشت خمیردندون رو هم می شست و خشک میکرد. باورتون نمیشه. تا حالا دستشویی و حموم به این تمیزی نبود. 

بعد رفت سراغ آشپزخونه. دیدم با این سرعت پایینی که ایشون کار می کنه، تا شب هم تموم نمیشه. سر آشپزخونه اشکمو درآورد اینقدر سابید!!! خداوکیلی نفر قبلی اوایلش تمیز بود. ولی این آخر دیگه گربه شور میکرد. میخواستم دیگه تا ساعت دو تموم بشه. خودم حالم بهتر بود و گردگیری رو خودم انجام دادم. اتاق مانی رو هم با کمک مهدی جمع کردیم و جارو کشیدم. خانمه هم سالن رو تی کشید. میگفت با دستمال بهتره! گفتم نه بابا بیا تی بکش. 

مهدی نذاشت اتاق خودمونو تی و جارو بکشه. گفت خودم فردا میکشم. بریم فقط. 

ولی حالم خیلی بهتر شد وقتی خونه رو دیدم. یه جمع و جور کم آخرش موند که دیگه خانمه رو سوار کردیم و بردیم رسوندیم. خیلی با ذوقه. هرچی هم بهش میدادیم، میگفت وای چه قشنگه. می برمش. منم ماهی رو دادم بهش. خیلی خوشش اومد. از اول هم نباید این ماهی رو می خریدم. بدبخت همه اش تنهاست. هی می چرخه تو آب. آخه تنها. خب فایتره. اگه کسی رو بندازیم تو آبش، می کشن همدیگر رو. دادم داد بردش و خلاص شدم. این روزها این چیزها هم باریه رو دوشم. رد کنم بره. حالا میخواد هی بشینم غصه تنهایی و دیر عوض کردن آب ماهی رو بخورم. 

با مهدی بردیم رسوندیمش و راهی شهران شدیم. دیگه همون ساعت یک به مامان اینا گفتم ناهار بخورند. 

رسیدیم شهران و آش رشته خوردیم جاتون خالی. بعدش من بعد از ناهار کنار شوفاژ لمیدم و خوابم برد. عصرش داداش کوچیکه و خانواده اش اومد. سر شب هم داداش بزرگه و دختردایی. شام دور هم خوردیم و هرکی رفت خونه خودش. ما هم برگشتیم خونه مون. استیج رو خونه خودمون دیدیم. عجب سرد بود. 

صبح جمعه پاشدم و با مانی صبحانه خوردم. بعدش راهی خونه دوستم شدم بابت ناخن هام. ناهار قرار بود بریم خونه مادر مهدی.  

خونه دوستم خبر حسن جوهرچی رو شنیدم. شاخ درآوردم. یه کسانی انگار تو واقعیت قرار نیست بمیرند. 

برگشتم خونه و راهی خونه مادر مهدی شدیم. تو راه حالم بد شد. مهدی یه چیزی برام تعریف کرد که نذاشتم تا آخر بگه. از اولش هم نباید میگفت. میخواستم خودمو از ماشین پرت کنم پایین. من دیگه تحمل غم ندارم. تحمل اینهمه مرگ و میر و مصیبت. البته همه مثل من هستین. داداشم میگه باید از درون شاد باشیم. همدردیها دردی رو دوا نمیکنه. 

آقا من از درون شادم. من هیچ غمی ندارم. ولی آیا واقعا غمی وجود نداره؟ خب همه آدمها باید یه روزی بمیرند. ولی واقعا مرگ یه کولبر یه مرگ طبیعیه؟ یه روند عادی زندگیه؟ کسی هم به شخمش نمی گیره؟ یا مرگ اینهمه جوون. اینهمه حادثه. اینهمه غم غم غم... واقعا من جای دولت باشم یه روزی رو اعلام میکنم که مردم بیان تو خیابون. بعد میگم شاد باشین. به قول مهدی خب مردم میخوان تو شادی برقصند، اینا نمیذارند. میخوان دست بزنن، نمیذارند. پس شادی معنی نداره. 

ماها چند میلیون آدم دلمون شادی میخواد. بعد میگیم چرا محرم مردم  می ریزند تو خیابون. همه با هیبت عزادار. همه هم گریه می کنند چون هم از حادثه عاشورا بعد از اینهمه سال ناراحتند هم دردهای خودشون هم هر کدوم یه کوه مصیبته. منتها همه بیرون هستند. کنار هم هستند. 

