کیک تولدم رو با هم بخوریم

ساخت وبلاگ

سلام 

بعد از ظهرتون بخیر. پنج دقیقه به سه بعدازظهره. چای بعد از ناهار رو هم خورده ام. منتظرم رئیسم بیاد با هم تنخواه رو جمع کنیم ولی وقت نکرده هنوز. تا بیاد بنویسم. 

چهارشنبه خواستم از ساعت سه برم خونه. ولی تا یکربع به چهار نتونستم از پشت میزم جم بخورم. تا کارها رو تحویل دادم و تموم شد، دیگه یکربع به چهار رفتم دنبال مانی. با هم رفتیم خونه و هنوز چند تا خرید داشتم. اونا رو انجام دادم و رفتیم خونه. پایین که داشتیم با مانی وسایل رو از ماشین پیاده می کردیم، دیدم یه پسر یالقوز داره با یه کیسه خرید مجردی میره به طرف خونه شون. پسرخاله مجرد بود. ما رو دید و اومد طرفمون. یه بسته ناگت مرغ و سس و کلا چیزهای مجردی. یه کم اذیتش  کردم و گفتم شام بیاد خونه مون. گفت حالا ببینم چی میشه. 

با مانی رفتیم بالا و اونم رفت خونه شون. فوری پیازداغ درست کردم و ماهیچه رو بار گذاشتم. قصابه ماهیچه ها رو زیادی ریز کرده بود. ولی دیگه کاریش نمیشد کرد.  

آشپزخونه رو مرتب کردم و سفره کاغذی یکبار مصرف رو انداختم رو میز ناهار خوری و خرد خرد وسایل رو بردم چیدش روش. دو ظرف هم سالاد یونانی درست کردم. برنج خیس کردم و آخرین جمع و جورها هم انجام شد. میوه شستم و بابا اومد. خاله و مامان رفته بودند سر بزنند به خاله بزرگه. بابا زودتر رسید و دو فنجون قهوه ترک  درست کردم و پدر و دختری خوردیم. همونجا برای همه پدرهای رفته فاتحه فرستادم. (مسی جون خیلی جلوی نظرم بودی. خدا پدر و مادر و برادر عزیزت رو غرق رحمت کنه.) 

بعد باقلاپلو رو دم انداختم و مامان و خاله و شوهرخاله هم رسیدند. پسرخاله مجرد هم اومد. مهدی گفت منتظرم نباشین چون رفته بود جلسه خونه باباش اینا. دیگه ما ساعت نه شام خوردیم و نزدیک ساعت ده، مهدی و داداش بزرگه هم رسیدند و شام خوردند. آخر شب هم خاله اینا و پسرخاله هرکی رفت خونه خودش. 

قرار بود پنجشنبه ظهر غذا درست کنیم ببریم یه جای نزدیک که خاله بزرگه رو هم بتونیم ببریم. خب طبق معمول بابام مخالفت کرد. گفت من نمیام! هوا سرده، می چاییم!!! کلا همیشه اول میگه نه.  حتی اگه جوابش مثبت باشه.  

پنجشنبه ساعت شش و هفت بیدار بودم. رفتم نون بربری داغ خریدم و برگشتم خونه. بساط چای و صبحانه رو به راه کردم و مامان و بابا و مانی بیدار شدند. داداش بزرگه هم شب رفته بود خونه بابام اینا. چون پشت ماشینش جنس داشت. برد که بذاره تو انبار.  

بعد از صبحانه مامانم خاله بزرگه رو برد استخر برای آب درمانی. منم لوبیاپلو رو درست کردم و وسایل رو جابجا کردم و آب گرم شد و رفتم حموم. خودمو حسابی خشک کردم و آرایش کردم و آماده رفتن شدم. با زن پسرخاله انباری هم در تماس بودم برای ظهر. اونم آش ماست درست کرده بود. دیگه مامانم برگشت و حاضر شدیم رفتیم در خونه پسرخاله انباری. دیگه بساط جمع و جور شد و شکر خدا هوا گرم بود. پسرخاله دو تا صندلی از خونه آورده بود و روش یه تخته گذاشته بود که خاله بتونه راحت دراز بکشه. هوا عااااااااالی بود.  

داداش بزرگه زنگید که کجایین؟ گفتم فلان جا. اونم اومد و از نصفه راه سوار شدم و رفتیم پیش مامان اینا.

