منو به یه جای خلوت ببرید...

ساخت وبلاگ

سلام. ظهر بخیر.

ساعت 01:42 بعدازظهره. سه شنبه ا ست.

امروز آخرین جلسه کلاسم بود. ولی نرفتم. تا همین دو سه ساعت پیش هم باخودم درگیر بودم برم. ولی بعدش زدم تو چونه خودم و گفتم اینقدر از خودت کار نکش. یه جلسه هم نری طوری نمیشه. این شد که نرفتم و عذاب وجدان هم نگرفتم.

  الان که دارم باهاتون حرف میزنم ازتون یه خواهش دارم.

تو  زمستون یه مدت حال من بد بود. ازتون خواستم برام کامنت نذارین. محبت کردین و نذاشتین. البته کامنت دونی این پست رو می بندم. ولی خواهش خواهش خواهش میکنم درباره این پست هیچ کامنتی هیییییییچ جا برام نذارین. ممنون که بهم احترام میذارین.

حالا میگم براتون.

دیروز که تو اداره خیلی اذیت شدم. حق مدیریتم رو برداشته مدیرعامل. اینجوری کلی به ضررم میشه. طبق قانون کار، هیچ کارفرمایی حق نداره مقام کارگر رو تنزیل بده و پایین تر بیارتش. به عبارت ساده تر، آب سربالا نمیره. ولی گردن مدیرعامل ما کلفته و وسط هاگیرواگیر شرکت حواسش هست که حق مدیریت آشتی رو کم کنه. که البته اگه من الان برم شکایت کنم، قانون به من حق میده. شما هم در جریان این باشین. البته اینا به من هنوز قرارداد امسال رو نداده اند ولی چون تو فیش حقوقی ماه قبل اومده، زمانی که تو فیش حقوقی این ماهم کسر بشه، می تونم برم شکایت. این از این.

بعدش با این خبرچین یه کم سر کار حرفم شد. یه ذره اعصاب خردی هم داشتم و بعدش داداشم زنگید که شب هستین من و دختردایی میخوایم بیاییم خونه تون.

خب، جسته و گریخته میدونستم یه کم اختلاف پیدا کرده اند. چون دختردایی منو قبول داره، گفته بوده بریم پیش آشتی. منم با مهدی هماهنگ کردم و عصر رفتم دنبال مانی.

تا برسیم به مهدی، یه تصادف هم از سر گذروندیم. به مهدی که رسیدیم گفتم: من حالم بده.دلم میخواد امروز زودتر تموم بشه. ولی تازه اینا ساعت نه و ده میرسند و میخوان بشینند بحث کنند.

عمیقا دلم میخواست برم یه جا رو یه بلندی بشینم و به شهر در شب نگاه کنم و از هیچی هم خبر نداشته باشم. زودتر تموم میشد اون روز.

خلاصه رسیدیم خونه و مهدی فیلم خوب بد جلف رو گذاشت و منم وسطش رفتم تمبرهندی پلو درست کردم واسه شب. کمی هم جمع و جور کردم. داداش بزرگه و دختردایی ها هر کدوم جدا جدا رسیدند.

شام خوردیم و دیگه ساعت ده نشستیم به حرف زدن.

خودم حدس میزدم اختلافاتی بینشون پیش اومده باشه. منتها به روی خودم نیاوردم. من و مهدی خندیدیم و گفتیم: خب، کی بریم کله قند بخریم؟ من گفتم: چادر و کله قند عروس کوچیکه رو من خریدم. مال شما رو کی برم بخرم؟

که  دختردایی گفت: من فکرمو کرده ام. خیلی هم بالا و پایین کرده ام. ما به درد هم نمیخوریم!

یه سطل اب یخ ریختند رو سر من و مهدی. کله ام یخ زده بود ولی همه بدنم از درون داشت آتیش میگرفت. بعد دختردایی شروع کرد که ما به درد هم نمیخوریم و پیش مشاور هم رفته ایم، یه ماه هم هست که از هم دوریم بنا به توصیه مشاور که فکر کنیم. من فکر کردم و دیدم ما به درد هم نمیخوریم. داداشم داشت تو دهنشو نگاه میکرد!

