قصه های کرسی

ساخت وبلاگ

سلام ظهر شنبه همگی بخیر.

نبینم کسی از شنبه غصه داشته باشه و حوصله اش سر بره. خیلی هم خوبه این شنبه. یادتونه یه وقتایی شنبه ها حتما پست میذاشتم؟ اون موقع هنوزم کاراینجوری منو در بر نگرفته بود، چونان عاشقی که معشوقش را!!!!!!

اوه که چی گفتم.

  در هر حال هستم هنوزم. در خدمتتونم. آقا واقعا یه حموم رفتن از داخل بازارچه و یه بالکن داشتن اینقدر خوبه؟ چقدر استقبال شد از این تصویرسازی. باور کنین خود زندگی هم همینه. لابلای زندگی روزمره مون رو که بگردیم، همونجا که واسه مون خیلی تکراری شده، میتونیم کلی از این دلخوشی ها پیدا کنیم.

حتی یه سری از دوستان میگن خونه دارن، اسیر بچه داری هستند، نمیتونن برن بیرون و کلی دپرس شده اند. یا حتی کسی که کارش رو از دست داده. من میگم توی همون خونه میشه کلللللی دلخوشی پیدا کرد. هر روز از یه گوشه شروع کنیم به گشتن. قطعا چیزهای خوشگلی پیدا می کنیم.

و البته تغییر اصلی باید درون ما باشه. از درون بخواهیم که یکنواخت نباشیم. که نو باشیم و نوتر بشیم هر روز.

وگرنه که زندگی همه مون به خصوص این ماه های اخیر پر بوده از استرس و تلاطم. منتها یه چیزهایی باید باشه قطعا که تحمل بقیه زندگی رو آسون کنه.

وگرنه که خونه منم بالکنش مستطیله و کوچیکه و اصلا پشت به کوهه. من اینجا که می نویسم خودمو توی بالکن بزرگی تصور می کنم رو به کوه. جای همه تونم پیشم سبزه.

خلاصه اینجوریا.

چهارشنبه بالاخره رفتیم خونه و قبلش خودمون رفتیم خرید. داداشم با لپ تاپ کار داشت و میخواست بیاد خونه مون با لپ تاپ مهدی کار کنه. بنابراین رفت دنبال مامان و آوردش. بابا هم بابت برنامه های خلل ناپذیرش موند خونه. ما زودتر رسیدیم خونه و شکر خدا خونه تمیز بود. پریدم توی اشپزخونه و واسه شام کباب تابه ای درست کردم. دیگه روی مبل چرت میزدم که مامانم و داداش بزرگه رسیدند.

اقا یه چیزی بگم این وسط  مسط ها. شکر وسط حرفم!!!

اینی که میخوام بگم خیلی حرصم داد چند روز پیش. اینکه زنداییم دو هفته پیش هی اس داده به خاله کوچیکه که میخوایم یه سر بیاییم. خاله از سر باز کرده بوده. بعد بالاخره پامیشه میاد خونه خاله و بهش میگه که من افسردگی گرفته ام. (به شخمم) و اینکه از صبح پامیشیم، نمیدونم باید چه کار کنم. (بچه و خانواده نشسته... وگرنه یه چیزی میگفتم.) بعدش به اون یکی خاله هم توی کرمانشاه گفته که ما از صبح پامیشیم و نمیدونیم باید چه کار کنیم. یه لقمه نون داریم و نمی تونیم بخوریمش.

که خاله کوچیکه بهش  گفته کمتر دعا و جادو برای مردم بکن که بتونی نونتو بخوری. دخترخاله بزرگه هم که با زندایی دوسته بهش گفته که تو لیاقت خانواده آشتی رو نداشتی. من اگه ده تا دختر داشتم این پسر هر کدومو میخواست بهش میدادم. زندایی هم گفته که دختر کوچیکه اولش گفت خونه بگیرین که من توی خوابگاه نمیتونم درس بخونم. ولی الان با ماها زندگی نمی کنه و جداست.

که دیگه اینش به من ربطی نداره. ولی خب هفته پیش کلی حرص خوردم. البته خدا منو ببخشه. با خودم گفتم اگرم افسردگی گرفتی حقته! مگه میشه یه پسری رو اینقدر داغون کنین و راست راست بگردین. تازه خوش به حال کسی که همین دنیا تقاص کارهاشو بده. تازه پررو پررو زنگ زده به داداشم که حالم خوب نیست، بیا منو ببر مشهد. داداشم که اینو به مامانم میگفته، مامانم گفته: گگگگگه خورده! بعد داداشم ناراحت شده و بقیه حرفشو  نزده. ولی ظاهرا بهش گفته که من همراه پدر و مادرم نرفتم مشهد اینقدر کار دارم.

