نون و پنیر و انگور

ساخت وبلاگ

سلام. صبح بخیر.

تا کارها شدت نگرفته یه کم بنویسم.

  خوبین شماها؟

امروز صبح درد کمرم زیاده. البته فیزیوتراپی که میرم خوبه. ولی خب گاهی اذیت میکنه دیگه. که البته دلیل عمده اش اینه که من کلا برای کمرم استراحتی ندارم. و از ساعت شش و نیم به حالت نشسته ام، تا عصر. فقط ا ون یه ساعت فیزیوتراپی رو تخت دراز میکشم.

یادمه بعد از عروسی مون هم کمردردم به اوج خودش رسید. پسرخاله های مهدی اذیتش میکردن و یواشکی بهش میگفتن دختر مردم رو چه کار کردی که کمرش داغون شده! که خب البته کمردردهام عصبی بود بیشترش چون سر عروسی مون دق عالم رو خانواده ممهدی بهم دادند. (خدا رو شکر از اون زمان خیلی گذشته و دیگه اون مسائل تو ذهنم تقریبا وجود نداره.)

بعدش دکتر برام فیزیو نوشت و من بعد از کار اداره، اول میرفتم فیزیوتراپی و بعد میرفتم خونه. یادمه اینقدر خسته بودم، یه بار زیر دستگاه خوابم برد و با صدای خر و پف خودم بیدار شدم!!!!!!!image

دیروزم توی فیزیو خانم کابین بغلی خوابیده بود و چه خر و پفی هم میکرد. خودم هم اغلب یه چرت میخوابم. تازه خواب هم می بینم!!!!!image

دیروز توی اون گرما فکر کنین یکی دو ساعت هم برق قطع شد و ما توی اداره وسط جلسه داشتیم می پختیم. بعدش مانی رو برداشتم و رفتیم به طرف خونه. پراید بدبخت از صبح زیر آفتاب بود و کولرش رو اصلا روشن نکردم. چون میدونستم با بخاری مواجهه میشم. فقط شیشه ها رو دادم پایین و مقنعه ام رو هم از سرم دراوردم و تهش رو انداختم رو سرم. افتاب رو سر و صورت مانی میخورد شرشر عرق میریخت. در همون حال هم خوابش برد!!!! دیگه رسیدیم نزدیک خونه و چند تا بستنی خریدم و مانی رو بردم در خونه پسرخاله انباری و به خانمش تحویل دادم. از ظهر باهاش هماهنگ کرده بودم.

مانی و بستنی ها رو تحویلشون دادم و خودم یه بستنی دست گرفتم و تاختم به طرف فیزیوتراپی. دیگه ببینین چه گرمایی بود که من بستنی نخور، بستنی خوردم! کلا در طول روز خیلی آب میخورم. همین الان که ساعت 10:53 صبحه، من سه لیوان و نیم آب، یه لیوان شیر و پور سنجد، یه لیوان چای خوردم! تا قبل از ناهار حداقل دو سه لیوان دیگه آب میخورم. شماها هم بخورین. اگه تووش چند قطره لیموی تازه بچکونین، راحت تر میتونین بخورین. خودتون رو عادت بدین به آب زیاد خوردن. برای پوست و گوارش و کلیه و همه چی خوبه.

دیگه رفتم فیزیو و یادم افتاد ورزشی که گفته رو انجام نداده ام. هی از صبح میخواستم انجام بدم، ولی وقت نشد تا یادم رفت. دیگه تا منشی فیزیو بخواد هیتر رو بذاره، گفتم چند دقیقه وایسا من این دو تا حرکتو انجام بدم. خودمونم ریز ریز میخندیدیم، از بس که می ترسیم از فیزیوتراپیسته.

بعد هم فیزیوتراپیست اومد ازم پرسید ورزش کردی؟ گفتم آره. همین الان. گفت برو، به درد من نمیخوره. بعد هر دو زدیم زیر خنده.

خلاصه امروز تو اداره پشت میزم یه فرش پهن کردم و یه دور ورزش کردم و بعد از نیم ساعت درد کمرم اوج گرفت.

دیگه بعد از فیزیوتراپی رفتم دنبال مانی و قبلش کمی خرید کردم واسه خونه و بعدش رفتیم خونه. انگگور شستم و گذاشتم توو یخچال. پریدم تو حموم. بعدش اومدم ظرفها رو شستم و کمی جمع و جور کردم و مهدی و پسرخاله مجرد هم واسه شام رسیدند و نون و پنیر و انگور خوردیم. اصلا نمیشد غذا خورد. من که واسه امروزم همین نون و پنیر و انگور واسه ناهار خوردم. (الان ساعت بیست دقیقه به دو ظهره!)

یه کم فوتبال دیدیم و بعدش لالا.

آقا برق اداره قطع شد. کباب شدیم. من دیگه برم.

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 262 تاريخ : چهارشنبه 13 تير 1397 ساعت: 4:07