زمستون خوشگل

ساخت وبلاگ

سلام. ا ولین روز   زمستون  ی تون بخیر. یلداتونم مبارک.

تهران امروز خیلی سرده. البته میدونم خیلی از شهرها چند روزه داره برف میاد. اینجاهنوز برف نیست.

خدا رو شکر به خاطر پاییز پربارش. الهی زمستونم به قدری که باید، برف بباره این سفره های زیرزمینی پر بشن.

  هفته پیش تقریبا هر روز عصر سفارش میرسوندیم بعد از اداره. یکی شم مهدی از اداره اش پیک گرفت. دو تا رو هم پسرخاله وسط روز مرخصی گرفت برد. چند تا رو هم دادم همکارم و پیک اداره بردند. خدا رو هزاااااااااااار بار شکر. خدایا به کاسبی حلال همه برکت بده. هرکی هم کاسبی اش حلال نیست، بیارش به راه راست.

یه همسایه دارن مامانم اینا که دو تا پسر داره. از این همسایه های عوضی. روزی که مامانم اینا اومدند توی این خونه، این بچه ها کوچیک بودند. خوردنی و دوست داشتنی. ولی پدر و مادر عوضی داشتند. همیشه به ساختمون بدهکار بودند و شارژشونم نمیدادن. خانواده شون داغون بود. یه مدت زیادی هم به شدت اختلاف داشتند. به اینا ش کاری ندارم.

تا اینکه از چند وقت پیش فهمیدیم پسر بزرگه اش، ساقی محله. یعنی یه مدت که علنی می اومد مشتری هاشو میاورد توی پارکینگ! دو سه بار بابام باهاشون دعواش شد. بابای من مرد عصبانیه. مامانم برعکس خودداره. مامانم هی میخواد همه رو آروم کنه. ولی بابام میگفت آخه یعنی چی که یارو بیاره توی پارکینگ مشتری راه بندازه؟ یه بارم پسره انبار رو آتیش زد. البته سهوا. آتیش نشانی اومد و کلی ماجرا. دیگه باهاشون که سرشاخ شدیم، یه بار از بیرون یه سنگ گنده پرت کردند به طرف پنجره مامانم اینا. منتها خورد به واحد بغلی و شیشه شون شکست. مامانم ترسید. گفت حتما دوستای شر پسره خواسته اند ما رو بزنن.

بارها گفته ایم بریم شکایت کنیم. ولی به نظر شما ممکنه نیروی انتظامی ندونه که این پسره ساقی محله؟ مامانم می ترسه. میگه نکنه شر به پا کنه. یه پسر نوجوون دیگه هم توی ساختمون هست. من جای خانواده اون بودم حتما شکایت می کردم. منتها میگم شاید اونم می ترسه. بدبختیه. باید از آدم مجرم بترسیم!

دااااااااائم مشتریهاش توی کوچه در حال رفت و آمدند. اینم بهشون سرویس میده.

دیشب بهشون فکر میکردم. که پدر و مادرش قطعا میدونن که پسرشون این کاره است. خدایا از این نونها نذار تو سفره هیچکس. خودت همه رو اهل کن. باور کنین پسر خوبی بود. پدر و مادرش شاید مقصر بودند. نمیدونم کی تقصیرکار اصلیه. ولی دیشب فکر میکردم چطور میشه پدر و مادری چشم ببندن به این طرز نون دراوردن بچه شون.

خودت کمک کن.

سه شنبه عصر یه جا رفتیم برای تحویل روغن. یه کاسه اش رشته خوشمزه تحویل گرفتیم. من که سرد سرد تا اخر شب با چنگال خوردمش. مزه عشق میداد از بس خوشمزه بود. چهارشنبه صبح دوباره این کمر درد میکرد. همون صبح مهدی گفت عصر تو نیا، من خودم سفارش ها رو میرسونم. عصرش رفت سفارش رو رسوند و منم رفتم زیر کرسی. پسرخاله زنگید که بیام برای بسته کردن؟ گفتم نه. کمرم خیلی درد می کنه. میدونستم پسرخاله میخواد پنجشنبه بره بیرون. ولی به من ربطی نداشت. منم آدمم. واقعا کمرم درد می کرد. نمیتونم از خودم و استراحتم بگذرم.

