یه کم بنویسم...

ساخت وبلاگ

سلام. عصر بخیر. ساعت یکربع به چهار بعدازظهره. تا الان نشد بنویسم. بیشتر از صد تا کامنت تایید نشده هم دارم. ولی اجازه بدین بنویسم. کامنتها رو خرد خرد تایید میکنم.

 

 آخرین بار چهارشنبه نوشتم. چهارشنبه همچنان پهلوهام درد میکرد. عصرش مهدی یکسر از اداره رفته بود خونه که تمیزش کنه. روز قبلش سمپاشی شده بود. البته هفته پیش قرار گذاشتیم که شوهرخواهرش بیاد برای سمپاشی. اونم چون سه شنبه قرار بود با مامانم اینا و دختردایی ها بریم تئاتر. که دوشنبه اون محشر کبری به پا شد. منم سه شنبه کلا یادم رفته بود. میخواستم برم خونه مون و یه دل سیر بخوابم و گریه کنم. که دیدم شوهرخواهر مهدی و مهدی دارن خونه رو واسه سمپاشی آماده می کنند.

حالا فکر کنین شب قبل با اون شرایط، تا ساعت دو مهمون داشتیم. همه ظرفها مونده بود تو جاظرفی و همه جا نامرتب.

بعدش من دیگه مانی رو برداشتم بردم خونه مامانم.

چهارشنبه هم مهدی یکسر رفته بود خونه که تمیزکاری کنه. منم رفتم پیش دوست ناخن کارم. دوستم و خواهرش بودند و دل سیر حرف زدیم. من نا نداشتم پاشم. ولی با این حال خاله رو از انبار بردم شهران و با مانی شام خوردیم و برگشتیم. خودم که اصلا اشتها نداشتم. چون عصرش خونه دوستم عصرونه خورده بودیم. چهارکیلو آلبالو و شکر هم خریده بودم که مربا کنم.

دیگه چهارشنبه شب برگشتیم خونه و من همه اش پهلوم درد میکرد. همون چهارشنبه مدیرعامل اعلام کرد شنبه اداره تعطیل نیست! در حالی که ما هیچ کاری نداشتیم. فوقش نیاز بود که مثلا چند نفر شیف وایسن. ولی خب، اگه ایشون اینقدر معقول بود، که من اینقدر عذاب نمیکشیدم این مدت.

من و سه تا از همکاران گفتیم نمیاییم. مرخصی رد می کنیم. یعنی روز تعطیل اگه نیاییم، باید مرخصی رد کنیم!!!!!!! رئیسمون هم که یه پسر جوونه، گفت باشه نیایین.  خودم هستم. کاری هم نیست.

خلاصه پنجشنبه صبح پاشدم، درد داشتم. شبش قرار بود واسه بابام تولد بگیریم. پاشدم آلبالوها رو شستم و با این دستگاه دستی ها نشستم رو مبل و پارچه پهن کردم و هت ست زدم به موبایلم و هی آهنگ گوش کردم، هی هسته آلبالو درآوردم، هی گریه کردم... مهدی بیدار شد و اومد جلوم نشست! گفت: عجب مربایی! ظاهرا شور بشه از اشکات!!!!!!!!

دست خودم نبود. خدا نکنه دل بشکنه. سیل بند هم نمیتونه جلوی اشک آدم رو بگیره.

ناهار قیمه پلو درست کردم و آلبالوها رو شکرپاشی کردم و گذاشتم تو یخچال. عصر کیک خریدیم و رفتیم خونه بابام اینا. حالا فکر کنین آدم با دل خونش، باید ظاهرسازی هم بکنه! داداش کوچیکه و زن و بچه اش اومدند و کپل خان یه کم سرم رو گرم کرد. عمه فدای اون موهای فرفریش بشه. یه ساعت بعدش هم داداش بزرگه وپسردایی از باشگاه اومدند. بعد داداشم گفت میلی به شام نداره. پاشد رفت بیرون. کلا شبها با ما شام نمیخوره. میره پیاده روی. بعدش هم سفارش کرد که جلوی پسردایی جشن نگیریم چون خیلی باباشو دوست داشته. اتفاقا امروزم تولد داییمه. گفتیم بابا خودمون حواسمون هست.

این چیزها پیش خدا گم نمیشه. اگه کسی هم بیشعور بود، اجازه ندیم بهمون توهین کنه. ولی از اصول انسانیتی که بهش معتقدیم، عدول نکنیم.

دیگه پسردایی رفت حموم و تو اون فاصله ما کادوهای بابا رو بهش دادیم و عکس انداختیم.

بعدش یه سر رفت بیرون و ما کیک آوردیم و تند تند قاچ کردیم. بعد که پسردایی اومد، مامانم خیلی عادی بهش گفت: امروز تولد بابای بچه ها بوده و آشتی هم کیک خریده. بیا بخور.

