به ساعت هشت فکر کن!

ساخت وبلاگ

سلام. صبح شنبه همگی بخیر و شادی.

 تبریک میگم به پرسپولیسیای عزیز بابت بردشون. مبارکتون باشه.

و تبریک هم میگم به استقلال که تیم، یکدست شده. دیگه از هم گسیخته نیست و حالا میدونیم چه کار باید بکنیم. وعده ما اسفند!!!! imageimageimage

************

صبح اون دو خط بالا رو نوشتم و رفتم بیرون دنبال کارهای اداره. تا برگشتم وقت ناهار شد و بعدش دوباره رفتم بیرون. الانم که اومده ام، نشسته ام سر تنخواه. فکر نکنم امروز بشه بنویسم.

تا وقتی رئیسم از بیرون بیاد می نویسم.

اقا من چهارشنبه از اداره رفتم خونه، چشمتون روز بد نبینه. از ماشین که پیاده شدم، یه درد وحشتناکی تو کمرم پیچید. کلا یه ماهه داره خودم رفت و برگشت رانندگی میکنم. نمیدونم چرا اینقدر بهم فشار آورده.

مهدی هم همون موقع رسید و سه تایی رفتیم بالا. مامان و داداشم رو سر کارگرا بودند و مشغول کار. بعدش بعد از یکی دو ساعت رفتند همه شون. من که همونجا از کمردرد رو کاناپه ولوو شدم. داشتم می مردم. زندگی هم داااااااغون. چون لوله کشی کرده بودند، همه مبلها جلو بود و همه وسایل وسط خونه. سعی کردم چیزی رو نبیم و فقط همونجا ولو شدم.

با مهدی رفتیم تو اتاق و خوابیدیم. من که ساعت نه و ده بیدار شدم. دیدم مهدی به مانی شام داده و خوابوندتش. از عدس پلویی که دیشبش واسه کارگرها پخته بودم. دیگه پاشدم و دلم میخواست برم دوش بگیرم که آب گرم قطع بود.

بعد دیگه مهدی مهروبونی کرد و من خودم معذب بودم. دلم میخواست لااقل دوش میگرفتم. منتها مهدی میگه اصلا اینا مهم نیست! خب آب گرم هم قطع بود.

دیگه خوابیدیم و پنجشنبه صبح کارگرها ساعت هشت و نیم اومدن و یه کم بعدش داداش کوچیکه رسید و صبحونه به کارگرها دادم و خودمونم خوردیم. داشتم از کمردرد می مردم. مهدی کمربند فنردار طبی رو پیدا کرد از تو کمد و بستم کمرم. بعدش مهدی رفت سبزی قورمه خرید و آورد سرخ کردم و واسه ناهار قورمه سبزی رو شوتیدم تو جی پاس. حموم رفتم و بعدش ناهار خوردیم و کارگرها همچنان مشغول کار بودند. دیگه ساعت دو آقا مهدی رفت برای جلسه خونه باباش. دربی بود و من دلم میخواست این دربی رو ببینم.

هی گفتم برم پیش آبانه، هی گفتم برم خونه خاله. ولی کمردرد نابودم کرده بود. نمیتونم راه برم وای به حال اینکه بخوام رانندگی کنم.

آخرش گفتم  مهدی که نیست. بشینم دل سیر بازی رو ببینم. کارگرها و داداشم هم ساعت چهار رفتند. خودم هم سلانه سلانه هرچی رنگ ده و یازده داشتم تو خونه با یه بند انگشت واریاسیون سبز قاطی کردم و زدم به ریشه موهام. ببینین چه شیر تو شیری بود. همه اش هم دراز میکشیدم. خلاصه داداشم اینا حوالی ساعت چهار رفتند و منم ساعت چهار و نیم موهامو شستم و عاشق رنگ موهام شدم. چه عجب که قرمزی نداشت. من سفیدم بزنم به موهام، تهش قرمز میشه! قاعدتا باید آبی بشه!!!!!!!

خلاصه هی منتظر بودم مانی بره تو اتاقش که بتونم بازی رو ببینم که نرفت و آخرش  گفت من میخوام بازی رو ببینم. گفتم به این شرط که هرکی برد خوشحال بشی و هرکی گل خورد ناراحت نشی! گفت باشه.

دیگه بیست دقیقه پایانی نیمه اول رو دیدیم که مهدی رسید و گفت نمیخواد بازی رو ببینیم!

گفتم یعنی چی من میخوام ببینم، گفت نه. استرس میگیریم!!!!!!!!

عججججججب بدبختی. من دوست داشتم بازی رو ببینم.

کمرم هم نابود بود و دیگه نمیتونستم برم جایی. گفتم باشه. دیگه نشستم پای تلگرام بلکه خبردار بشم چه خبره. آخرشم که باختیم. ولی فدای سرتون. شکر خدا مردونه باختیم. (اینو نگیم چی بگیم.)