نشستیم به ناهار خوردن، دیدیدم لوبیاپلو شوره!!!!! آش ماست هم نمک داشت. مامانم خیلی گشنه بود ولی هیچی نگفت. الهی من بمیرم که ناهار نون و سالاد خورد. شاید هر کس دیگه ای بود یه عکس العملی نشون میداد. ولی هیچی نگفت با وجود گرسنگی زیاد. من همه اش خون خونمو میخورد. چند بارم از جمع عذرخواهی کردم. فکر کنم حواسم نبود و دو بار نمک ریخته بودم توش. دستم بشکنه.  

دیگه بعد از ناهار بعضیا ولو شدند و بعضی دیگه نشستیم به حرف زدن. پسرخاله اینا دو تا گاز پیک نیکی داشتند که نشد آب کتری رو باهاشون جوش بیاریم. گفتم حالا پیک نیکی منو ببینین. یه پیک نیکی کوچیک داشتم که آوردم که اتفاقا زور اونم نرسید!!!!!!! مانی و پسر پسرخاله آتیش درست کردند و مامانم رفت آتیش رو گسترش داد و کتری رو روی اون گذاشتیم. همون کتری و قوری که سیاه شده و مال پیک نیک رفتنه. جاتون خالی یه چای عالی خوردیم و این وسط خانم پسرخاله هم رفت دنبال خواهرش و سر راهش یه جعبه شیرینی خشک خرید که خوردیم و واقعا چسبید. بعد از خونه شون یه قابلمه شلغم آورد که من دیگه جا نداشتم ولی بقیه خوردند. این محلی که رفتیم نزدیک خونه پسرخاله بود و هزار بار رفتند تا خونه شون و وسیله آوردند. داداش بزرگه میگفت: تی وی تونم بیارین بذارین جلوی این درخته! 

بعدش دیگه زنگیدیم به شوهرخاله کوچیکه که چرا نمیای؟ گفت این خاله تنبلت از جاش بلند نمیشه. گفتم بیا که خوراکی ها داره تموم میشه. دیگه اونام بدو بدو از شهران خودشونو رسوندند. این شوهرخاله کوچیکه خیلی خیلی شکموعه و به هیچ خوراکی رحم نمیکنه. بارها شده که خاله نیومده و این اومده! 

بعدش پسرخاله بزرگه اومد و ماها خب دیگه باهاش ارتباط نداریم مگه تو جمع ببینیمش. (همون که زن دوم گرفت.)  

خلاصه هوا تاریک شد و وسایل رو بردیم خونه پسرخاله و رفتیم کمک خانمش ظرفها رو شستیم. بعدش پسرخاله بزرگه یه سری بوت و جنس آورده بود که مهدی ازش یه سوئیشرت خرید و منم هر کاری کردیم یه بوت اندازم نشد که بخرم. قیمت خرید بود و خیلی خوب بود. ولی اندازه ام نشد که. 

اونا خیلی اصرار کردند که ما هم شام بمونیم ولی من گفتم اجازه بدین چون مامانم اینا خونه من مهمونن، ما دیگه بریم.  

بعدش اومدیم خونه ما. من و مهدی و مانی با مامانم و بابام و داداش بزرگه. قرار شد خاله کوچیکه و شوهرش هم واسه شام بیان. پسرخاله مجرد هم اومد.  مهدی هم یه عالمه لباس برداشت و رفت خشکشویی.

واسه شام ناگت مرغ درست کردم و این بار اصلا بهش نمک نزدم. خب دکتر به م امانم گفته اصلا نباید نمک بخوره بابت قلب و فشارخونش. بعدش مهدی از در اومد به یه کیک خوشگل و یه گلدون گل امپشن. خیلی سورپرایز شدم. گفتم بابت چی؟ گفت: خب برای تولدت کیک نخریده بودم امسال که. گذاشته بودم مامانت اینا بیان. خیلی ازش تشکر کردم و خوشحال شدم. 

 بعد خاله بزرگه زنگید که من دلتنگم و خاله کوچیکه رو شام نگه داشته ام. گفتیم باشه. 

منتها مهدی ناراحت شد و گفت من دیشب به خاله کوچیکه گفته ام که امشب حتما بیاد برای آشتی میخوام یه تولد کوچیک بگیرم. 

آخی. بچه برنامه ریزی کرده بود. فشفشه و ازا ین دلارها که رو سر آدم پخش میشه هم خریده بود!!!!!! (نمیدونم اسمش چیه!!!) 

