کوچکترین ستاره دریایی قلب من

ساخت وبلاگ

سلام. صبح یکشنبه تون بخیر.

خوبین؟

شکر خدامنم خوبم. مریضی ها رو توی دیروز جا گذاشتم. ولی چه حاااااااالی بودم.

  خب اینا رو ول کنین. بذارین اون کاره رو بگم.

جونم براتون بگه که شما که دیگه منو سالهاست میشناسین. یه وقتایی بار بیشتر از خودم برمیدارم. یعنی اینجوری که همه کارها توی ذهنم خیلی آسونه و زود انجام میشه. بعد در عمل هم میخوام زود انجام بشه که این عجله ها گاها کار دستم میده.

ولی یه سری کارها هم هست که انجامش هم راحته توی ذهنم. خانمها احساسی ترن. آقایون منطقی تر. البته غالبا. یعنی خیلی وقتا من میگم انجام این کار کاری نداره که. مهدی میگه نه. منطقی نیست. خلاصه شماها دیگه میشناسین منو. حالا نمیدونم شماها کدومشین.

چند وقت پیش یکی از دوستام باهام میحرفید گفت که یه دختر هفده ساله است که شوهرش گذاشته رفته. اینم هیچکی رو نداره. یه مادر معتاد داره که خود این، از مادره فراریه. پدرش هم اصلا به چشم ندیده. وقتی کوچیک بوده از مادره جدا شده. کلا دختره بی کس و کاره. الانم بارداره. اون موقع که به من اینو گفت، دختره مثلا شش هفت ماهش بود. گفت دختره بچه رو نمیخواد. میگه من که درامدی ندارم، شوهره هم که رفته، من کجا زندگی کنم و چه جوری این بچه رو بزرگ کنم؟ سر کار نمیتونم برم با این بچه.

خلاصه یه مدت پیش دوستم بود. من یکی دو نفر رو می شناختم که بچه میخواستند. باهاشون تماس گرفتم. ولی خب قانونی چه جوری باید این بچه مال اونا میشد؟ اگه بچه میرفت بهزیستی که به این راحتی ها نمیشد بچه مال اینا بشه. خلاصه خیلی فکر کردیم. یکی میگفت یه ماما و زایشگاه آشنا پیدا کنیم و بچه که دنیا اومد، شناسنامه رو از اول به اسم پدر و مادر جدید بگیریم. ولی همه اینا ریسک بود.

من دلم نمیخواست بچه توی بیمارستان رها بشه و از اول بره بهزیستی. ولی به اینم فکر میکردم که اگه بیمارستان بفهمه تقلب شده چی؟ اصلا سرنوشت بچه چی میشه؟ واقعا این بچه با این خانواده خوشبخته؟

خیلی خیلی این فکر، منو به خودش مشغول کرده بود. اون دو نفری که از طریق من بچه رو میخواستند، خانمها راضی بودند. (احساسی نگاه می کردند.)ولی شوهر هر دو به شدت می ترسیدند. (منطقی نگاه می کردند.) یکی شون میگفت من با هیچی مشکل ندارم. مشکل اصلی اینه که نکنه یه روزی  اینا بیان بچه رو ببرن. ما دق می کنیم. شوهر اون یکی میگفت نکنه محل کارم بفهمند و به جرم خرید و فروش بچه، بگیرنمون!

حتی اگه مسخره ام نمی کنین من میگفتم کاشکی این بچه مال من بشه. کاش بدنش به من. خیلی بهش فکر میکردم. خیلی جلوی نظرم بود. دلم میخواست یه کاری براش بکنم.

یه ستاره دریایی بود که اگه میتونستیم نجاتش بدیم، خودش کلی بود. این مادر اینقدر در فقر بود که حتی نتونسته بود بچه رو از بین ببره وقتی کوچیک بوده. وقتی به دوستم رسیده بود که بچه دیگه قلب و روح داشت و اگه میخواستند از بین ببرنش باید کورتاژ میشد و خدای  نکرده قتل نفس بود.

انگار که باید زنده می موند. انگار که باید می موند.

