من چه میدونم جاروت کجاست؟!

ساخت وبلاگ

سلام. غروب زمستونتون بخیر

 از خونه  پست میذارم. با تبلت مهدی. ببینم اصلا میشه. چون این موس نداره، هی نمایشگر میپره. 

دیگه روزانه نویسی هفته دیگه رو نمی کنم. خیلی ازش گذشته. رفتیم و اومدیم...

همین از  جمعه میگم. پنجشنبه قرار بود روغن و زعفرون واسه کسلر ببرم. که یه کاری پیش اومد و نشد برم. افتاد جمعه.

جمعه صبح یه بسته مرغ بیرون گذاشتم و صبحونه خوردیم با مانی. خواستم برم که مانی گفت منم میام.زدمش ز یر بغل  و نه و نیم رفتیم در خونه کسلر. یه کم مربای انجیر و ترخیه هم براش بردم. شوهرش خونه خواب بود. اومد پایین و گفت بریم هایپر یه چیزی بخوریم. خونه شون نزدیک هایپره. خلاصه سه تایی رفتیم و اونجا یه چرخی هم زدیم و من روغن و یه کم خرت و پرت خریدم بعدش رفتیم یه جا نشستیم به حرف زدن. من و کسلر خیلی حرف  برای گفتن داشتیم. 

مانی رو بردم صورتشو گریم کنن. شکل اسپایدرمن. 

بعدش کسلر به مانی گفت بیا خاله و خواهرزاده، سیب زمینی بخوریم . رفت سیب زمینی سفارش داد و حسابی حال کردند دوتایی. یه کم بعدش کسلر گفت بیایین ناهار بخوریم. گفتم نه. ماباید بریم خونه. مهدی خونه است. گفت بابا یه کم اینجا بخورین، خونه هم بخورین. دیگه مانی هم اصرار که بخوریم. فیله سوخالی سفارش دادیم و من که دو سه لقمه بیشتر نخوردم. گفتم برم خونه با مهدی بخورم. 

خلاصه اخرش یه پرس هم برای مهدی گرفتیم و فتیم. کسلر رو رسوندیم و اومدیم خونه.

چشمتون روز بد نبینه که مهدی چه کار کرد. که تو رفتی یه ساعته بیای، الان چهارساعت شده... 

و بعدش دعواشد. 

حوصله ندارم دعوا رو بگم. ولی به نظرم حق با من بود. مردی که روز تعطیل تا ظهر میخوابه که البته حق هم داره هرجور دلش میخواد تعطیلاتش رو بگذرونه، دیگه نباید به زنش بگه روز تعطیل چه کار کنه. 

بعدش رفتم حموم و اونم حتما همه غذا رو خورد. من که نخوردم. ناراحت شده بودم. بعدش اومدم اشپزخونه رو جمع کرد و وسایل رو برداشتم و یه چرت زدمو عصرش رفتیم خونه مادرش اینا. اونجا جلوی مادرش خواست قالتاق بازی دربیاره که پاشدم رفتم توی اتاق.

تا همین الان هم باهم حرف نمیزنیم که اصلااااااااااااااا برام مهم نیست. 

با خواهرشوهربزرگه هم از سر اون هفته حرف نمیزنم. 

اینجوی راحت ترم. چرا باید کسانی رو تحمل کنم که نمیخوام. همین هفته پیش هم داداش کوچیکه زنگید که من الان دارم میرم خونه مامان. میایین ؟ گفتم الان چرا میگی؟ گفت دیروز به  مامان گفتم. گفتم وسط هفته نمیتونم بیام.مانی ساعت نه و نیم میخوابه.

تو دلم گفتم تو اگه واقعا بخوای ما هم باشیم،  میذاری اخر هفته. نه که وسط هفته بخوای دو ساعت بیای و بری. که به خودش مربوطه. کارمنم به خودم مربوطه.

خلاصه جمعه شب شد و  ناهار که  نخورده بودم، شام هم نخوردم. ،یه مسواک و خمیردندون هم به دختر خواهرشوهرم دادم. مسواکه شد 21 هزار تومن!!!!!!!! چه خبرتونه؟؟؟؟؟ چه خبببببرتونه؟ مجبور بودم از همون هایپر بخرم. چون وقت نداشتم برم جای دیگه بگردم. مهدی هم دو تا قابلمه کوچیک روحی بهش داد.  نمیدونم کجا سفارش غذا دبودند سرکار با همکارهاش، که غذاها رو توی قابلمه روحی میاره براشون. 