مهدی وقتی برگشت، کلی خرید هم کرده بود. دوباره این رو به اون رو شد. که من چرا باید برم سفارش بدم و آقا (منظورش پسرخاله بود) توی خونه لم بده! گفتم عه! خودت گفتی میرم. اون که گفت سفارش بدین من ببرم. تو خودت امروز صبح گفتی میرم.

دیگه برای شام خوراک لوبیا درست کردم. که تا وقت شام خوب نپخته بود. گذاشتم جلوشون مهدی گفت نپخته. گفتم نخورین. زنگ زد پیتزا اوردن.

نخواستم جلوی مانی باهاش دعوا کنم. خب این بچه چرا باید اینقدر پیتزا و سوسیس کالباس بخوره؟ خب از این ور میخوام مانی اعصابش خرد نشه و غصه دعوای ما رو نخوره، از اونور هم دیگه برام قابل تحمل نیست این طرز غذا خوردن مانی. من میگم اقا غذا نپخته، درست. از بیرون سفارش بدین. ولی مثلا فیله مرغ سفارش بدین، خورش سفارش بدین. چرا حتما باید سوسیس و کالباس باشه؟

خلاصه چهارشنبه شب خوابیدیم و صبح پنجشنبه پاشدیم!!!! (عجب)

من تا ساعت نه خوابیدم. دیگه مانی بیدارم کرد گفت گشنمه. پاشدم بهش صبحانه دادم و یه قورمه سبزی مشتی درست کردم. به گلدونا آب دادم و اشپزخونه رو تمیز کردم. لباسشویی هم کار انداختم. بعد از ناهار پسرخاله زنگید که من کارم تموم شده. بیام؟ گفتم بذار بخوابم، عصر بیا! عصر اومد و چای زنجبیل درست کردم و به مانی هم دادم. چون چهارشنبه عصر مانی بازم حالش بهم خورد. گفتم یه مدت عصرها بهش چای زنجبیل بدم بلکه بهتر بشه این حالت تهوعش. تازه زنجبیل گرم هم هست. سردی هایی که میخوره رو خنثی می کنه.

یه خواب توووووپ ظهرگاهی هم کردم و عصر سرحال پاشدم. بعدش پسرخاله اومد و افتادیم به جون بسته بندی. بعدش هم شعر یادت نره و دیگه پسرخاله رفت خونه شون. از صبحش دلم میخواست واسه یلدا باسلوق درست کنم. منتها دیدم واقعا جون ندارم. بی خیالش شدم.

دیگه جمعه هفت و نیم پاشدم رفتم برای ترمیم ناخنم. برگشتم پدر و پسر حموم بودند. ازقبل وسایل رو جمع کرده بودم.قرار بود ظهر بریم خونه مادرشوهر.

پارسال یه شب مونده به یلدا تهران زلزله اومد. چققققققققدر اعصابمون خرد شد. همه تا صبح بیرون خوابیدیم. من که خیلی خوف کره بودم. بعدش رفتیم خونه مادرشوهرم و یلدا اونجا بودیم. من که اصلا هیچی نفهمیدم. از بس ترس داشتم. امسال شب که خوابیدیم، لحاف و تشک و بغل کردم. گفتم خدایا شکرت. پارسال این موقع تو ماشین بودیم. امسال تو رختخواب گرم و نرم. هززززززززار بار شکر.

امسال دیگه گفتم بریم خونه مامانم. برای همین قرار بود از صبح تا عصر خونه مادرشوهر باشیم.

رفتیم و سر راه هم یه سفارش رسوندیم و آشتی گیجعلی وسط راه فهمید یکی از سفارشها رو نیاورده! حالا امروز عصر می برم ان شاءالله.

خلاصه رفتیم خونه مادرشوهرم و در که باز شد، بوی عید خورد تو صورتم. مادرشوهرم داشت ماهی سرخ میکرد و بوی سبزی پلو همه خونه رو گرفته بود. این زن ایننننننننقدر با سلیقه و تمیزه که من ماهی نخور، عاشق ماهی هاش میشم. بقیه هم کم کم رسیدند. دیگه ناهار خوردیم و بعدش به حرف و خنده گذشت. ساعت چهار هم خواهرشوهر بزرگه اومد که با هم حرف نزدیم. ولی میخواستم دخترشو درسته قورت بدم. چقدر این بچه عزیزه. خدا حفظش کنه. الهی بهترینها قسمتش بشه. قسمت خودش و همه بچه ها.