یعنی ما اصلا جشن نگرفتیم و یه چیز عادی بوده. اونم تبریک گفت و خندید. چه میدونه خواهرش چی به روزگارمون آورده. البته همیشه یادتون باشه که مردها از ریزه کاری کارهای زنها عمرا خبر داشته باشن!

بعد از شام هم دیگه هرکی رفت خونه خودش. داداش بزرگه آخر شب برگشت و گفت آشتی بمونین. گفتم پهلوهام داغونه از درد. بذار برم. آلبالو هم شکر پاشیدم تو یخچاله.

این روزها دوست ندارم خونه بابام برم.

همه اش حس میکنم یه چیزی ازش دزدیده شده. یکی ماها رو خر فرض کرده و داره یه گوشه بهمون می خنده. همه اش حس میکنم یه چیزی ازش کندن و بردن! اونم اعتماده! محبته. دست عسلیه که گاز نگرفتند و کندند و بردند! عیب نداره. واگذار به خدا

دیگه شب واسه خواب رفتیم خونه خودمون و بازم تا نصف شب مغز مهدی رو خوردم از بس حرف زدم. خوابیدم و نصف شب بیدار شدم دیدم از درد دارم می میرم. همون روز صبح یعنی جمعه قرار بود با همکارهای قدیمی بریم کافه صبحانه بخوریم. دوستم از ایتالیا اومده بود. هی دل دل می کردم نرم. بعد یادم اومد که دوستم خودش از مسافرت اومده که ماها رو ببینه. بی معرفتیه که نرم. نیم ساعت بیشتر خوابیدم و بالاخره رفتم. چه خوب هم شد که رفتم. اول مهدی هی گفت نرو، گفتم نمیشه. جسمم حالش خوب نیست، روحم بدتره. برم بهتر میشم.

خب من دیگه برم خونه، بقیه رو سعی میکنم از خونه بنویسم.

###########

الان ساعت شش و نیمه.

خلاصه گفتم برم دوستام رو ببینم بهتر شم. دیدار صبحلنه خوبه. همه خوابند و کافه خلوته و شهر در تسخیر شماست!!! 

دیگه سفارش دادیم و اها، کافه راشا تو فاطمی بود. خیلی خوب و دلباز و بچه های مودبی هم بودند. همون وقت برگشتن، ماجرا رو به دوستم گفتم و رسوندمش خونه شون. بعدشم گل خریدم و اومدم خونه.

دردم بیشتر شده بود. ناهار از دیروز قیمه پلو داشتیم. خوردیم و خوابیدیم و عصر هم رفتیم خونه بابای مهدی. شام خوردیم و برگشتیم.

مهدی بردمون تجریش یه دوری زدیم و یه بستنی فروشی  داداش کوچیکه معرفی کرده بود که بستنیاش خوشمزه است. رفتیم نشیتیم و مهدی شیک سفارش،داد و من و مانی، اب پرتقال!!!! اصلا یادمون رفت واسه خوردن بستنی رفته بودیم!!!!

بعد فکر کنین مردم داشتند نصفه شبی کله پاچه و اش رشته میخوردند!!!! نصف شب تابستون!!!!!

برگشتیم خونه و خوابیدیم.

شنبه صبح بازم درد دلشتم. دیگه 11 پاشدم رفتم بیمارستان تنهایی. حوصله نداشتم مانی رو بندازم دنبال سرم. واسه همین مهدی رو هم نبردم.

خلاصه ازمایش و سونو، که معلوم شد کلیه چپم دوتا سنگ داره و کلیه راست هم سنگ داشته که ازش جدا شده ولی هنوز دفع نشده!!!

ناهار کباب گرفتم و برگشتم خونه. غذا خوردیم و دوستم زنگید که ماشین مامانم در خونه تون باطریش خراب شده. معدی رفت سیم به سیم کرد و برگشت.

 نیم ساعت خوابیدم و پاشدم دیدم اب سرده! رفتم خونه همون  دوستم حموم و برگشتم افتادم به جون اشپزخونه.

مهدی گفت: الان وقتشه!؟ گفتم: اره مجبورم. چون کف مربا ریخته رو گاز و هر شعله ای که روشن بشه، بوش بلند میشه و یدتر اینکه می چسبه به گاز.

مهدی رفت خرید کرد و فویل گاز رو عوض کردم و نیاتها رو  ریختم  تو یه قابلمه شربت نبات درست کردم و عدس پلو.پختم و جای گلدونا رو هم عوض کردم.

میخواستم حالمو بهتر کنم.

امروز رفتم اداره و ظهر با پدر عروسمون حرفیدم و یه سری دوا تجویز کرد که رفتم داروخونه گرفتمشون و الانم دراز کشیدم در خدمت شمام. 

فردا بتونم چندتا عکس میذارم.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 234 تاريخ : پنجشنبه 19 مرداد 1396 ساعت: 4:12