بعد دختر کوچولو اومد جلوی من نشست و گفت مسواک. الکی واسش مسواک زدم و گفتم دهنتو باز کن. باز کرد و دیدم دندون های عقبی رو هنوز درنیاورده! گفتم ما رو مسخره کردی؟؟؟؟؟؟ دندونات کو پس؟ بر بر نگام کرد. منم ازپاشنه پاهاش،  گاز گرفتم. اخ که چه چسبید.

بعدش اخر شب رفتند و ما هم خوابیدیم. 

شنبه اومدم سر کار و البته قبلش رفتم باشگاه. حسابی مربی چلوندتم. عصرش هم جلسه داشتم و خواهرشوهر وسطی اومد دنبال مانی و بردش خونه شون. منم بعد از جلسه اسنپ گرفتم رفتم. رئیسم هم قبلش کلی ازم تعریف کرد که تو عصای منی و من پیش مدیرعامل همیشه تعریف می کنم.

خلاصه اومدم خونه مادرشوهرم. زنگ زدم و وارد شدم، مانی وسط هال نشسته بود روی زمین و داشت نقاشی میکشید. پدرشوهرم که گوشهاش سنگینه. مادر شوهرم هم ته اشپزخونه مشغول اشپزی بود. اومدم داخل و مانی رو کرد بهشون گفت:

بد نیست به مامانم سلام کنین ها!!!!!!!!!

همه کپ کرده بودیم!

بعدش مادرشوهرم کلی خندید و گفت مااصلا نفهمیدیم مادرت کی اومد. که راست میگه بنده خدا.

بچه چقدر مدافع حقوق مادرشه!

یه کم بعدش مهدی اومد و شام خوردیم و بعدش هم لالا. بازم با هم حرف نزدیم. بذار مادرش بدونه وقتی جلوی خودش به من بی احترامی می کنه، منم جلوی خودش باهاش حرف نمیزنم.

یکشنبه اومدیم سر کار و دیروز خیییییییییلی کار داشتم و شکر خدا اون گزارش لعنتی تموم شد. کم کم حس میکردم دارم ضعف می کنم. نمیخواستم به روی خودم بیارم که حس مریضیه. از اون گزارش موند وارد کردن دیتاها توی اکسل که بیشترش وارد شد. مونده گزارش کلی. دیگه جمع کردم و رفتم دنبال مانی و بعد هم دل مهدی. توی راه تا خونه خوابیدم. 

بالاکه اومدم، خورش مرغ و الو درست کردم و یه کم هم ترخینه برای خودم بار گذاشتم و بیهوش شدم. ساعت نه پاشدم به مهدی گفتم بیا به مانی غذا بده من مریضم. خودم هم اخر شب دیدم ترخینه نپخته. یه کم خورش و برنج خوردم و رفتم  کنار کرسی خوابیدم. صبح پاشدم دیدم گلو و گوش چپم درد میکنه. ناهار مانی رو  گذاشتم و بیداشون کردم. اونا رفتند و من موندم خونه.

تا هفت و نیم بیدار بودم و به رئیسم زنگیدم که مریضم. گفتم استراحت کن. اگه خوب شدی بیا. تو دلم گفتم بییییییییه!

بعد شاید صدامو از تو دلم شنید که گفت: امروز استراحت کن که فردا حتما بیای. سه  چهار تا کار شدید داریم.  گفتم باشه.

دیگه خوابیدم تا هشت و نیم. پیمانکار اداره گاز زنگید که کارت ملی مادرتو توی واتساپ بفرست برام. چون مامانم مالک خونه است. 

دیروز توی اداره بهش زنگیدم و شستم و پهنش کردم. مرتیکه یه ساله لوله کشی کرده هنوز کنتور نداده. میگه ناظر مشکل داره با دو واحد. گفتم خب باید حلش کنی بالاخره.

دیگه همون دیروز همکارهام میگفتند کاری داری روی ما حساب کن. عکس بده، جنازه تحویل بگیر!!!!!!!!

بعدش امروز دیدم ترخینه دیشب، ترخینه بشو نیست. ریختمش دور و رفتم دکتر. دو تا امپول نوش جان کردم و یه جایزه برای خودم خریدم و برگشتم خونه. ساعت یک بود. 

