خوبا رو میگم... می نویسم...

ساخت وبلاگ

سلام.

صبح همگی بخیره. هرچند که صبح این صفحه رو باز کردم و نوشتم سلام، الان که دارم بقیه اش رو می نویسم، ساعت یکربع به یازده است.

در هر حال روزتون خوش.

  چهارشنبه از اداره رفتم خونه. مانی خونه خاله بود پیش مامانم اینا. پنج و خرده ای رسیدم خونه. سقف اضافه کارم پر شده بود و بیشتر نموندم. بعدش یه کم خوابیدم و رفرش بیدار شدم افتادم به جون خونه. یک ساعت ظرف شستم و گذاشتم تو ماشین و جمع و جور کردم. خونه تمیز شد و ساعت هفت رفتم خونه خاله. با دخترخاله ام بچه ها رو برداشتیم و اومدیم در خونه مون. هی آهنگ گذاشتیم و تو ماشین رقصیدیم.

بعدش رفتیم یه ساندویچی نزدیک خونه ساندویچ خوردیم. به اصرار دخترخاله، مهمون اون بودیم. مانی که نخورد. یکی هم برای مهدی خریدیم. پرسپولیس هم بازی داشت. ماهم نشستیم رو صندلی های بیرون مغازه. غذای بیرون رو باید بیرون خورد. بدم میاد آدم ببره خونه. البت یه وقتایی دیگه مجبوره آدم.

بعدش بچه ها یه کم تو پارک بازی کردند و من و دخترخاله هم حسابی حرفیدیم.

دیگه برگشتیم خونه و پرسپولیس هم مساوی کرد. بچه ها هم تا نفس داشتند بازی کردند. خوابیدیم و صبح پنجشنبه نزدیک ساعت ده از خواب بیدار شدم. آخه شب قبلش بابت حساسیتم، سیتریزین خوردم. خییییییلی بهم اثر داره برای خواب.

بیدار شدم چای دم کردم و بقیه خواب بودند. رفتم مواد گراتن مرغ رو خریدم و برگشتم خونه. ساعت یازده صبحانه خوردیم و بعدش با  کمک دخترخاله کم کم گراتن رو درست کردم. چون دیر صبحانه خورده بودیم، ناهار رو دیگه یکربع به سه خوردیم. خودم بدم میاد دیر غذا بخوریم. ولی گشنه نبودیم. تازه همونم مهدی نخورد. گفت سیرم.

دیگه من چشمام داشت از خواب بسته میشد. دخترخاله کوچیکه هم از سر کار اومد پیشمون و یه کم حرف زدیم و بهش دستور دادم بره چای دم کنه! خودم دم کردم و خوابم برد وسط حرف. اینقدر خندیدیم که نزدیک بود بمیریم. یاد مامان هامون افتاده بودیم با سخت گیری هاشون. اینکه مثلا من تا سال دوم دانشگاه همچنان با ابرو که سهله، با سه کیلو سیبیل میرفتم دانشگاه!! و یه دوست سیبیلو داشتم عین خودم و همیشه پسرها بهمون متلک میگفتند. آخه اون سیبیل ها چه نشانه ای از نجابت بود که مامانهای سختگیرمون نمیذاشتند برش داریم.

حتی یادمه یکی از دخترخاله هام تا سی و دو سالگی همچنان سیبیل داشت و ما به زور براش برش داشتیم. خاله ام (مامانش) هی راه میرفت میگفت: حیف برش داشتی، بهت می اومد. نورانیت میکرد!!!!!!!!!!!!

یحتمل تارهای سیبیلش، پروژکتور داشت!!!!!!!!!!

وسط حرفها من خوابم برد و بیدار شدم و دیگه حاضر شدیم و راه افتادیم به طرف شهران. هرچی نشانه آبی هم بود با خودمون بردیم. چون استقلال بازی داشت! 

بعدش رفتیم دنبال خاله کوچیکه در انبار پسرخاله و اون نشست جلو و دو تا دخترخاله و مانی و دختر دخترخاله نشستند عقب. کلی آهنگ گذاشتیم و رقصیدیم. این خاله کوچیکه ام، از نظر وزنی، اندازه رضازاده است ولی از نظر روحیه، کودک درونش از مانی کوچیکتره!!!!!!!

