بقیه اش!!!!!!!!!

ساخت وبلاگ

سلام مجدد.

  هیچی دیگه. عصر که پاشدم، یکی دو راه ماشین لباسشویی رو روشن کردم و افتادم به جون خونه. خیلی این خواب ظهر حالمو خوب می کنه. به خصوص که دلهره اینو نداره که نکنه شب خوابم نبره  فردا نتونم واسه اداره پاشم. میذارم تا جایی که دلم میخواد بخوابم. آشتی خوابالووووووو

شب تن ماهی و کته خوردیم به گمونم.

فرداش پاشدم مانی رو زدم زیر بغل و رفتیم پارک. منم عین چی راه میرفتم و می دویدم. یه گل فروشی هم  اونجاست. از اینا که نهال داره. هی گلها رو گذاشتم زیر نظر. خلاصه یه بطری هم آب خوردم و برگشتیم خونه. البته آشتی خانم زرنگی کرده بود و صبحش قورمه سبزی رو بار گذاشته بود. دیگه رسیدیم و برنج درست کردم و ناهار خوردیم. لالا تا عصر

عصر رفتیم خونه مادرشوهر عید دیدنی. آشتی که لب به آجیل نزد. شیرینی هم اصلا. چای هم که نمیخورم کلا. بعدش اخر شب برگشتیم.

پنجشنبه مامان و بابام با خاله کوچیکه اینا رفتند کرمانشاه. داداش بزرگه نرفت. تازگیا زنداییم دسته گلهایی به آب میده که شاید داداشم دلش نخواد تو جمع فامیل باشه و بشنوه. میگم حالا بهتون.

خلاصه ما هم پنجشنبه صبح دوباره رفتیم پارک. بازم دویدم و مانی هم فوتبال بازی کرد. ساعت دو کشون کشون آوردمش خونه. قبل از رفتن، برنج رو شستم و ریختم تو قابلمه. به مهدی گفتم اگه دیر اومدیم، بهت میزنگم تو زیر گازو روشن کن.

خلاصه بچه ها دیر اومدند توی پارک و تیم دیر تشکیل شد و گرم بازی بود که دیگه دیدم ساعت دو ظهر. صورتش قرمز شده بود و عرق از سر و روش می ریخت. به زور بردمش خونه.

پنجشنبه عصر رفتیم خونه عمه مهدی و شام هم موندیم.اخر شب برگشتیم. دیروز بازم صبح رفتیم پارک. ظهر اومدیم و مهدی سوسیس کالباس خورد.

خدااااااااااااااایااااااااااااااا خودت این آدم رو از سوسیس و کالباس زده کن.

من و مانی هم کوکوسیب زمینی خوردیم. چه غلطی کردم خوردم. بعدش خوابیدم و عصر بادل درد بیدار شدم. مثل مار به خودم می پیچیدم. هی میگفتم بابا، آبانه عاشق این غذاست و میخوره ازش. پس چرا اون حالش بد نمیشه. بعد با خودم گفتم حتما چون بعدش خوابیدم اینجوری شدم. یه کم پاشدم نشستم و بعدش رفتم حموم. توی حموم حالم بدتر شد. هرجور بود اومدم بیرون و رفتم روی تخت افتادم. بعد مهدی رو صدا کردم. روی کاناپه توی هال خوابیده بود. گفتم واسم عرق نعنا بیار. هنوز نیاورده بود که حالم بهم خورد.

بعدش هم سردرد. واقعا نمیدونم چم بود. یه کم دراز کشیدم و عرق نعنا خوردم و بهتر شدم. موهامو خشک کردم و آرایش کردم و حاضر شدیم. رفتیم خونه خواهرشوهر بزرگه.

خب مااز چند وقت پیش با هم حرف نمیزدیم. قاعدش هم این بود که همه اول بیان خونه ماچون ما بزرگتریم. منتها خواهرکوچیکه مهدی مسافرت بود و جمعه تازه میرسید. جمعه هم تولد خواهرشوهر بزرگه بود. اینه که ما باید میرفتیم. اصلا من و مهدی در این مورد با هم حرف نزدیم. خلاصه رفتیم و با هم روبرو هم شدیم و سلام و علیک کردیم. منم باهاش دست دادم. همه چی هم تموم شد.

واسه شام هم قورمه سبزی و ته چین درست کرده بود. بسیااااااار هم خوشمزه. دیگه بعد از سریال نون خ من و مهدی اومدیم خونه مون. مانی هم با مادرشوهرم اینا رفت خونه شون. چون امروز و فردا ما میاییم سر کار. امروز هم بعد از اداره میرم خونه مادرشوهرم و امشب اونجاییم. البته دربی رو دلم نمیخواد اونجا ببینم. میرم جای دیگه. کاشکی کافه آبانه بود و میرفتم اونجا.

اقا من از اون کوکوسیب زمینی امروزم اوردم اداره. تا قبل از ظهر دو سه لقمه خوردم و بازم حالم بد شد. واقعا چرا؟ فکر نکنم اینجا  عرق نعنا داشته باشم. حالا ببینم چی میشه.

اقا من بیشتر از یه ماهه که سراغ اینستاگرام نرفتم!!!!!!! الان تبلتم رو زدم به شارژ تا با نهایت شرمندگی برم ببینم چه خبره!!!!!!!!!

خب دیگه من برم. کاری برای انجام که نیست. ولی باید بمونیم تا ساعت کار پر بشه.

مواظب خودتون باشین.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 337 تاريخ : دوشنبه 12 فروردين 1398 ساعت: 18:39