خلاصه در این احوال، یه روز دوستم زنگید بهم که آشتی، این دختر اصلا تا حالا دکتر هم نرفته. حتی یه بار هم چکاپ نشده، اصلا نمیدونه بچه دختره یا پسر. بعد دوستم بردش دکتر و فهمیدیم بچه دختره. سالم هم هست. خب یه مادر هفده ساله که بدون برنامه ریزی حامله شده، خدا میخواد و بچه سالم میشه و بدون مشکل. قربون خدا برم من. کسی سر از حکمتش درنمیاره.

دوستم از وقتی که فهمید بچه دختره، آتیش گرفت. افتاد به جون مادره که باید بچه تو خودت نگهداری. نگهدار ما کمکت می کنیم.

دختره میگفت آخه چه جوری؟

این دوستم طفلی خودشم خیلی مشکل داره. یه خونه کوچیک داره که مال خودشم نیست. با بچه هاش زندگی می کنه.جدا نداشت واسه این دختره و بچه اش! ولی خلاصه کلی با دختره حرفید و حرفید که بچه ات دختره و نذار مثل خودت بی کس و بی پناه بزرگ بشه. خودت بزرگش کن، ما کمکت می کنیم. خلاصه اینقدر گفت که دختره راضی شد بچه رو خودش نگه داره.

به منم گفت اشتی من اینجوری بهش گفتم. گفتم خوب گفتی. حالا نوبت من بود.

منم به دوستان دست سبزی که میدونم اینجوروقتا کمکم می کنن و هرگز تنهام نذاشتند پیغام دادم و ماجرا رو شرح دادم. گفتم آقا اینجوریه.

هیچکدوم از دوستام نپرسیدند بچه حلال زاده است یا حرومزاده. چون قبلا پیش اومده بود که یه سری میگفتند از کجا معلوم حروم زاده نباشه؟

من میگم آقا اصلا فکر کنین هست. اصلا حلالزاده چیه؟ حرومزاده کدومه؟ بحث انسانیت در میونه. اگه من حرومزاده بودم، تقصیر من بود؟ اگه مثلا بابای من معلوم نبود که کی باشه، تقصیر من بوده؟ چرا باید طرد بشم؟ واقعا چرا؟ انسانیت چرا باید تحت تاثیر همچین چیزی قرار داشته باشه؟ یه بچه یه ستاره دریاییه. شاید این بچه برای بشریت خیلی مفید باشه. نذاریم تنها باشه، نذاریم بره بهزیستی. اصلا چرا بقیه بیان این بچه رو بزرگ کنن؟ما مادر این بچه رو حمایت کنیم که خودش بچه شو بزرگ کنه. بچه پیش مادر خودش بزرگ بشه، با حمایت ما. چی از این قشنگتر؟ ستاره دریایی رو بندازیم به دامن مادرش، دریا!

خلاصه اینجوری شد که یه هفته مونده به زایمانش، خاله دختره ـ که از نظر ما لی ضعیف هم هست و شهرستان زندگی میکرد ـ اومد دختره رو برد. دختره رفت پیش اونا و چند روز پیش نی نی جون رو دنیا آورد. یه دختر ناز و عزیز که 2700 وزنش بود. خب مادره تغذیه خیلی خوبی نداشت زمان بارداری. همون یه هفته آخر یه بار دوستم بهش زنگ زده بود و گفته بود که شام، یه تخم مرغ خورده. (خاله وضع خیلی خوبی نداره خب) دیگه ما افتادیم به پول جمع کردن. چهار میلیون تقریبا جمع شد. که خب طبق تشخیص دکتر باید سزارین میشد. مقداریش رفت برای هزینه بیمارستان. و البته بچه هییییییچی نداشت.

هیچی یعنی هیچی.

مادر جوون یه کم خودش خرید کرد براش با اون پولها. ولی خب تجربه اینم نداشت که. منتها گذاشتیم خودش خرید کنه که مهر مادریش یه کم تحریک بشه.

ما نمیخواستیم مادری رو یادش بدیم. میخواستیم فقط مسوولیت بچه رو بهش یادآور بشیم. و بگیم هیچکی بهتر از تو نمیتونه از این بچه نگهداری کنه.

