اولیان و مالیان

ساخت وبلاگ

سلام. ظهر همگی بخیر.

روز شنبه تون بخیر و شادی و برکت و سلامتی.

  پست گم شده، توسط یکی از  عزیزان سیو شده بود. میگم چه مهربونایی هستین شماها. آخه پست های من به چه دردی میخوره که سیوش کنین و بعدا بخونین!!! در هر حال ممنون.

خب، عرض کنم خدمتتون که تقریبا نیم ساعت دیگه وقت رفتن به خونه است. میز رئیسم اومده کنارم و امروزم خیلی کار داشتیم. از ظهر این صفحه رو باز کردم ولی نشده بنویسم.

صبح که با مانی نشستیم تو ماشین، دیدیم چه بویی میاد. فهمیدم بوی سیب های پشت ماشینه. آخه از هفته پیش بیست کیلو سیب خریدم که سرکه بندازم دوباره. منتها خورد به مریضی من و مهدی و دیگه نشد سیب ها رو ببریم بالا. ولی فکر کنم دیگه وقت بردنشه.

دیشب خونه بابای مهدی خوابیدیم. منتها وقتی رسیدیم خونه شون، دیدیم پیرهن فرم مانی رو نیاوردیم. مهدی اتو کرده بود. من فکر کرده بودم اون میاره و اون فکر کرده بود من میارم.

دیشب و امروز هم مانی چقدر استرس داشت که راهش ندن مدرسه! گفتم نگران نباش راهت میدن.

از این استرس های شخمی که ماها خودمونم داشتیم. یه بچه هایی رو می بینم که مثلا اینجور وقتا میگن بهتر، اصلا نمیرم! ولی متاسفانه یا خوشبختانه مانی اینجوری نیست.

چهارشنبه که رفتیم خونه، یادم نیست شام چی پختم. شاید عدس پلو. یادم نیست کار خاصی کرده باشم. حتما سالادی درست کردم و آشپزخونه ای جمع و جور. خوابیدیم و صبح پنجشنبه ساعت چهار و پنج بیدار شدم. یه کم غلت زدم و بازم خوابم برد تا ساعت نه. نه مهدی بیدارم کرد البته خودش خوابید دوباره!

بعدش پاشدم به مانی صبحانه دادم و رفتم حموم و یه کم جمع و جور کردم و یکربع به یازده راه افتادم به طرف مدرسه مانی. گفته بود جلسه اولیان و مالیانه! یعنی اولیا و مربیان!

دیگه رسیدم مدرسه و همونجا دل درد کمر دردم کار دستم داد و پ شدم!!!!! فکر کنین اول جلسه!

دیگه یه ساعتی تو جلسه بودیم و بعدش بدو بدو رفتم خونه و مهدی خونه رو تی و جارو کشیده بود و رفته بود حموم. سه تایی حاضر شدیم و رفتیم خونه مامانم اینا. زندایی طی یک اقدام انتحاری روز قبلش بنا به حرف پسربزرگه اش رفته بود کرمانشاه که پول خونه جور کنه واسه تهران. البته یادتونه که دو ماه پیشم این تئاتر رو سرمون درآورد و رفت که با پول برگرده و وقتی برگشت، به روی خودش نیاورد و خونه بی خونه.

دیگه ناهار خوردیم و خوابیدیم. عصر مهدی و داداش بزرگه و پسردایی کوچیکه رفتند خونه ما که بازی کنند. منم پیش بابا اینا موندم. از دل درد و پا درد داشتم می مردم.

عصر به مامان گفتم بیا بریم پیاده روی. گفتم بلکه پام یه کم باز بشه. گفت من امروز سه بار رفتم تا بازار روز و برگشتم. دیگه نمیتونم بیام.

دیگه خودم رفتم یه دوری زدم و واسه مانی جوراب و واسه خودم کرم ضد آفتاب و برس ضد آب واسه تو حموم و شربت نمیدونم چی واسه بالا بردن ایمنی بدن مانی خریدم  و برگشتم.بهتر شدم. یه کم که راه رفتم یه کم پام باز شد.

من و تو بهترین موزیک متن فیلمها رو نشون داد و کلللللللی حال کردم. هرچند همیشه از فیلم فارسی بدم میومده و میاد ولی آهنگاش عاااااااالی بود. به خصوص گوزنها و سنتوری. فیلم سنتوری که منو با بهرام رادان و سنتور آشتی داد. تا قبل از این فیلم، من تصورم این بود که بهرام رادان فقط قیافه داره. ولی تو این فیلم دیدم واقعا بازیش عالیه. و اینکه همیشه از شلوغی ساز سنتور بدم می اومد. ولی با سنتور تو این فیلم حال کردم.

خلاصه یشام خوردیم و پسرها هم آخر شب برگشتند.

اون شب شهران خوابیدیم چون تا مهدی برگرده ،مانی خوابیده بود. جمعه صبح پاشدیم و پسردایی نگهبان بود. رفت پادگان و ما دیگه برگشتیم خونه مون. مامان خیلی گفت بمونین برای ناهار. گفتم نه دیگه زمان رو از دست میدیم.

دیگه اومدیم خونه و مهدی و مانی رفتند بیرون بسکتبال بازی کردن. منم اومدم خونه پلویونانی درست کردم و یه راه دیگه ماشین انداختم و اونا برگشتند ناهار خوردیم و دوباره فیلم خوب بد جلف رو دیدیم. یه چرتی زدیم و رفتیم خونه بابای مهدی.

اونجا هم کلللللللی با بچه خواهرشوهرم بازی کردم. خیلی دوستش دارم و همممممممه اش بوش میکنم. بچه ها رو فقط باید بو کرد. بوی بهشت میدن.

این هفته دلم میخواد مامانم اینا رو دعوت کنم چون خیلی وقته نیومده ان. برای تولدم هم قرار بود بیان که مهمون داشتند و هفته قبل هم که مریض بودیم. ببینم این هفته شاید بتونیم خاله بزرگه رو ببریم بیرون یه سر. طفلی  همه اش تو خونه پسرش مونده و نمیتونه بیاد بیرون. حالا باید یه جای نزدیک بریم که خاله راحت بتونه اگه حالش بد شد برگردیم خونه.

حالا یه دکتر هم بهش گفته باید عمل کنه. ببینیم خدا چی میخواد.

چون مانی لباس فرمش رو جا گذاشته بود، باید امشب دیگه برگردیم خونه مون. از غذایونانی داریم.

یکی از دوستان ازم انتقاد کرده که مهدی حتما غذاهاتو دوست نداره که نمیخوره. مردها اگه غذا باب میلشون نباشه بداخلاق میشن. حالا امشب بریم با مهدی شور کنیم ببینیم چی دوست داره. هرچند که مهدی چون اداره ناهار سنگین میخوره، ترجیح میده شا م نخوره دیگه. بریم یه برنامه غذایی بریزیم.

خیلی پراکنده نوشتم. ولی از صبح دیگه نشد بنویسم.

خب دیگه اگه اجازه بدین من برم. شاید بتونم امشب یه سر به خاله بزنم. شایدم نشه و برم به داد سیب های بینوا پشت ماشین برسم.

راستی از بافتنی هاتون چه خبر؟ من دادم مامان از بالا سربندازه تا بره به زیربغل. از اون به پایین رو خودم می بافم.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 247 تاريخ : يکشنبه 23 مهر 1396 ساعت: 15:32