ما و مدیر و مانی

ساخت وبلاگ

سلام عرض شد.

من بعد از یک هفته ا ومدم. خوبین شماها؟

باورم نمیشه یه هفته ننوشته باشم. خب این هفته البته هم در اداره و هم در خونه خیلی درگیر بودم. اداره که کار بود و خونه هم درگیر مانی,. یه بساطی سرمون دراورد.

 شنبه پیش با مانی دوباره رفتیم مسجد حسینیه ارشاد. اینم بگم که ماشین گیرکرد توی ترافیک و مگه جلو میرفت؟ از رادیوی تاکسی داشت دعای قبل از اذان پخش میشد. مانی هی میگفت: این اذانه؟ میگفتم نه. تا بالاخره  طاقت نیاورد و گفت: آقای راننده میشه تند بری؟ ما میخوایم بریم مسجد! جا خوردم. دلم نمیخواد کسی بدونه. گناه نیست ولی خوش ندارم کسی بفهمه. راننده البته خیلی خوشش اومد و گفت چه پسر خوبی و کلی در حق مانی دعا کرد. بعدش دیگه ما پیاده شدیم و گفتیم بدویم تا برسیم به اذان.

مانی توی خیابون می دوید و میگفت: آخ جون نماز! آخ جون مسجد!

گفتم الان مردم با خودشون میگن اینا نوه و نتیجه کدوم مرجعی هستند!!! بالاخره رفتیم و وضو گرفتیم و نمازخوندیم. خیلی با صفا بود. همه تون همراهم بودین. بازم مانی سر نماز حرف زد! برای اولین بار اول صف وایسادیم. از بس جمعیت کم بود. والا من که بچه بودم یادمه مساجد پر بود. چه کار کردیم که مردم دیگه مسجد هم نمیان؟ به نظر من ادمهای معمولی مثل من، خیلی به بقیه امر و نهی می کنیم. که اینجوری وایسا، اونجوری وضو بگیر و .... اینقدر که همه رو فراری داده ایم. من خودم عید فطر به عید فطر میرم مسجد. حالا این چند بار دلم کشیده و رفته ام. ولی در کل گفتم.

خلاصه رفتیم خونه مادرشوهرم و ایشون هم اون کباب تابه ای مشهورش رو برای مانی درست کرد. گفت دو روز د یگه تولدته و بذار لذت ببری.

خداییش وقتی مادرشوهر و پدرشوهر و خواهرشوهرم خونه تنهان، من خیلی خونه شونو دوست دارم. واقعا حس آرامش دارم. خسته نمیشم و دوستشون دارم. تا وقتی که مزاحم نباشه و جو رو بهم نریزه، دوست دارم برم پیششون.حالا عرض میکنم.

یکشنبه هم مثل شنبه گذشت و تموم شد. عصر پسرخاله مجرد اومد خونه مون و تا اخر شب زعفرون بسته می کردیم.

دوشنبه روز تولد مانی بود. خب من در نظرم بود که سه تایی عصرش بریم بیرون. یا یه جشن سه نفره بگیریم. اصلا بدون هیچی. من که کیک خور نیستم. مهدی گفت نریم بیرون. مانی خسته است از صبح. گفتم باشه. بریم زیر کرسی. ولی وقتی رسیدیم مهدی با پسرخاله رفتند سراغ بازی. منم سراغ شام. فکر کنم قیمه پلو با مرغ پختم. حموم هم رفتم. دیدم مانی هی داره مشق مینویسه و هی داره مشق می نویسه. تا ساعت ده شب! چک کردم دیدم داره اضافه می نویسه. گفت خانممون گفته اینا رو هم بنویس. گفتم توی سایتتون اینا رو ن نوشته. ولی زیر بار نمیرفت. خلاصه پسرخاله رفت و ساعت یازده شب شد! تموم نمیشد لامصب. تا اینکه مهدی اومد با عصبانیت به مانی گفت اصلا نمیخواد بنویسی. خب این جمله خیلی خوبیه. کاشکی ما بچه بودیم بهمون اینو میگفتند. بعد موبایل منو گرفت و توی سایت برای معلمشون نوشت که من صلاح نمیدونم وسط هفته بچه هشت ساله ایییییییینقدر مشق بنویسه. یازده شبه و هنوز تموم نشده.

ولی چون با عصبانیت این کار رو کرد، مانی زهله ترک شد و به شدت گریه میکرد. از عصر هم چند بار با مانی دعواش شده بود و سرش داد زده بود. دیگه کاسه صبرم لبریز شد و دعوامون شد. خب حرفهایی که نباید زده میشد........