خدا میدونه من حتی رفتم چند ماه پیش با اداره هم حرفیدم. که اگه من یه بچه بیارم و اسمش تو شناسنامه ام باشه، میتونم بیمه تکمیلی اش کنم؟ میتونم حق اولاد و حق مهد کودک بگیرم؟ میخواستم ببینم تا کجا میتونم روی ابعاد مالی اش حساب کنم که ببینم میشه قسمتی از خرجش دربیاد؟ که مثلا اگه بذارمش مهد کودک، مقداریش رو اداره میتونه کمکم کنه؟ و اینکه پرسیدم مثلا اگه حسابرس بیاد اداره، نمیگه این خانم تاریخ تولد بچه اش مثلا توی تیره، چطوری نرفته مرخصی زایمان؟ که منابع انسانی مون گفت نه. مشکلی نیست.

فقط از نظر خودم این مشکل بود که چطوری نگهش دارم. منی که میام سر کار. مهد هم نمیتونستم بذارمش. چون طبق مقررات بهزیستی، بچه زیر شش ماه نباید بره مهد.

اون دو سه ماه همه اش با خودم کلنجار میرفتم.

هی میگفتم من باید یه کاری بکنم.

تا آخرش که دوستم گفت آشتی، مادره میره پیش خاله اش زایمان میکنه، گفتم دیدی آشتی، همیشه نباید تو مستقیم یه کاری رو انجام بدی. همه کارها مسوولیتش با تو نیست. یه جایی نقش مکمل رو بازی کن.

خلاصه اینجوریا.

تا هفته پیش که رفتم دیدم برق فیزیوتراپی رفته، گفتم برم جنت آباد یه کم برای نی نی جون خریدم کنم لخت نمونه. رفتم و به فروشنده که آشنامون هم هست جریان رو گفتم. اونم خییییلی تخفیف داد. منم دو دست بادی رکابی با شلوار براش خریدم. با یه ست حوله صورتی، دو تا پیش بند (که لباساشو کثیف نکنه) یه ست 19تیکه نوزادی دخترونه، شامپو، لوسیون، کرم سوختگی (شوینده ها از مارک فیروز بود. همه رو فیروز گرفتم. جریان کارخونه فیروز رو که میدونین. مدیرعامل و همه پرسنلش معلول هستند و دارن با غیرت کار می کنن. توی ایرانی ها هم خیلی مارک خوبیه. شوینده های بچه ها رو از این مارک بگیریم.)

یه ساک بچه هم براش خریدم و اینا رو گذاشتم داخلش. با نیم کیلو عسل ناقابل. که زن زائو بخوره.

کلی هم با مهدی اینا رو دیدیم و قربون صدقه اش رفتیم. شمیم که نی نی اش دنیا بیاد، باید چند تیکه بده ببریم بدیم به یه نی نی که این شرایط رو داره. من براش نذر کردم!!! که البته میدونم میده و همیشه هم دستش به خیره.

شنبه به دوستم گفتم من کمرم علیله. بیا اینا رو در ماشین ازم تحویل بگیر.اومد تحویل گرفت و کلی خوشحال شد. پنجشنبه کسی میرفت شهرستانشون، برد برای مادر بچه. حال مادر و بچه فعلا خوبه. مادره هنوز کمی درد داره. چند بسته قرص آهن هم دارم و دیروز هم براش تب سنج خریدم. اینا رو خرد خرد یادم میاد و میگیرم. دیروزم دخترخاله ام زنگید که آشتی من 150 تومن دارم. بدم به تو؟ گفتم نه. به من نده. بریز به کارت دوستم. که دست این دختره است. الان شاید بخواد یه تیکه گوشت بخره یا خودشو تقویت کنه. بذار پول دستش باشه و ته دلش قرص باشه به این کمکها.

خلاصه این بود جریان این ستاره دریایی کوچیک قلب من.

امیدوارم دختر خوشبخت و تاثیرگذاری باشه و بتونه کارهای بزرگی توی زندگی برای خودش و یه عالمه ستاره دریایی دیگه انجام بده.

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 294 تاريخ : چهارشنبه 13 تير 1397 ساعت: 4:07