البته یه مثلی هست که میگه چون که خر باشی،  البته سوارت می شوند. اگه ما اینقدر به این خانم و تخم و ترکه هاش کولی نمی دادیم الان اینجوری رو نداشت که توقع داشته باشه حالش بده، ما حالشو خوب کنیم. خوب شد جلوی ضرر گرفته شد. خدا رو هزاااااااااااااااار مرتبه شکر که شرش کنده شده از خونه مون.

خلاصه که چند کیلویی حرص خوردم هفته پیش.

بعد چهارشنبه شب مامانم و داداشم اومدند و شام و لالا. همه خسته بودیم. پنجشنبه صبح با صدای کاسه و بشقاب بیدار شدم. مامانم ظرفهای دیشب رو شسته بود و داشت با مانی بازی میکرد. رفتم چای گذاشتم و صبحانه خوردیم. واسه ناهار آبگوشت بار گذاشتم و با کمک مهدی و مامانم دکور کرسی, رو چیدیم. مامانم هم پشت چرخ نشست همون روی کرسی و ترمه های کمری متکاها ر چرخ کرد. مهدی بابت یه سر خرید رفت و برگشت. مانی خرد خرد مشقاشو نوشت. منم یه راه لباسشویی روشن کردم.

نزدیک ظهر بابام از راه رسید و خوشش اومد از کرسی. چیزی زیر کرسی نذاشتم. خب گرمه خونه. فقط همین کورش عالیه.

البته هنوز دل سیر نخوابیدم زیرش. چون این دو روز درگیر مهمون داری بودم.

بعد از ناهار خوابیدیم و بعدش پاشدم تند تند یه ظرف سالاد یونانی درست کردم و دو ظرف سوفله. میوه شستم و بقیه هم بادکنکها رو باد کردند. دیگه داداش کوچیکه هم کیک گرفت و اومد. تولد دو تا بچه ها رو با هم گرفتیم. یه کیک کوچیک هم بود. ماها کیک خور نیستیم و همین الان از همون یه کیلو کیک، یک سومش توی یخچال مونده.

پسرخاله مجرد هم از ماموریت رسید و بعدش رفتیم پشت کرسی و یه عالمه عکس مسخره بازی انداختیم. اینجوری که مثلا با شال، دور سرمون سربند بستیم و مثلا داداش بزرگه و پسرخاله خان بودند و من خیلی مظلوم (با لباس کردی محلی) کنارشون وایساده بودم. اییییییینقدر خندیدیم که من واقعا دل درد گرفته بودم. بابام هم یه کم اوردیم توی ماجرا. مامانم و زنداداشم هم غش کرده بودند از خنده. مهدی و داداش کوچیکه هم داشتند توی نشیمن ایکس باکس بازی می کردند. بچه ها هم می لولیدند توی هم.

خلاصه شام خوردیم و بعدش رفتیم همگی پشت کرسی و اونجا عکسهای تولد رو گرفتیم. فشفشه دادم دستشون که دیدم صدای شلیک خنده بلند شد. نگو کپل خان فشفشه روشن رو دستش میگیره و حواسش نیست، میندازه رو شلوار پسرخاله. از اونور هم فشفشه روشن افتاد روی شلوار مهدی و از دو طرف سوراخ کرد. فقط دلم سوخت که دو تا انگشت مامانم سوخت وقتی داشت فشفشه رو از روی شلوار پسرخاله برمیداشت. خلاصه که نزدیک بود کرسی و خویشاوندانش دود بشن برن رو هوا.

بعد به داداش بزرگه خبر داده بودند که پدر یکی از دوستاش فوت کرده، میخواست چهار صبح با دوستاش بره کرمانشاه. خیل خسته بود. همون کنار کرسی وسط پذیرایی خوابش برد. ماهم آهنگ گذاشته بودیم و میرقصیدیم! فکر کنین یکی وسط خوابیده باشه، بقیه از کنارش برن و بیان و برقصن! خوبه همه چی مسخره بازی باشه.

خلاصه دیگه اخرشب داداش کوچیکه و پسرخاله رفتند خونه شون. ماها هم خوابیدیم. من که خیلی پاهام درد میکرد. نصف شب هم یه بار از پادرد بلند شدم. هرچند زن داداشم کمکم ظرفها رو شست. ولی خب بالاخره مهمون داری کار داره دیگه. کم هم نرقصیدم.

