قرمز، رنگ عشق...

ساخت وبلاگ

سلام صبح بخیر.

آقا بدیها رو مرور نکردن خیلی خوبه. حس سبکی میده به آدم.

  مهدی کلا عادت نداره که من از اداره و زمین و زمان حرف نزنم. پریشب دیگه طاقت نیاورد و گفت: یعنی سر کارت هیچ اتفاقی نمی افته؟ گفتم خب مثل همیشه است. همون اتفاقات. ولی نمیخوام بدیها رو بگم. اعصابم خرد میشه.

شنبه که حالم خیلی بد شد تو اداره واقعا میخواستم فرار کنم. یه جا هم رزومه فرستادم از شما پنهون نباشه. قرار شد بهم خبر بدن. البت اون همکار قدیمی ام ده روز مسافرته و نیست. منم به خدا توکل کردم. ببینم خیر در چیه.

ولی بدیها رو که نمی نویسم و نمیگم، انگار یه لایه از رو پوست و روحم برداشته شده. سبکترم. حالا کی بشه منفجر بشم خدا عالمه!

پریروز پا درد بدی داشتم. درد میکرد ها! یه مدته رون چپم درد میکنه شدید. خودم میگم شاید مال باد کولره. نمیدونم. هرچی هست، دردش زیاد بود پریشب. با این حال دیروز صبح مانی رو که گذاشتم باشگاه، پریدم اپیل. هلاک شدم. فکر کنم بهار و تابستون رشد موها بیشتره. آخه چرا؟

بعدش چون خیلی درد کشیده بودم، یه تی شرت سه دگمه زرد واسه خودم جایزه خریدم. حقم بود واقعا. عااااااااشق رنگ زردم.

برگشتم اداره و یه سری کارها رو کردم. ظهر هم رفتم باشگاه دنبال مانی. عصر هم رفتیم دنبال مهدی. مهدی در بازار روز نگه داشت و رفت سیب زمینی و انگور خرید. بعد رفت در نونوایی و منم رفتم بربری بخرم. تازه داشت نون رو میذاشت تو تنور. تا حاضر بشه، رفتم مغازه بغلی و دوتا ش واسه خودم خریدم. خیلی درد کشیدم. باید حالا حالاها به خودم جایزه بدم!!!!!!!!!!

یه ش قرمز، یه گلبهی تیره. عاشق رنگ قرمز و گلبهی ام!

کلا عاشق رنگم.

اومدیم خونه و ولو شدم رو کاناپه پذیرایی. کتلت داشتیم واسه شام. ولی در نظر داشتم مایه قیمه پلو رو حاضر کنم واسه امشب. خوبه نصف غذا از قبل حاضر باشه.

یه کم تلگرام بازی کردم و اول قرار بود بخوابم که پاشدم فایلهای عکس مانی رو از رو فلش ریختم رو هاردم. فقط یه روز باید از رو لپ تاپ، فیلمها رو از رو گوشیم منتقل کنم. کم و بیش میدونم هر فیلمی مال چه زمانیه. از رو کامپیوتر اداره نمیشه. یه نرم افزار میخواد که نمیدونم چیه.

بعدش خواستم به حساب و کتاب ساختمون برسم که دیدم حوصله ندارم. البته تا اول تیر همه چی سر جاشه. ولی این یکی دو ماه رو کلا باید تو دفتر حساب جدید باز کنم. با ده دقیقه یکربع کارش حل میشه. کلا همه کارها تو ذهنم با مدت زمان کمی حل میشه. زمان تو ذهنم عین موم می مونه. به هر شکلی که بخوام درش میارم. شاید برای همینه که گاهی جسمم از ذهنم عقب می مونه و برای همین عجله میکنم که به پیش فرض ذهنم برسم.

بعدش رفتم حموم و حسابی شستشو و لوسیون کاری. بعدش رفتم آشپزخونه مایه قیمه پلو درست کردم و سالاد هم درست کردم و وسطش رفتم نمازخوندم و موهامم سشوار کشیدم.

از ساعت شش تا ده هم مهدی داشت پلی استیشن بازی میکرد.

دیگه  اون وسط ها شام آوردم و خوردیم و بقیه کتلتها و سالاد رو ریختم تو ظرف واسه ناهار امروزم آوردم.

مسواک شدیدی (!) زدم و لباس خواب قرمزم رو پوشیدم و رفتم تو رختخواب. حسابی هم خودمو زیر ملافه و پتو قایم کرده بودم که مانی نبینتم!

یه پتو سفری رو دولا کرده ام این فصل و رو ملافه میندازم شبها روم می کشم.

اولهای شب بیدار شدم ببینم چرا مهدی نمیاد بخوابه، که صدای برنامه نود از تو هال می اومد. گفتم آشتی، بد شبی رو انتخاب کردی...

خوابم برد.

تقریبا هر شب لباس خواب می پوشم. ولی از این نخی های راحت. حالا دیشب یه حالی به خودمون دادیم از این قرمزهای توری پوشیدیم.

ولی به قول ابی نشد که بشه!

مهم نیست.

حسم خوب بود که همون مهمه. حالا اگه چند سال پیش بود، داغون میشدم از اینکه اینهمه به خودم رسیدم و هیچی به هیچی.

وقتی نشد، نشد دیگه.

خلاصه این از این.

الانم خوبم و فقط فین فین میکنم. دیگه نمیشه تحمل کرد. باید برم امپول حساسیت بزنم.

خب دیگه من برم.

یا حق

راستی ستاره های دریایی رو فراموش نکنین.

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : قرمز, نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 307 تاريخ : چهارشنبه 1 شهريور 1396 ساعت: 17:32