خلاصه رفتیم شهران و بالای شهران، چند تا باغ تالار هست. دیگه ما از اونجا رفتیم و آهنگ کردی شاد هم گذاشته بودیم و داشتیم تو ماشین کردی می رقصیدیم!! یه جا خوردیم به ترافیک ماشینهایی که میرفتند باغ برای عروسی. ما هم واسه خودمون میرقصیدیم. یه آقای میانسالی هم یه کم جلوتر از ماشین ما وایساده بود. کاری بهمون نداشت و فقط وایساده بود. ما دیدیم خیلی ترافیکه، دور زدیم از یه جای دیگه بریم، آقاهه گفت:

شما کردین؟ گفتیم آره. گفت: خب نرین. داریم آهنگ گوش میدیم!!!!!!!!

یه کم دیگه باهاش صمیمی میشدیم، یحتمل پیاده میشدیم باهاش کردی می رقصیدیم!!!!!!

دیگه رفتیم از خونه مامانم وسیله برداریم که بابام زنگید که آشتی، یه خانمی اینجا نزدیک بازار روز وایساده بارش زیاده! بیا ببرش خونه شون!!!!!!

گفتم: بابا جا نداره ماشین آخه. گفت: چرا داره!!!! بار این خانم رو بذار پشت ماشین، خودش هم بین خودتون جا بدین!

خود بابام البته منتظر نموند و پیاده رفت خونه خاله.

دیگه رفتیم و خانمه و پیدا نکردیم و خونه خاله که رسیدیم، دیدیم چهار پنج تا کلاه گیس مال عروس خاله  اونجاست. دیگه مسخره بازی شروع شد. افتادیم به جون کلاه گیس ها و نمادهای آبی و یه عالمه عکس انداختیم. حتی یه ثانیه از بازی رو هم ندیدیم!!! واسه شام جوجه چینی درست کردم و همه خوششون اومد. دیگه آخر شب با دخترخاله اومدیم خونه چون صبح زود میخواست بره فرودگاه که برگرده کرمانشاه. بردم آخر شب گذاشتمش خونه پسرخاله انباری (برادرش) که صبح ببرتش فرودگاه.

دیگه جمعه خونه خودمون بودیم تا عصر و البته من اییییییینقدر خوابم می اومد که خدا میدونه. صبح تا یازده خوابیدم و مهدی چای دم کرد و بعد از ناهارم باز خوابیدم! عصر رفتیم خونه مادر مهدی. ساعت ده و نیم هم باز خوابیدم!

خواب جا می کنم!

شب قبلش یه عکس با کلاه گیس انداختم و گذاشتم تو گروه خانواده مهدی اینا. موی مصری کوتاه مشکی. گفتم این تغییرات جدید منه. جمعه که رسیدیم خونه شون، همه گفتند: ای کلک، فکر کردیم واقعا موهاتو کوتاه کردی! بعد خواهرشوهر بزرگه ام گفت: آشتی خوب شد این کار رو نکردی. چون آخر شهریور که جشن دندونی دخترمه، از حالا خواهرشوهرهام فکر آرایشگاه و لباس و ... اینا هستند. با خودم گفتم آشتی چرا رفته موهاشو کوتاه کرده!!!!!!!!!

تو دلم گفتم: جشن دندونی بچه تو، چه ربطی به موهای من داره؟ یه مهمونی دیگه.

درسته هرکی واسه هر مناسبتی دلش بخواد میتونه جشن بگیره. من خودم عاشق اینم همیشه جشن باشه. ولی وقتی تکلف و تجمل میشه، اذیت کن میشه. شکر خدا تم رو هم برداشت. چون اولش همه اش دنبال یه تم آنچنانی بود که بعدش برداشت که کسی به عذاب نیفته.

من که کار خودمو میکنم ولی دیدم داشت با خواهرها و مادرش در مورد وقت آرایشگاه و دسر و شام و اینا حرف میزد.

هرکی یه جور دوست داره. جشن باشه، هرچی میخواد باشه. والا.

**********

آقا راستی، واسه واریزی شهریور یادآوری کنم. و اینکه شماره کارت آقای انتظاریان عوض شده. دیگه به قبلی نریزن:

آقای محمدرضا انتظاریان:

0815    6592    6919    6037

خانم مریم مظفری پور:

6044    9563    6915    6037

 دستهای سبز همگی رو به دستهای پر برکت خداوند مهربان می سپارم.

*******************

دیروز حالم خیلی بد بود سر کار. میخواستم فرار کنم تو خیابون. ننوشتم که حس بدم منتقل نشه. کار هم داشتم البته. بعد معاونمون چند جمله باهام حرف زد. آروم شدم. توکل میکنم به خدا. به او که رزاق است.

از بدیها هم تا اطلاع ثانوی نه می نویسم، نه حرف میزنم.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : خوبا,میگم,نویسم, نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 233 تاريخ : دوشنبه 30 مرداد 1396 ساعت: 18:01