مانی هم به شدت گریه میکرد. به هیچ عنوان نمیخواستم جلوی مانی دعوا کنم. ولی متاسفانه مهدی جوری عصبانی شده بود که اصلا کوتاه نمی اومد.

خییییییییییلی بده. خیلی خیلی بده. بدبختانه خانوادگی اینجوری ان. باید یکی باشه بدتر از خودشون عصبانی بشه که دیگه دست بردارن.

خدا مادر مانی رو بکشه که اونجوری گریه میکرد و ترسیده بود. چه کار کنم چاره نداشتم. مهدی بس نمی کرد.

بعدش شب رفتم زیر کرسی خوابیدم. دستم به شدت درد میکرد. عصبی شده بودم. روز قبلشم اون همه زعفرون بسته کرده بودم، داشتم داغون میشدم از درد. از کنار دیوار لوله شوفاژ رد میشه و رفتم دستمو گذاشتم روی لوله که گرم بود.

فردا صبح من و مانی رفتیم اداره و مهدی خودش رفت. البته من نذاشتم باهامون بیاد. به مانی هم گفتم بابا جایی جلسه داره خودش میره. تا برسیم نزدیک مدرسه، مانی بالا آورد. به مدرسه زنگیدم که مانی حالش خوب نیست. یه ساعتی می برمش اداره. اگه خوب شد میارمش. وگرنه میبرمش دکتر.

البته میدونستم چشه. اضطراب دعوای دیشب رو داشت. استرس انجام ندادن تکلیفش رو داشت. صبحونه رو اداره خوردیم و بهتر شد. بردمش مدرسه. شب مهدی دیر اومد. من که زیر کرسی خواب بودم. مهدی بهش شام داد و خوابید. منم زیرکرسی خوابیدم.

چهارشنبه به اصرار مهدی سه تایی اومدیم اداره. و البته به خاطر مانی. چون فکر میکرد بازم دعوامونه. بازم در مدرسه حالش بهم خورد. بردمش مدزسه و گقتم میخوام مدسرشونو ببینم.

چهارشنبه تا عصر درگیر مانی بودم. دلش درد میکرد و حالت تهوع داشت. که می دونم همه اش از استرس بود.

مدیر,شون زنگ زد بهم یه ساعت باهام حرف زد. گفت مانی از نظر درس و اخلاق خیلی منضبطه .خیلی هم مسوولیت پذیره. 

بعد کلی با هم حرف زدیم. ظهر مهدی رفت مدرسه و مدیر یه ساعت باهاش حرف زد. بعد مهدی برش داشت اومدند در اداره ما  وناهار سه تایی رفتیم غذا خوردیم.

قبلشم تلفنی من و مهدی کلی حرفیدیم. اول دعوا و بعدش اروم شدیم. 

مشکل اینجا بود که مانی خودشو مقصر دعوای من و باباش می دونست. اینو به مدیرش گفته بود.

دیگه بعد از ناهار من اومدم اداره و مهدی و مانی رفتند اداره مهدی. عصر رفتم دنبالشون و سه تایی رفتیم شهران. خاله کوچیکه مریض بود و مامان اورده بودش پیش خودش. شب خیلی خوب بود و بازم فیلم خجالت بکش رودیدیم.

مانی شب موند شهران و ما برگشتیم خونه. صبح پنجشنیه پاشدم رفتم ورزش توی پاک. بعدش رنگ مو خریدم و برگشتم خونه. موهامو رنگ گذاشتم و ناهار مهدی غذا از بیرون سفارش داد. بعدش موهامو سشوار کشیدم و بعدش رفتم شهران. یه گلخونه سر کوچه مامانم ایناست یه سر رفتم و چندتا گلدون خالی خریدم. بعدش رفتم دنبال مانی و دوتایی رفتیم یه سفارش عسل و زعفرون تحویل دادیم. رفتار دوستمون بسیاااار سخاوتمندانه بود. یه کتاب به من و یه قاب عکس خوشگل به مانی داد. تازه به جای دوکیلو عسل، چهارکیلو بر داشت. اونم بابت اشتباه من که فکر کرده بودم چهارکیلو عسل میخواد!!!

اینم بگم که من دلم میخواست شام بریم شهران اقا مهدی اخم کرد و  دیدم راضی نیست، واسه خاطر اینکه بحث نشه، کوتاه اومدم. به خاطر مانی.

جمعه صبح پاشدم تند تند مرغ سرخ کردم و سس هم درست کردم و گذاشتم بپزه. باقلاپلو هم ابکش کردم و یه سر رفتم سفارش زعفرون دادم و برگشتم. پدر و پسر رفتند حموم، بعدش راه افتادیم به طرف خونه مادر مهدی. قرار بود اونجا براش تولد بگیریم.

