ماموریت در پست

ساخت وبلاگ

سلام. صبح بارونی تون بخیر. البته یه مدته فکر میکنم اینجا رو همه از گوشه و کنار این دنیا (!) میخونن. پس الزاما الان برای همه صبح نیست و قطعا همه بارون نمی بینن. ولی خب، عادته دیگه.

در هر حال روزتون بخیر باشه.

  خب شنبه نصف پست رو توی اداره نوشتم و نصف رو هم رفتم خونه مادرشوهرم با گوشی نوشتم. به نظرم همه حرفا رو نزدم! (یعنی آدم سرشو بکوبه به دیفال!) همه چی رو اخباری گفتم و گذشتم.

شنبه دوباره مدیرشون زنگید که مانی میگه بازم مامانمو میخوام. اینو نوشتم. خلاصه بردمش ساندویچی و یه کم با هم حرف زدیم. مدیرشون میگه از تو که مادرشی خیلی آرامش میگیره. البته رابطه مانی با مهدی هم عالیه. خداییش مهدی پدر خوبیه. الان که خودش نیست ولی خداش هست. خدایی برای مانی وقت میذاره، باهاش بازی میکنه. حالا یا پلی استیشن یا کشتی. حرف هم زیاد با هم میزنن. فقط ایراد مهدی به نظر من اینه که وقتی میخواد طرفش رو آروم کنه، با عصبانیت این کار رو می کنه. مثلا همون شب که به مانی گفت ننویس، خب ماها اگه بودیم در پوست نمی گنجیدیم. که والدین به ما بگن مشق ننویس، من برای معلمت توجیهش رو می گم. ماها تازه باهامون دعوا هم میکردن که بیجا کردی تا این وقت شب طولش دادی. تا صبح هم شده باید بنویسی.

مهدی اون کار قشنگ رو کرد، ولی با مدل عصبانی. البته به منم گفت که چون تو عصبانی شدی، منم عصبانی شدم. و بعدش از من خواست که اینجور وقتا آروم باشم. چون معتقده عصبانیت من، باعث میشه بهم بریزه!

منظورش قبلش بود که من عصبانی شدم از دست مانی که چرا مشقش تا اون وقت شب طول کشیده. خب بعدشم که دعوامون شد و خیلی بد شد. بعدش به من گفت تو حرفای خیلی نیش داری به من زدی. گفتم برای اینکه من یه زن بی پناه بودم و تو از عصر یکسر داشتی عصبانی میشدی و منم یه ظرفیتی دارم.

البته عصرش هم که داشتیم می اومدیم خونه، توی ماشین من و مانی خوابمون برد. نزدیکهای خونه بیدار شدم دیدم مهدی نور بالا انداخته تو آینه راننده م اشین جلوییه. یارو هرجا هم میرفت، این میرفت پشتش که نوربالا حتما تو چشم راننده باشه! بی خیال هم نمیشد. هی وایسادم وایسادم. دیدم ول نمی کنه. گفتم خب تمومش کن دیگه. یارو مگه چه کار خلافی کرده که تو ول نمی کنی.فوقش اونم بیشعوری کرده و نوربالا انداخته. گفت تو چرا ازش طرفداری می کنی؟ گفتم طرفداری چیه؟ من چه میدونم کی توی اون ماشینه. اینهمه پلیس میگه با هم درنیفتین. بابت همین که نمیدونیم توی اون ماشین کیه، نباید با بقیه درگیر بشیم. شاید کار ما باعث عصبانیت طرف شد. اونم مواد زده بود یا مست بود. حالا تا یه شر به پا نشه ول نمی کنه که.

این قسمت حرف همو نمی فهمیم. من میگم مثلا یه لحظه نوربالا بنداز که بفهمه کارش بد بوده. ولی دیگه ول کن. شاید یارو یه دیوونه زنجیزی باشه. بیاد بکوبه به ماشین یا وسط اتوبان دستی بکشه تصادف بشه. ما چه میدونیم یارو کیه. من از دعوا و درگیری می ترسم. قبلا هم گفته ام. این خصلت خانوادگی شونه. میخوان همه رو ادب کنن. با افتخار میگن که رفتیم یارو رو از رو بردیم. خب من بدم میاد.همیشه هم از دعوا می ترسم. البته خداییش از وقتی مانی دنیا اومده، مهدی به اندازه انگشتهای دو تا دست کل کل نکرده. من که ارزشی نداشتم براش همه این سالها. لااقل به خاطر مانی. یادمه یه بار عقد بودیم، خواهرهاشم توی ماشین بودند. با یه ماشین کااااااااااری کرد، که خدا میدونه. منم همه اش التماسش میکردم ول کنه. خو اهر بزرگه اش هم به جای اینکه اونو آروم کنه، منو دلداری میداد!!!!!!!!! ادمهای عجیبی ان. وقتی یکی شون عصبانی میشه، ا جازه میدن خودشو به هر قیمتی تخلیه کنه! حالا گور بابای کسی که این وسط داره له میشه. البته به شرط اینکه اون آدم له شده خودشون نباشن! نتیجه اش این شد که فردا شبش من قلب درد و تنگی نفس گرفتم و راهی بیمارستان شدم. (همون زمانی که عقد بودیم.) و باقی ماجراها که اصلا دلم نمیخواد یادم بیفته. تف به دوران عقد ما. بره و برنگرده!