جمعه صبح پاشدم دیدم خوابم نمی بره. گفتم برم نون بخرم یه کم حال بیام. رفتم نون گرفتم و دیدم عجب بهشتیه. برگشتم چای گذاشتم و صبحانه خوردیم. مامانم نذاشت ناهار درست کنم. گفت اینهمه غذا مونده. بعد خودش اومد لحاف مهدی رو ملافه گرفت. اقا چه باحال شد. اینجوری که مادر مهدی سر عروسی مون یه لحاف داد به مهدی. من اصلا یادم نمیاد استفاده کرده باشیم ازش. خب مال سال 85 هست. بعد دو هفته پیش رختخوابها رو بیرون ریختیم با مهدی و دیدیم عه، این چرا ملافه و وسطش جداست از خودش؟ مهدی گفت مامانم وقت نکرده بوده درستش کنه، گفت خودتون بدوزین. فکر کنم اینجوری بوده. گفتم وا. چرا وقت نکنه؟ سه تا خواهرت توی خونه بیکار بودن اون زمان! بعدش هم پست گذاشتم توی اینستا و عکس مامانم و مانی که دارن ملافه رو میدوزن رو گذاشتم. دیروز که رفتیم خونه مادرش، گفت هرگز امکان نداشته که به مهدی لحاف دوخته نشده بده. گفتم پس حلال کنین من اینجوری گفتم در موردتون. همه اش هم تقصیر پسر خودتونه!

خلاصه ناهار خوردیم و چرتی زدیم و بعدش پسرخاله مجرد اومد کمکم تند تند زعفرون بسته کردیم. البته لیبل ها رو مهدی قیچی کرد و روی بسته ها چسبوند. نزدیک پنجاه تا بسته کردیم. ده تا پسرخاله برد که به همکارهاش بده. چون خیلی تقاضا زیاد بود شکر خدا. مشتری های دفعه های پیش خیلی راضی بودند. خدایا هزاااااار بار شکرت. سی تا هم خودم برداشتم که بیارم. که ده تاشو دادم جاریم ببره. اونم مشتری داره. دیگه استقلال هم با سپید روز رشت بازی داشت که پنج تا زد بهش. من علی کریمی رو یه جور دیگه دوست دارم. دلم نمیخواست اینقدر بهش گل بزنن. هی میگفتم لعنتی ها دیگه با سه تا هم می برین. دیگه گل نزنین.

بعدش پسرخاله رفت خونه شون و ما هم رفتیم مامان و بابا رو گذاشتیم شهران و از اونجا هم خونه مادر مهدی.

هفته دیگه باید با اینا تولد بگیریم. ولی خواهر بزرگه اش عروسی دعوته. دیگه قرار شد من ناهار درست کنم جمعه ببریم اونجا. دیشب مانی از مادر بزرگ و پدربزرگ و عمه وسطی هم کادوش رو گرفت. اسباب بازی و کتاب. من که حریف نشدم به اینا بگم اییییییییییییینقدر برای بچه اسباب بازی نخرین. اخه یه بچه هشت ساله چند هزار تا ماشین و تفنگ میخواد مگه؟؟؟!!! تشکر کردم. هرکی مرامی داره. دستشونم درد نکنه. همه که نمیتونن طبق نظر من رفتار کنن. البته اونا هم چیزی از من نپرسیدن. مانی خودش به عمه اش نمیدونم چی چی هاکی سفارش داده بود.

خلاصه اینجوریا.

***************************

بالاخره زعفرون رسید. ماهم تونستیم مقداری بخریم.  امیدوارم زیاد گرون نشه از این به بعد هرچند که میگن قراره بشه. در هر حال الان زعفرون رسیده. هرکی میخواد به این شماره زنگ بزنه که براش ارسال بشه. الهی همه به دل خوش استفاده کنن. قیمتش هم بسته ای 50هزار تومنه. هر بسته هم حاوی یک مثقال زعفرونه. (اینم بگم که من ده روز پیش توی مغازه دیدم مارک بهرامن یک مثقال رو میده 62 هزار تومن) اینم شماره تماس: 09014339390. خواهشی که دارم اینه که اینجا و توی اینستا پیغام نذارین. فقط به این شماره اس بدین یا زنگ بزنین.

در ضمن در پی تماس مکرر یک سری از دوستان، تا اخر هفته روغن حیوونی عالی و ناب هم از کرمانشاه میرسه. قیمتش رو هنوز نمیدونم. میخوایم بریم چونه بزنیم که بتونیم به قیمت کم بفروشیم به دوستان. خبر اونم میدم. عسل هم که داریم. دیگه چی می مونه؟ سلامتی که خدا به همراه دل خوش به به همممممممه تون.

خب دیگه من برم کارهامو جمع و جور کنم. ببینم امروز میشه با مانی بریم مسجد؟َ! از الان برای همه تون دعا می کنم.

مریضها، غریبها، دل شکسته ها، افسرده ها، بیکارها، در راه مانده ها، هممممممممه رو از خدا بگیر زیر پر و بال خودت. ای حکیم. تو درمان کم همه دردها رو. تو شفا بده دل همه مون رو.

آمین یا رب العالمین.

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 256 تاريخ : سه شنبه 20 آذر 1397 ساعت: 0:20