دیگه سالاد درست نکردم. یه سطل ماست چکیده خریدیم و بردیم. ناهار خوردیم و دراز کشیدیم همگی توی هال.

که بچه خواهرشوهرم پشت گوش مانی رو چنگ بدی انداخت و صدای مانی رو دراورد. اینجور وقتا من و مهدی دست زیر میکیریم که مثلا خواهرش معذب نشه. ولی ظاهرا زبونش یه چیز دیگه است و کم مونده بود بیاد منو بزنه.

بهش گفتم همه به تو بدهکارن. و خییییلی جلوی خودمو گرفتم که جوابشو ندم. فقققققط به خاطر مانی.

البته گذاشتم به وقتش حسسسسابی بشورمش ولی وقتی مانی نباشه و به شیوه خودش. 

عصر من و مهدی پاشدیم رفتیم کیک خریدیم و بقیه کادوهاشونو  داده بودند. فقط همین خواهرش مونده بود که به مانی یه پاکت پول داد منم یه کلمه حتی ازش تشکر نکردم و اصلا محلش ندادم. 

بی تربیت آپاچی.

شبش داشتم برای ناهار شنبه مانی استانبولی میپختم، که نم نم تو اشپزخونه  با مادرشوهرم صحبت کردم و خیلی اروم بهش گفتم اگه جواب دخترتو ندادم، فقققققط به خاطر مانی بود. چون این روزها خیلی پر استرسه وگرنه خیلی قشنگ بلد بودم جواب دخترتو بدم. 

مادرشوهرم خودش ظاهرا از رفتار دخترش معذب بود. گفت اره خب. لین بار گذاشتم درست و حسابی جوابشو بدم. ببینم طاقت میارم با معدی سر این موضوع دعوا نکنم!!؟؟

خلاصه دیگه شب خوابیدیم و امروز اومدیم اد اره. تا جایی هم پیاده بشیم، من و مانی رقصیدیم. 

اول وقت رفتم باشگاه  حالم تووووپ شد.و بعدش رفتم اداره و جلسه داشتم.

بعدش مدیر مانی دوباره زنگید که مانی حالش خوب نیست و میگه دلم خیلی برای مامانم تنگ شده!!!!

گفت این چند روز مانی کلا استرس از دست دادن مامانشو داره و  میگه میترسم بلایی سر مامانم بیاد.

بعدش کاشف به عمل اومد که مانی توی مدرسه یه دوست داره که پدر و مادرش از هم جدا شده اند و بچه با پدرش زندگی میکنه. و دلش برای مادرش تنگ میشه. مانی با این دوستش همزادپنداری میکنه.

دیگه نزدیک ظهر رفتم مدرسه و بازم با مدیرشون خرفیدم. گفت که مانی خیلی تو رو قبول داره و ازت ارامش میگیره.به منم گفته مامانم خیلی زحمت میکشه، بعد از عمل میخچه اش با عصا رفته سر کار!!!!!

خلاصه مانی رو صدا کردند و التماس میکرد که مامان ناهار با هم بریم بیرون.

من و مدیرش میدونستیم تشابه سازی میکنه با دوستش.

خلاصه مثلا تعهد دادیم که بار اخرش باشه و ناهار اوردمش بیرون. رستوران نبردمش که خوش به حالش نشه. یه ساندویچی معمولی که فقط اطمینان داشتم به تمیزی و موادش. نیم ساعته هم برش گردوندم مدرسه. ولی حالش خوب شده بود.

مدیرش میگفت مانی مث ادم بزرگها فکر میکنه و این خوب نیست.

حالا بقیه حرفهای مدیر رو بعدا میگم. الان ساعت نه و نیم شبه. نصف اینا رو اداره نوشتم، نصفشو خونه. عینکم نزده ام، درست نمیتونم ببینم.

خلاصه عصر قرار بود بریم نسجد هدایت، پدرشوهرمم قرار بود بیاث. دیگه اوند و مانی رو دستش سپردم. خییییلی خال خوبی بود. خدا ا. هنه قبول کنه.

هفته پیش بابام میخواست به مانی جایزه بده، گفتم متفاوت باشه. جایزه مانی شد یه جعبه خرما که بین دوتا نماز تو مسجد بین مومنین  پخش کنه. این نسجد تا دم در ادم نشسته بود. خییییبی قشنگ بود. محلی بود و همه اهل محل بودند. بعدش من و مانی و پدرشوهرم رفتیم چهارراه قنات ذرت مکزیکی خوردیم. یه خانمی هم در مسجد زیتون میفروخت که خریدیم و عااااالی بود.

خب من دیگه برم مسواک بزنم با مانی.

ووووووی دستم شکست!!!

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 237 تاريخ : يکشنبه 25 آذر 1397 ساعت: 2:20