خلاصه مانی که شام خورده و نخورده دیگه بیهوش شد از بس که با پسر پسرخاله بازی کرده بود و کشتی گرفته بود تو چمن ممن ها!!!  

بازی باید اینجوری باشه. بچه از تن خسته بشه. نه با فیلم و تی وی و موبایل (امام آشتی) 

بعد از شام دیگه خاله و شوهرخاله کوچیکه خودشونو رسوندند و من اگه دست خودم بودم دوست داشتم کیک رو ببریم پیش خاله بزرگه. ولی بقیه خسته بودند و از اون بدتر، زن و بچه پسرخاله بزرگه (زن دومی) اومده بودند اونجا. من فقط یه بار با این خانم روبرو شده ام که با هم حرف هم نزدیم. هیچ حس مثبتی بهش ندارم.  

بعدش هم دیگه کیک و کاپوچینو و عکس. عکسها خیلی قشنگ شده. چون گل امپشن هم بود تو عکسا. کلا خیلی دوستش داشتم. حالا یه کم از دیروز پژمرده شده. منتها گذاشتمش تو سایه. فکر کنم باید گلدونش عوض بشه. چون شاخه هاش خیییییییلی بلند و قطور شده و گلدونش کوچیک. البته باید بدم مادر دوستم این کار رو انجام بده. 

بعدش دیگه خاله و شوهرخاله و پسرخاله واسه خواب رفتند. 

شب جمعه هم خوابیدیم و قرار بود جمعه من خاله رو ببرم استخر. هرچند خیلی دنبال بهانه میگشتم نرم. چون مامان اینا بودن خونه مون. مامان گفت کلی غذا مونده. یه کم مرغ بیرون گذاشتم و صبحانه حاضر کردم و بازم رفتم واسه جمعه صبح نون خریدم و برگشتم. بعدش به خاله زنگیدم و گفت که کلا دیشب یک ساعت و نیم خوابیده. گفتم پس نریم استخر. شما استراحت کن. 

گفت: نه. بیا دنبالم. خوبم. 

دلم سوخت براش. به هر دری میزنه که عمل نکنه. گفتم باشه میام 

دیگه رفتم دنبالش و با زن پسرخاله و مادر و خواهرش و خاله رفتیم استخر و چه خوب شد که رفتم. چون جای مخصوص اب درمانی داشت. با آب گرمی که شور بود. خب میدونین که نمک درد رو از بدن بیرون میکشه. کلی تو آب راه رفتم و یه خانمی همه کلی ماساژ صورت یادم داد. برگشتیم خونه و مامان یه کم مرغ بار گذاشته بود. ناهار خوردیم و بعد ناهار با داداش و مهدی و مانی و پسرخاله مجرد دوباره خوب بد جلف رو دیدیم و کلی خندیدیم. بعدش اونا رفتند خونه شون و ماهم جمع کردیم رفتیم خونه بابای مهدی. 

داشتند میرفتن نوتلا بار. ما هم حاضر شدیم و رفتیم باهاشون. یه چیزی خوردیم و برگشتیم. مهمون داماد بزرگه شون بودیم. 

خاک رس و روغن گل بنفشه هم خریدم واسه خودم از عطاری نزدیک نوتلابار. حالا بعدا میگم برای چی خوبه. 

**** 

از کیک تولدم مونده بود که ریختم تو ظرف دادم پسرخاله مجرد برد. یه عالمه اش رو هم ریختم تو ظرف شیشه ای که ببرم خونه بابای مهدی. وقتی داشتیمم میرفتیم خونه بابای مهدی، یه پیرزن خیلی پیری نمیدونم چی می فروخت. با خودم گفتم خونواده مهدی حالا هر کیکی رو نمیخورن و کلا کیک خورده ان. بدمش به این پیرزنه. بالاخره کسی هست دور و برش که این کیک رو بهش بده. گفت: پس ظرفش چی؟ گفتم: مال خودت. 

از این ظرف شیشه ای درآبی ها. که مثلا سه تاش میشه هفت تومن یا ده تومن.  

بذار کیک تولد منو این مهربونا بخورن و تو جشن مون شریک باشن. 

حرف زیاد دارم ولی خب عجله دارم زود برم دنبال مانی. بقیه اش باشه واسه بعد. 

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 255 تاريخ : پنجشنبه 4 آبان 1396 ساعت: 5:20