همه اش تقصیر چای تلخه!

ساخت وبلاگ

سلام. صبح چهارشنبه تون بخیر.

صبحانه خورده دارم براتون می نویسم.

  یکشنبه عصر که رفتیم خونه، خییییییییلی خوابم می اومد. رسیدیم خونه و خوابیدیم. خیلی خسته بودم. جون یکشنبه بازار هم نداشتم. شب قرار بود پسرخاله مجرد بیاد خونه مون. شویدپلو با مرغ درست کردم و خوردیم و حموم هم رفتم و دیگه بیهوش شدیم.

دوشنبه اومدیم اداره و بازم همکارم نیومده بود. ساعت هشت مانی رو بردم باشگاه و بعدش رفتم اداره برق. برگشتم اداره و دیدم بازم همکارم تو دفتر معاونت نیومده. گفتند مریضه و حالش بده. ساعت نه رفتم جلسه و برگشتم و بازم رفتم نشستم تو دفتر.(از ذکر موارد ناراحت کاری هم اجتناب می کنم. حالا میگم چرا.)

تا عصر پیش معاون بودم و دیگه از خستگی رو پاهام بند نبودم. چون کارهای خودم هم به کارهای دفتر اضافه شده بود. ظهر رفتم مانی رو آوردم و بعدش ساعت چهار و ربع هم با مانی رفتیم خونه.

موقع رفتن هم اینقدر انگشت کوچیکه پام درد میکرد که بدون کفش رانندگی کردم! قبلا دیده بودم که بعضی از راننده کامیون ها و تریلی ها وقتی میخوان سوار بشن، کفششون رو درمیارن و کلا زیر پاشون فرشه! فکر نمیکردم بشه بدون کفش هم رانندگی کرد! بعد دیدم میشه. یادتونه که سه چهار ماه پیش در نونوایی زمین خوردم. خب همون روز عکس انداختیم و گفت پات چیزیش نیست. ولی الان چند وقته که کفش می پوشم درد میکنه. شاید کوبیده شده یا له شده یا چی، نمیدونم. فقط میدونم درد داره.

یه بارم فکر کنم نیمه نمک روش گذاشتم ولی افاقه نکرد.

خلاصه دوشنبه عصرکه رفتیم خونه حال سگ داشتم. خیییییییییلی از محیط کارم ناراحت بودم. راستش رو بخواین، من هنوز نتونستم وقایع این چند ماه اخیر رو هضم کنم.  الان هم ریزه کاری های این دو سه روز اخیر رو نمی نویسم. این مدت هم هی اینجا نوشتم که برام مهم نیست و ولش کرده ام. ولی در حقیقت هنوزم تو مغزمه این گره.

دوشنبه خیلی حالم بد بود. سرم هم درد میکرد و آشپزخونه هم ریخت و پاش بودو همممممممه چی رو مخم بود. ولی فقط تونستم دو تا از ناگت های دست سازم رو که قبلا تو فریزر گذاشته بودم و بیرون بذارم. بعد به فیلم و لپ تاپ پناه بردم. فیلم رو پلی کردم ولی وسطش حالت تهوع بهم دست داد و بالا آوردم. مهدی شاکی شد و هی غر میزد که چرا اینقدر به خودت فشار میاری.

خرم دیگه.

بعد همونجا با خودم عهد بستم یا محل کارم رو عوض کنم یا کلا یه خاکی به سرم بریزم که اینقدر حرص نخورم. اولین قدمم هم اینه که در مورد جزییات اعصاب خرد کن کارم با هیچکی حرف نزنم و اینجا هم ننویسم. البته مهدی خودش همیشه پایه است واسه اینکه ریزه کاریها رو بگم و خالی بشم. ولی ظاهرا خودمو نابود میکنه این کار.

لذا طی یک عمل انتخاری با یه همکار قدیمی که یه جای خوب داره کار میکنه تماس گرفتم و گفتم من میخوام در مورد خودم باهات حرف بزنم. قرار شده باهام تماس بگیره.

میرم می بینم. بعدش تصمیم میگیرم چه کنم. البته فکر کنم تصمیمم رو تو مهر بگیرم. تا این تغییر و تحولات شهریور هم سپری بشه.