خواهرشوهر کوچیکه یلدایی آورده بود. پارسالم اورده بود. منم یه کم الو و لواشک و برگه اوردم. دو تیکه کردم. یه تیکه برای اینا و یه تیکه برای خونه بابام اینا.

دیگه چون ما میخواستیم پنج بریم، خوراکی ها رو از ساعت چهار آوردند چیدند. بعدش پنج و خرده ای رفتیم یه سفارش دادیم و رفتیم شهران.

خاله کوچیکه و پسر و عروسش بودند. با پسرخاله مجرد. داداش کوچیکه نبود. خانمش و کپل خان به شدت مریض شده بودند. خدا رو شکر پدر و مادر عروسمون تهران بودند و اینا رفتند اونجا. خیالمون راحت شد که اونجان.

مامانم واسه شام فسنجون پخته بود. این فسنجون رو چند بار میخواست بپزه که نشد. گردوش رو دوستش بهش داده بود. گفت یه وقتی بپزم که همه باشیم. خب  گردو گرونه. یه بارم که به دست آدم میرسه لااقل با جمع بخوره. خلاصه جاتون خالی بود. یه چی هم در گوشتون بگم که اصلا نمک نداشت. غذاهای مامان خیلی وقته نمک نداره. ملاحظه خودش و بابام رو می کنه. بقیه هم خودشون نمک میزنن به غذا.

بقیه خوراکی ها هم همونه که همه دارن و خوردن. حالا کمتر یا بیشتر. بعدشم طبق معمول شوهرخاله کوچیکه دیر رسید.مامانم حرص میخورد. هی به خاله میگفت بزنگ ببین کجاست. بابا هی راه میرفت میگفت کار بیست و پنج سالشه.

اینو راست میگه.

یادم میاد اون سالها خاله کوچیکه نازی آباد می نشست. خانواده شوهرش مال اونجان خیلی ساله. قبلا گفته ام که ما هم ده یازده سال بودیم. بعد این خاله هفت سال بچه نداشت. شوهرش هم راننده ماشین سنگین بود. مثلا میرفت بندرعباس. یکی دو هفته ای رفتن و برگشتنش طول می کشید. خاله هم می اومد پیش ما. ماها خییییییییلی دوستش داشتیم. برامون کاردستی های مدرسه رو درست میکرد، روزنامه دیواری نقاشی می کشید. خط و نقاشیش خیلی خوب بود. خیلی هم حوصله داشت و ماها رو هم دوست داشت. حالا فکر کنین مثلا یه بار شوهرش بود ولی رفته بود نازی آباد کار داشت. موبایل هم که نبود. مثلا صبح که داشت میرفت خاله بهش میگفت داری میای، یه شیشه سس بگیر. تو رو جدت هم زود بیا. میگفت من پنج میام. آقا میشد پنچ، میشد شش، میشد هفت. اینقدری که ماها شام میخوردیم. اونم مثلا یازده میرسید!!!!!! با یه شیشه سس. خاله میخواست سس رو بکوبه تو سرش. خییییییییلی شوهرخاله بی خیاله. یه وقتایی هم میاد پیش ما. خاله هی زنگ میزنه که مثلا فلان چیز رو برای شام بگیر. زود بیا. این میاد خونه ما. لحظه ای که میخواد بره، مثلا می فهمه تی وی داره فیلم نشون میده. میشینه پای فیلم. مامانم هی میگه پاشو برو. پاشو برو. الان زنت زنگ میزنه جیغ میزنه. انگاااااااااار نه انگااااااااااار.

الانم از وقتی از زندان اومده، افتاده دنبال کار زندانی ها. میخواد مشکلاتشون رو حل کنه! یکی نیست مشکل خودشو حل کنه. چند ماهه ماشین سواریش پارکینگه. اینقدر نرفته دنبالش که پنج میلیون فقط باید پول پارکینگ بده!!!!!!!!!

نگم که یادم نیفته.

خلاصه دیشب گفتم بابا ولش کنین. چرا شب مونو حروم کنیم. هر وقت رسید رسید. مامانم میگفت آخه هشت شام بخوریم بعد بشینیم پای کرسی.