القصه. از کجا شروع شد و به کجا رسید حرف.

دیروز روز پربرکتی بود. خیلی سفارش داشتم. راستش جمعه پسرخاله بیست کیلو روغن کرمانشاهی برام آورد. گفتیم این همه مشتری ها روغن میخوان، خب بیاریم. از جایی که می شناسیم آوردیم. خب سودش خدایی خیلی کمه برامون. ما با پسرخاله شریکیم. ولی دیروز کیف میکردم که هنوز کامل اطلاع رسانی نکردیم و اینهمه مشتری داریم. نصف بیشترش رو فروخته ایم.

توضیحا عرض کنم خدمتتون که این روغن، پایه اش شیره. به این صورت که شیر گاو و گوسفند رو می دوشن و میریزن توی مشک. چربی اش رو جدا میکنن که میشه کره حیوونی. که ما بهش میگیم کره کُردی. بعد این کره کردی رو تحت شرایطی حرارت میدن تا میشه روغن حیوونی. ابدا از دنبه نیست. و اصلا چون پایه اش شیره، تا صد سال میگن می مونه و خراب نمیشه. فقط باید توی ظرف دربسته نگهش داریم. بهترین راهش اینه که اگه مصرفمون کمه، مثلا توی کیسه فریزر کوچیک کوچیک بسته کنیم و بذاریم توی فریزر. هر وقت خواستیم استفاده کنیم، بیرون بیاریم و بذاریم نرم بشه کمی. برای نیمرو که عاااااااااالیه. یا روی باقلا پلو که محشره.

برای زائو که خیلی خوبه. چون کاچی که باهاش درست میشه، پیچ و مهره زائو رو سفت می کنه! خلاصه که خیلی خاصیت داره. من خودم هر ماه کاچی رو با روغن حیوونی درست می کنم. معرکه است. خب مثل همه چی نباید در مصرفش افراط بشه. آها. حلوا درست کردن باهاش هم خیلی معرکه است. الهی که برای مراسم مذهبی باشه.

خلاصه اینجوری. و در ضمن اینکه برای سفارش به این شماره زنگ بزنین یا پیام بدین: 09014339390. اگه توی مسیر خودم باشه، میارم براتون. برای خریدهای بالای 150تومن هم پیک رایگانه.

این از بحث تجارت. البته اینم بگم که هنوز اون بسته بندی که دلم میخواد رو در مورد روغن انجام نداده ام. چون واقعا مشتری ها غافلگیرم کردند. حتی من روی چندتاش برچسب هم نزدم! یا عسل هامم دیگه اون بسته بندی رو روش انجام ندادم. خیلی درگیرم یه مدته. ولی سر و سامون میدم بهش. مرسی از اعتماد و محبتتون. مثلا دیروز یه جا نیم کیلو روغن بردم، تا افتادیم  توی اتوبان، ایشون زنگید که من از طعمش خوشم اومده، یه کیلو دیگه برای خواهرم میخوام. یا پیک که قرار بود شش به بعد روغن برای جایی ببره، مادر آقای پیک روغن رو دیده بود و آقای پیک بهم زنگید که مامانم میگه چه روغن خوبیه. منم یه کیلو میخووام!

خب باید فروشنده باشین که بدونین چه لذتی داره کسی از جنس آدم تعریف می کنه. به خصوص که خدا میدو نه من اصلا نمیخواستم روغن بیارم. مشتری ها ازم خواستند و الان می بینم چه کار خوبی کردم. در هر حال ممنونم از همه تون. بابت تشویقها، محبتها و انرژی هاتون. صداهای قشنگتونو که می شنوم، روحم تازه میشه. الهی هرچی ازم میخرین توی جشن و مهمونی و خوشی و شادی استفاده بشه. از خدا هم برای همه تو ن برکت میخواهم. (الان مگه دیگه پیرزن درون آشتی ساکت میشه!)

دیروز وقتی سفارش رو دادیم و برمیگشتیم از مهدی تشکر کردم. تو این مورد شاید خیلی خیلی زبون تشویق نداشته باشه. ولی همراهیم می کنه. یه سری ها رو خودم می برم. ولی خدایی یه سری های دیگه رو هم اون رانندگی می کنه. ازش ممنونم. خب یه آدمهایی شاید زبون خیلی نرم و خوشی نداشته باشن ولی همراهی می کنن.

خدا رو شکر.

دیروز شش و بیست دقیقه رسیدیم. رفتم اشپزخونه و کباب تابه ای درست کردم. مهدی گفت شام نمیخوره و به جاش سیب زمینی سرخ کرده میخوره. منم همیشه برای اینکه روغن کمتری سرخ بشه، اگه وقت داشته باشم، اول سیب زمینی سرخ میکنم، بعد توی روغنش کباب ها رو سرخ می کنم و سس میزنم.