نه داور مقصر بود نه کسی. بازیه دیگه. همینه. (آشتی منطقی)

شب خوابیدیم و جمعه صبح کارگرها اومدند. دوباره صبحانه و این بار خیلی درد داشتم. عین رباط راه میرفتم. حوالی ساعت ده، دیدم مامانم اومد کمک. گفتم چرا اومدی بابا. یکی میخواد به خودت کمک کنه. دیگه به زور از اینور و اونور میگرفتیمش که کار نکنه. مهدی ساعت ده با صاحبخونه مادرش قرار داشت. رفت و جلسه تشکیل نشد  برگشت. مهدی میگفت آخه چرا همه چی با هم باید قاطی بشه. جلسه خونه باباش و صاحبخونه و پکیج کاری و دربی و ....!!!!!!!!

مامان و مهدی اونجاهایی که کار تموم شده بود رو تمیزکاری میکردن، منم رفتم سراغ ناهار. قیمه پلو درست کردم با سالاد شیرازی. بعدش ظرفها رفت تو ماشینو بقیه رو با دست شستم. به زور مسکن سرپا بودم. دیگه بعدش داداش بزرگه که روزه بود اومد دنبال  مامانم. قورمه سبزی ها رو دادم مامان براش داداش بزرگه ببره. اونا رفتند. منم همه اش ساعت می شمردم که کار تموم بشه و بقیه هم برن. بهم ریختگی خونه رو مغزم بود.

غروب شد و کم کم کار هرجا تموم میشد، تمیز میکردیم. البته مهدی تی و جارو میکشید. من که نمیتونستم. من فقط خرده کاری میکردم. ساعت هفت و نیم دیگه داداش کوچیکه با کارگرهاش رفت.

از برخوردش با کارگرها خوشم میاد. دو تا جوون افغانی ا ند که مدتهاست با داداشم کار می  کنند. داداشم میگه تعهد اخلاقی و کا ری شون از ایرانیا خیلی بهتره. بعد تو کار بهشون سخت میگرفت و حتی جاهایی باهاشون دعوا میکرد. ولی میدیدم که خیلی چیزها رو بهشون آموزش میده. که واسه خودشون بتونند یاد بگیرن و در آینده به کارشون بیاد. انسانیت یه چیز دیگه ای فراتر از ملیت و قومیته.

خلاصه ساعت هفت و نیم رفتند و من به مهدی گفتم: به ساعت هشت فکر کن. همه توانمون رو جمع کردیم و افتادیم به جون خونه. تقریبا یه خونه تکونی بود. نشون به اون نشون که ساعت یکربع به نه تموم شد. آخرش که تموم شد، شمع روشن کردم. انگشت شصت پام سر شده. میدونم مال دیسک کمرمه. دیگه آخرش به مانی شام دادم و آخرین تمیزکاری ها رو کردم و یه کیسه آبگرم برداشتم بردم تو تخت. نماز و مسواک و کتاب. هر شب مانی میاد براش کتاب بخونم. خیلی خوبه. واقعا لذت بخشه.

بعدشم لالا.

امروزم اومدیم اداره. عصر هم میریم خونه مادر مهدی. تا اطلاع ثانوی رفت و برگشت به اداره بازم مثل قبل با مهدیه. چون واقعا دیگه نمیتونم راه برم.

دست و گردنم هم درد میکنه. خب وقتی کمر تا حد سری انگشت پا درد میکنه، به گردن و دست هم فشار میاره.

حالا امشب هم برم خونه پدر مهدی ببینم چی میشه.

امروزم اومدم اداره با ید برای خرید چیزی میرفتم جایی. همکارهام گفتند میخوای ما بریم. منتها چیزی بود که معاون به من سپرده بود و گفت تو بلدی و میدونی چی میخوام.

دیگه رفتم و گفتم راه برم شاید بهتر بشم.

کمی راه رفتم و رفتم تا از انقلی سردرآوردم. سلامی به روان پر فتوحش با همه خاطرات قشنگش کردم و خرید انجام شد و برگشتم. الان دردم داره بیشتر میشه.

الان ساعت تقریبا بیست دقیقه به چهاره. تقریبا نیم ساعت دیگه کار تموم میشه و میرم دنبال مانی که بریم دنبال مهدی. از اونجا دیگه مهدی رانندگی میکنه.

***************

د وست عزیزی که بیمه عمر رو بهم پیشنهاد دادی. ازت خیلی خیلی ممنونم. ولی عض کنم بابام مانی رو از شش ماهگی مانی بیمه عمر کرده.

من دیگه برم.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 228 تاريخ : يکشنبه 7 آبان 1396 ساعت: 4:42