به خودم یه ساعت فرجه دادم که کار کنم توی خونه. واسه خودم خوراک درست کردم و طبقه های یخچال رو شستم و ریختم دور یه سری دوا و خوراکی رو.گفتم بخوام.

بعدش رفتم حموم و سریال پایتخت رو دیدم. عاااااااشق این سریالم. چون یاد عید و تعطیلات می افتم و همه چی خیلی طبیعیه.

بعدش همسایه طبقه سوم زنگید که بیااااااااا. گفتم چی شده؟ گفت این منبع پایین ساختمون رو قرار شد بفروشیم، این اقاهه خریداره. داره بار میزنه و میره. کسی هم ازش پول نگرفته که.

نوشتم براتون که دو هفته پیش رفتیم خونه همسایه جوون و قرار شد کارهای ساختمان رو بهش تحویل بدم. منتها همسایه ها هی التماسم میکنن که بهش تحویل نده. این خیلی بی خیاله. امروز واقعا به این نتیجه رسیدم. 

خلاصه سرمو سشوار کشیدم و با همسایه طبقه سوم رفتیم رو سر خریدار وایسادیم. خالی کردن اون انباری کوچیک کلی زمان بره د و منم دو تا کلاه رو سرم گذاشته بودم. بلانسب قرار بود امروز استراحت کنم. اون همسایه جوون هم بیرون بود و هی میگفت نیم ساعت دیگه میام.  که اخر سر گفت من توی ازادگان پنچر کردم. خوبیش این بود که کارت بانکی خریدار رو گرفته بود و دستش بود. دیگه با طبقه سوم رو سر اقاهه بودیم و اخرش راهرو طبقه اول رو شستیم و همسایه رفت از خونه شون جارو اورد و حسابی تمیزش کردیم. گفتم چه به موقع مریض شدم ها. 

البته این روزها انرژیم خییییلی بالاست وبه این زودیا از پا نمی افتم.

بعدش با همسایه رفتیم درپوش لوله بخریم. من ماشین داشتم و اون نداشت. همسایه  هم از فروشگاه کوروش همون حوالی جایزه برده بود که گفت منو میبری؟ گفتم بریم. دوتایی رفتیم و جایزه اش رو که یه میوه خوری بود تحویل گرفت و درپوش هم خریدیم و برگشتیم. البته تا همسایه بره مغازه، یه ظرف لبو خریدم. به عنوان جایزه برای خودم که اینقدر درستکارم که همسایه ها میگن پولهای ساختمان دست من بمونه. خدایا شکر به خاطر خانواده سالمی که منو اینجوری بار اورد. و شکر از تو که منو توی راه راست قرار دادی.

خلاصه برگشتیم و همسایه جوون هم ازراه رسید. پول رو از کارت خریدار به کارت خودش زده بود و همونجا به کارت من زد. از یه همسایه دیگه هم شارژ گرفتم و زمانی که میخواستیم بیاییم خونه مون هر کدوم، مقابل چشمهای شهلایی ما، دو تا گربه خیلی ریلکس و راحت، مشغول جفت گیری شدند! 

یعنی از خجالت داشتم می مردم!!!!

اومدیم بالا و حالا همسایه سومی زنگ زد که جاروم گم شده. گفتم تو جیب منه!!!!! بعدش دوباره زنگ زد که پیدا شده.

دیگه اومدم کارهامو کردم تا مهدی و مانی رسیدند. 

مهدی اب میوه خریده بود که نخوردم. دیشب هم یه پیرهن از بامیلو برای خودش خریده بود. یه ست ورزشی هم واسه من. گفت ببینم قدته؟ جوابشو ندادم. تنم هم نکردم. از صبح هم دو بار زنگید حالمو پرسید. 

الانم ساعت هفت و ربع شبه. یه چیزی خوردم و الان برم امپول شبم رو بزنم. تا فردا برای اداره حالم خوب باشه.

یه کم خوابم میاد.

خب دیگه من زحمتو کم کنم. خیلی مراقب خودتون باشین از این انفولانزانگیرین. خاله سومی خونه مامان ایناست چند روزه که مریضه. 

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 260 تاريخ : چهارشنبه 19 دی 1397 ساعت: 20:07