همه این کارها رو کردم ولی دیگه هلاک بودم. دوش گرفتم و ساعت هشت و نیم شام مانی و مهدی رو دادم و با مهدی سریال ممنوعه رو دیدیم. پیگیریش میکنم. ولی فاز منفی بهم میدن هنرپیشه هاش. نه که هنرپیشه هاش بد باشن. منظورم نقش هاست. همه منفی ان. فکر میکنم به تقلید از سریالهای ترکیه ای، یه مشت نقش منفی رو ریختن توی سریال. ادم وقتی فیلمی می بینه که همه اش دزدی و خیانته، فازش منفی میشه. یعنی اعصابش خرد میشه.

اخر شب میخواستم نماز بخونم. گفتم خدایا قربونت. یه وقتایی چقدر حالم خوبه وقتی نماز میخونم. باکلی تمرکز و حضور دل. ولی یه وقتایی هم مثل الان خیلی خسته ام. نمی فهمم چی میخونم. تو خودت میدونی چقدر خسته ام. خبر داری. ما رو بپذیر همینجوری که هستیم. آمین.

راستش تازه از مفهوم ماموریت تعریف برگشته ام. الان ساعت 14:18 است. همکارم یه لیوان آب جوش برام آورده. صبح رفتم مخابرات و جایی باید میرفتم قرارداد می بردم. مخابرات خیلی ساختمون باحالی داشت. طبق معمول اشتی دستشویی داشت گلاب به روتون. توی ساختمان مخابرات از طبقات بالا خیلی منظره اش قشنگ بود. از یه کارمندی آدرس سرویس بهداشتی رو پرسیدم. وقتی رفتم باورم نشد. پنجره باز بود و یه حالت ایوان مانند داشت. کل تهران زیر پام بود. گفتم چه بی ذوقن. اینجا رو کرده اند دستشویی. کاشکی من اینجا کارمند بودم و کلی گل و درخت میکاشتم این قسمت. کود هم که مجانی!!!!!!! البته میزهای اینجا هم پره گل بود. چه خوبه که توی اداره ها کارمندها اینقدر گل و بوته میذارن تو ی اتاقها.

خلاصه نزدیک یک رسیدم اداره و مستقیم رفتم ناهار خوری. بعدشم اومدم پشت میزم. از خواب دارم هلاک میشم. کمرم هم از صبح درد می کنه. برم خونه، میرم کرسی درمانی. از صبح دلم میخواد یه دختر کوچیک می داشتم. نمیدونم چرا. ولی همه اش دلم میخواد واسه یه دختر مادری کنم. هرچند شاید من به درد مادری یه دختر نخورم. معلوم نیست اون بچه چه جوری تربیت میشد! بهتر که نسلم همین جا تموم بشه. خیلی هنر کنم، یه پسر رو بزرگ کنم. ولی خب دله دیگه. دختر خواستم. خدا دخترهاتونو براتون حفظ کنه. به خصوص مهربونا و خوشگلا و عزیزها و شیرین زبونها. همه بچه ها عزیزن. خوشگل و بدگل نداره. به چشم من که همه خوشگلن. از بس عزیزن.

خب دیگه من برم دو تا سند هزینه رو بزنم بلکه بندگان خدا به پولشون برسن. آقا یه چی بگم بخندین. البته گریه داره! راننده اسنپ تعریف میکرد که یه بار یه مسافری رو با لگد انداخته بیرون. گفتم چرا؟ گفت مسافر داشت با موبایلش حرف میزد. ظاهرا طرف شرکت داشته. بعد پشت تلفن گفته: به خانمه بگین هرجوری که من میگم باید لباس بپوشی و آرایش کنی. من میگم چه جوری باشی، متاهلی که متاهلی. من تعیین می کنم. راننده گفت منم کفری شدم گفتم تو بیخود میکنی. ادم به زن خودشم نمی تونه بگه چی بپوشه. تو کی هستی که واسه زن مردم تعین تکلیف می کنی؟ شوهرش به امیدی این زن رو فرستاده کار کنه. اونم گفته به تو ربطی نداره. راننده گفته اتفاقا به من خیلی هم مربوطه. تف به نونی که تو می بری واسه ز و بچه ات!!! گمشو پیاده شو. بعد سفر رو لغو کرده. یارو رو از ماشین انداخته بیرون.  از اسنپ هم بهش زنگ زده اند که تو چرا این کار رو کردی؟ گفته چون مرده داشت حرف مفت میزد!!!!!!!!

نقطه جوش مردم دیگه خیلی دم دسته. اعصابها همه ریخته بهم. البته الان هرچی فکر میکنم می بینم اصلا خنده نداشت این حکایت. شماها چرا می خندین؟؟؟؟!!!!!! (آخی، درد کمر آشتی رو مغزش هم اثر گذاشته.) خب دیگه من برم. (برو دیگه خب.)

خیلی مواظب خودتون باشین.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 237 تاريخ : چهارشنبه 28 آذر 1397 ساعت: 8:09