همین تصمیم حالم رو بهتر کرده. اینکه مجبور نیستم بمونم.  اینکه اگه شرایط بهتری باشه می رم و اینکه میخوام کاری برای خودم بکنم.

کاری برای خود کردن، همیشه خرید کردن و جایزه دادن نیست. می تونه نجات از شرایط بد و تحمل نکردن باشه.

خلاصه این از این.

دیروز هم قرار بود من وسایل جوجه چینی رو ببرم خونه خاله کوچیکه. که گفتند خاله بزرگه از پا درد و کمر درد این چند روز که اومده تهران جیغ میزنه و اصلا نمی تونه راه بره. یکی از دوستام گفت بیا من ویلچیر بابام رو بدم بهش. دیگه دیروز پسرخاله انباری اومد در اداره و با دوستم رفتند در خونه شون و ویلچیر رو داد به پسرخاله. اونم رفت شهران خاله و مامانم رو برد دکتر. خاله هم بهم گفت آشتی برنامه جوجه چینی رو بذار واسه پنجشنبه که خونه ای. ما بریم دکتر معلوم نیست کی بیاییم. ما هم گفتیم چشم!

به مهدی گفتم خونه استراحت کنه. خودم و مانی و دخترخاله و دخترش رفتیم شهران و بساط جوجه چینی رو اونجا گذاشتیم. فیله ها رو شستم و بسته کردم گذاشتم تو یخچال خاله. خاله کوچیکه واسه شام کلم پلو درست کرد. من و دخترخاله هم بچه ها و برداشتیم رفتیم پارک. گفتیم شام یه چیزی میخوریم. مامان اینا هم که دکتر.

خلاصه تو پارک بچه ها بازی کردند و ماهم نشستیم به حرف زدن. بعدش مهدی اومد بهمون ملحق شد و شام رفتیم بیرون پیتزا خوردیم. مهدی خیلی هوای بچه این دخترخاله مو داره. همونه که چند ماه پیش دخترخاله ام از شوهر خیانتکارش جدا شد. مرتیکه هرزه. آدم سرش سوت میکشه از اینهمه هرزگی.

منتظر غذا بودیم به داداش بزرگه زنگیدم که ببینم کجاست. گفتم ما فلان جا داریم شام میخوریم. میای؟ اهل سوسیس کالباس نیست. گفت فکر نکنم. اگه شد یه سر میزنم. دیگه ما از پیتزایی بیرون اومدیم که دیدیم داره پیاده میاد طرف ما. شام نخورده. سوار شدیم رفتیم خونه خاله کوچیکه. یه کم بعدش هم خاله و مامان از دکتر برگشتند . بعدش مانی رو گذاشتیم اونجا و مامانم هم بود. دیگه با مهدی شب برگشتیم خونه بابا اینا خوابیدیم. امروزم دوتایی باهم اومدیم اداره.

فردا هم که استقلال بازی داره. ببینیم به هوای بازی استقلال یه فان توپ تدارک می بینیم یا نه. یه کم لباس مباس و پرچم آبی ببریم خونه خاله. ما که می بازیم!!!!!! لااقل خوش بگذرونیم!

والا. این چیزها واسه فان و خوشگذرونیه. حالا اون آقای محترم (!) بیاد تو برنامه تلویزیونی به منصوریان و رحمتی فحش بده. والا کسی از فحش دادن گنده نشده. تو اگه گنده بودی که بودی. وگرنه با کوچیک کردن بقیه گنده نمیشی.

اینجوری.

خب دیگه من برم.

مراقب خودتون باشین و این میسر نمیشه مگه با شاد بودن.

***************

چند روز پیش صبح داشتم تو اداره با مانی صبحانه میخوردم، یه دفعه دندونش درد گرفت. خب برای اینکه بچه ها یه چیزی رو از یاد ببرن، باید حواسشون رو پرت کنیم. یه دفعه گفتم: مانی، یادم رفته تو چاییت شکر بریزم. شاید مال چای تلخه که دندونت درد گرفته. بعد تو چاییش شکر ریختم و خورد و گفت:

خوب شدم!!!!!!!!

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : همه,تقصیر,چای,تلخه, نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 208 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 13:02