کرسی که نه واقعا کرسی باشه.

دیروز عصر که اومدم، دو تا میز جلو مبلی هال و پذیرایی مامان اینا رو چسبوندم به هم. تقریبا شد مربع. لحاف قدیمی مامانم که مخمل زرشکی وسطشه رو از زیر کشیدیم بیرون. البته خیلی زیر بود. مهدی رو صدا کردیم و اون کمک کرد از زیر یه خروار رختخواب کشیدش بیرون. انداختیمش رو میزها. اینو گذاشتیم وسط سالن. بعد همه حمله کردیم و رفتیم زیرش. خیلی حال میده. امسال ماها کرسی زده شدیم از بس دل به کرسی خوش کردیم. بعد خوراکی ها رو گذاشتیم روش. مامانم انار دون کرده بود و یه ظرف هم ژله انار درست کرده بود. با بقیه خواراکی ها. طبق معمول هم گل نرگس یادم رفت بخرم.

شوهرخاله هم زیردست پسرخاله داشت موهاشو سلمونی میکرد. اخه پسر و عروسش از خودش بدترن. اینا باید با خانواده زنداییم وصلت میکردند. البته گنااه داشتند بدبختا.

یه چیزی از زندایی بگم.

گفتم که یکی دو هفته پیش اومده بود خونه خاله کوچیکه. البته به زور. خب این با دخترخاله بزرگه رفیقه. وقتی خونه خاله بوده، به خاله گفته که خونه تون جن داره. خاله هم گفته گم چرت بگو. همه این مدتی که شوهرم زندان بود من تا یازده دوازده شب که دخترم از سر کار برگرده، توی خونه تنها بودم. اصلا نه چیزی دیدم نه حس کردم. فرداش که زندایی میره، دخترخاله (دختر همین خاله) میگه مامان من توی اتاقم نمیخوابم. وقتی خواب بودم، چند نفر اومده اند  دستمو گرفتند! خاله م میگه ببند دهنتو. زندایی یه چرتی گفت. تو چرا باور کردی؟ بعد دخترعموش هم میاد شب میخوابه و فرداش فرار میکنه. به خاله میگه زن  عمو، اینجا جن داره. من نمی مونم. چند نفر روی پام نشسته بودند.

ما که فقط می خندیدیم.

دیشب دخترخاله بزرگه میگفت تو همون اتاق خوابیده و انگار چند نفر روی پاش نشسته بودند. میگه نمیتونستم بلند بشم. بختک هم نبوده. همه اتاق هم داشته می لرزیده. دیشب داداش بزرگه کلی باهاش حرفید که این توهم خودته. بعد دخترخاله بزرگه گفت من نمیدونم این حرفو پیش استاد چی چیم زده م، اونم گفت اون خونه دعا شده! خب همه میگن کار زنداییه. خدا عالمه. در ضمن خدا از همه نیروها بزرگتره. چی بگم دیگه.

بنده نه علم این کار رو دارم نه میدونم چی به چیه. فقط از همه چی به خدای بزرگ پناه میبرم. فقط یه چیزی میدونم. میگم این نیروها هست. دعا و جادو قطعا هست. و کسی که بادعا و جادو بخواد کاری کنه، تا یه جاهایی میتونه. ولی اینم میدونم که اگر کسی برای بقیه بد بخواد، خدا بد جوابی بهش میده. این جمله آخر از بقیه چیزها بیشتر بهم آرامش میده. پدرسوخته بازی زندایی صد تا جن رو عبد و عبید خودش می کنه. یه سیاستهایی داشت و داره که ماها حیرونیم. القصه

خلاصه بعدش یه کم رقصیدیم  داداش بزرگه یه کم حافظ خوند و دیگه ده و خرده ای خاله اینا رفتند خونه شون. ماهم لالا.

امروزم گیج و خواب آلود اومدیم اداره. چون دیشب تا خوابیدیم و جمع و جور کردیم نزدیک دوازده شد.

خب دیگه من برم کم کم. امیدوارم زمستون خیلی خیلی خوبی در انتظارمون باشه. پراز بارش و برکت. پر از اتفاقات خوب. پراز انرژی های مثبت. سفره همه تون پر روزی. تن تون سلامت و دلتون خوش.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 287 تاريخ : دوشنبه 10 دی 1397 ساعت: 14:56