سرمو بذارم روی پاهات

ساخت وبلاگ

سلام. صبح پنجشنبه همگی بخیر و شادی.

امروز می نویسم چون شنبه نمی تونم بنویسم. بعدشم امروز اداره ام. واسه کاری اومده ام که بابت انجامش منتظر یه سری از بچه هام که هنوز نرسیده ان. پس تا فرصت هست یه کم با هم اختلاط کنیم.

  سه شنبه که رسیدیم خونه، به شدت خوابمون می اومد. هر سه تایی بیهوش شدیم. خودم ساعت هفت و نیم پاشدم. مانی رو بیدار کردم چون بهش قول داده بودم ببرمش بیرون بازی کنه.

دیگه با هم رفتیم بیرون و بازی کرد و حوالی نه اومدیم خونه. هر کاری کردیم شام نخورد و بار و بندیل رو جمع کردیم و طبق روال سه شنبه ها رفتیم شهران. مهدی میخواست سوپرجام اروپا رو ببینه. بازی منچستر و رئال. اونجا رفتیم و بازی رو اونجا با بابام اینا دید. البته مانی هم همراهی شون میکرد. عاااااااااشق گزارشگری فوتباله. من که زودتر رفتم خوابیدم. این روزها خیلی خسته ام. نمیدونم. شاید مال قرصهامم باشه. بیحالتر و کرخترم.

دیروزم اومدم اداره و جابجایی داریم. بالاخره اون پارتیشن بندی که مدیرعامل گفته بود داره انجام میشه. همونی که من گفتم پولش رو از کجا میاره، بیاد حساب و کتاب صندوق رو با بچه ها انجام بده.

بالاخره داره انجامش میده با گردن کلفتی. بچه ها هم هر روز میان میگن پولهای صندوق چی شد؟ا ینم به تخمه کدوهای تو آجیل خوری خونه شون حساب نمیکنه.

دیروز خبرچین هی میرفت و می اومد و میگفت من دوست دارم اینجا بشینم و اونجا بشینم و ... منم برام فرق نمیکرد کجا بشینم. فقط تو دلم مهم بود که یه جایی باشم که کسی به مانیتورم دید نداشته باشه. همین.

بقیه اش مهم نیست. دو تا میز ریاستی و مدیریتی گذاشتم و اومدم پایین. بقیه اش واسم کشکه.

دیروز با یکی از مدیرهای با سابقه حرف میزدم و کلی ازم تعریف کرد و گفت یه روز نشستیم لیست کردیم دیدیم تو از همه مسوول دفترهای این شرکت کارت بهتره و من خودم اگه یه روز بخوام جایی برم، اولین نفر، شما رو پیشنهاد میدم.

این روزها در عین کلافگی، همه اش به خودم میگم آشتی، تو کارت درست بوده. این قدرت رو ندونستند. ببین همه ازت تعریف می کنند؟ ببین همه میگن کار تو خوب بوده؟ پس تو اشتباه نرفتی.

دیگه بی خیالش شده ام.

هفته پیش ناخن هامو تقریبا بنفش کرده ام. ولی اینقدر کار کرده ام که رنگش، لب پر شده. امروز ببینم میتونم پاکش کنم و دوباره یه لاک دیگه بزنم؟

دور از جون شما، الان به شدت حس سرماخوردگی دارم. هی دارم عین آتقی دماغمو میکشم بالا. جابجایی هم هنوز انجام نشده. قرار شده بچه ها ساعت ده بیان برای جابجایی.

دیروز تا شش و ربع اداره موندم و بعدش رفتم شهران. اینور تونل عین بهشت بود از بس خلوت بود. ولی الامان از اونور تونل. تقریبا یکربع به هشت رسیدم شهران. از شدت خواب داشت می مردم. مامانم مانی رو برده بود پارک. تو یخچال سرک کشیدم و رفتم پارک پیش مانی. دیگه اینقدر کمرم درد میکرد که رو همون نیمکت دراز کشیدم.

دختره بی کلاس.

برو بابا، کلاس چیه. داشتم نفله میشدم از کمردرد. بعدش مانی اومد کنارم نشست و سرمو گذاشتم رو پاش. گفت: دردم اومد! سرمو سبک کردم. همیشه هم از وقتی بچه بودم، مامانم نمیذاشت سرمونو بذاریم رو پاش. میگفت پام درد میگیره! اینم که نمیذاره. پس من سرمو بذارم روی پای کی؟

یه مرد خیکی

ننه فرانکی

حسین مکی

می بینین؟ گزینه زیاده!

خلاصه مامانم شام ماکارونی پخته بود. مهدی که از اداره رفته بود خونه. گفتم بذار چند ساعت تنهایی حال کنه. مثل شنبه های خودم. هر آدمی به چند ساعت تنها بودن تو خونه در هفته نیاز داره. امام آشتی

بعدش دیگه منو مانی بعد از شام رفتیم خونه و من چشمام از خستگی داشت قیلی ویلی میرفت. هی میزدم تو صورت خودم میگفت: آشتی، تو نباید بخوابی، نباید بخوابی، یه کم دیگه مونده. اگه بخوابی یخ میزنی و آلمانی ها هم از پشت سر دارن میرسن. این بود که دووم (به قول مانی دوون!!!) آوردم و رسیدیم خونه. حالا کی چهارطبقه رو بره بالا؟ من!

رفتیم بالا و فقط رفتم مسواک زدم و آرایشم رو پاک کردم و نماز خوندم و فقط خدا میدونه چی خوندم. چشمام تو خواب بود.

بعد خواستم برم بخوابم و لی نشستم با مهدی به حرف زدن و اونم از اسنپ فود سفارش غذا داده بود که براش بیارن. چه چیز باحالیه.

بعد دیگه رفتم تو رختخواب و بیهوش شدم.

تا صبح هم خواب میدیدم با خانواده مهدی میخوایم بریم ع روسی و من میخوام برم آرایشگاه که بدم موهامو سشوار بکشه و تو خواب ـ عین تو بیداری ـ هی میگفتم ول کن بابا. نرفتم هم نرفتم. کی حوصله داره!

صبح هم که اومدم اداره.

الانم در خدمت شمام.

***************************

خیلی خب دیگه . من برم. فکر نکنم شنبه بتونم بنویسم.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 246 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1396 ساعت: 20:36