کارمون شده از این تشییع جنازه میریم اون تشییع جنازه. همه هم جوون. یکی پیر بود که مرگش، توازن رو به هم زد. امید داشتیم به بودنش. به تدبیرش، به کارش. اونم اینجوری شد.  

سال 75 من سال اول دانشگاه بودم. سریال در پناه تو شروع شد. بازیگرها همه جوون بودند. پسرهاش خوش تیپ، دو سه تا چشم رنگی هم توشون بود. آخی. همه مون با دلی لرزون پای سریال بودیم. به قول یه نوشته ای، اولین سریالی بود که تو تی وی پخش میشد و دختره به جای اینکه بگه « هرچی آقاجونم بگه، پای انتخابش وایساد!»  

من تیپ رامین پرچمی رو می پسندیدم. دخترخاله ام عاشق حسن جوهرچی بود. همیشه هم بهم فحش میداد که رامین پرچمی چیه، پسره لاغر عینکی.  

آخرش هم من با یه لاغر عینکی ازدواج کردم. 

و بعدها فهمیدم حق داشتم رامین پرچمی رو دوست داشته باشم. به خاطر شخصیت خودش و اونچه که بود. 

دیگه با اعصاب داغون رسیدیم خونه مادر مهدی.  

یه جا هم مهدی داشت حرف میزد، نظرمو گفتم، مانی دیگه تا برسیم هی مسخره میکرد که بابا، این اصلا چه ربطی داره!!!!!!! 

به مهدی گفتم: این که ربط حرفها رو نمیدونه. از بس تو همه اش تو حرفها میگی، حرفت بی ربط بود، اینم یاد گرفته. 

اینم بدبختی منه. 

دیگه رسیدیم و مادر مهدی حالمو پرسید و گفت چرا دیروز نیومدی سمنو پزون؟ منم شرح این چند روز مریضی رو بهش گفتم و اونم ناراحت شد و گفت آشتی تو خیلی ضعیف شدی. چرا اینجوری میشی؟ دیگه نشستیم به حرف زدن. ظهر شد و مادر مهدی قورمه سبزی پخته بود. واقعا خوشمزه است قورمه هاش. آش رشته هم بود. دیگه تا خرتناق خوردیم و من بعد از سالها شاید، با غذام پیاز خوردم. خیلی هم تند بود ولی گفتم بذار یه سری آداب غذا خوردنم رو عوض کنم. بلکه فرجی بشه. 

بعدش هم خوابیدیم. سر خواب هم از دست مهدی دلخور شدم و رفتم تو اتاق خوابیدم.  

دیگه شب هم خوابیدیم و پاشدیم اومدیم اداره. چقدر هم سرده هوا. 

خلاصه این روزگار ماست. 

یه سری کارها دارم تو وبلاگ ستاره های دریایی. اونجا اگه شد یه سر بزنین.  

امروز صبح اومدم دیدم صد و شونزده تا نظر گذاشتین!!!!! باید سر فرصت بشینم به خوندن نظراتتون. از صبح هم وسط کارهام هی میام چند خط می نویسم و میرم. 

************************** 

دیروز که رفتم خونه مادر مهدی، بهم گفت که سمنو آورده. اونا زیاد دوست ندارند. گفت آشتی حتما بخور. تو دوست داری. ظهر رفتم از سطل سمنو تو یخچال، چند قاشق کشیدم تو کاسه. یادم اومد که همه این سالها، همیشه وقتی بهم سمنو میدن، تو کاسه من، یه بادوم هست. وقتی داشتم واسه خودم سمنو می کشیدم، گفتم خب الان خودم دارم می کشم و هیچ بادومی نیست.  

کاسه به دست نشستم رو مبل به خوردن. پذیرایی هم تاریک بود. چون تقریبا همه در خواب بعدازظهر بودند. یه تیکه نایلون رفت زیر دندونم. گفتم بیا، امسال که من حالم بده، از تو سمنو واسم نایلون در میاد، حرف تو دهنم بود که دیدم یه بادوم هم تو کاسه مه! بغض نشست تو گلوم. 

یه نگاهی به اوس کریم کردم، گفتم غیر از این باشی، باید شک کرد. 

اینم بادامم: 

 

خب دیگه من برم. خیلی کار دارم. 

بازم میام فردا ان شاءالله. 

هیلا جونم یه خبری از خودت بهم بده. دستم هیچ جوری بهت نمیرسه. 

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 243 تاريخ : چهارشنبه 20 بهمن 1395 ساعت: 19:33