بعد مهدی گفت: الان اومدی برای ما بیانیه بخونی و بری یا میخوای در موردش حرف بزنی تا بتونیم کاری کنیم؟

بعد شروع کردند به حرف زدن. ظاهرا ماجرا این بوده که حدود یکماه پیش یه شب دختردایی مثلا یه شب جمعه با دوستاش میره کوه که شب بمونه. خب اونجا خوب آنتن نمیده. بعد داداشم هی بهش اس میده و تیک نمیخوره. ساعت سه و چهار صبح میشه و داداشم نگران میشه. خودش میگه اگه پسردایی کوچیکه خونه مون نبود، من میرفتم کوه همون نصف شب. ولی دیگه دو ساعت میخوابه و پا میشه می بینیه تیک خورده. میگه خدا رو شکر که حالش خوبه. ولی جواب اس ها رو نمیده. بیشتر نگران میشه که نکنه طوری شده. ساعت شش صبح پامیشه میره کوه و بالاخره نزدیک ظهر دختردایی رو پیدا می کنه و این خیلی برافروخته بوده و دختردایی خیلی خونسرد بوده که طوری نشده و چند تا اس داده بودی و حالا مگه چی شده و کوه که آنتن نمیده. بعد داداشم به شدت هرچه تمامتر عصبانی میشه و شدت  عصبانیتش خیلی خیلی زیاد بوده و می کوبه تو سر و مغز خودش که بیست و دو ساعته من ازت بی خبرم و فقط تونستم دو ساعت بخوابم و داشتم سکته میکردم و تو چرا اینقدر خونسردی. بعد با همون حال پامیشن میرن در خوابگاه و دختردایی بزرگه رو سوار می کنند و بازم دعوا میشه و رابطه داغون میشه.این مال همون روزیه که چند هفته پیش دخترعمه هام اومده بودند خونه مون. زندایی هم بود. یادتونه که.

اینو تا اینجا داشته باشین.

بعد میرن پیش یه مشاور. مشاور ظاهرا فقط از اینا تست میگیره ولی قبل از تست همه اش میگفته شما به درد هم نمیخورین و یه سری  جزییات که از حوصله اینجا خارجه. اونجا دختردایی به هم میریزه و به حساب، فس میشه. از مطب که بیرون میان، میگه اره. مشاور راست میگه. البته من الان نمیدونم این مشاور قبل از دعوای بالا بود یا بعدش.

بعدش هر دو به نتیجه میرسند که مشاور کارش خوب نیست. نه برای اینکه گفته اینا به درد هم نمیخورن. بلکه یه نفر دیگه هم که رفته بوده پیش اون مشاور، شاکی شده بود که چرا فقط به صرف دو تا تستی که تو مجله های زرد هم هست، آدمها رو قضاوت میکنی و این قضاوت کار تو نیست. و میره از مشاوره شکایت می کنه! امروزم که من زنگیدم، اون مشاور دیگه تو اون مرکز کار نمیکنه!

برادرم معتقده که اون مشاور سیستم دختردایی رو به هم ریخت. البته میگم. الان نمیدونم مشاور قبل از دعوا بود یا بعدش.

بعد میرن پیش یه مشاور دیگه که هردو خیلی باهاش راحت هستند و هردو قبولش دارند. میگن این مشاور، کسیه که خیانت رو جوش میده و کارش درست کردن رابطه هاست. (ازم نخواین اسمش رو بگم. برام مقدور نیست.) بعدش این خانم مشاور اینا رو تک تک می بینه و میگه تنهایی بیایین پیشم و میگه یک ماه از هم دور بمونین. بعد از یک ماه بیایین ببینم چی طوری شدین.

خلاصه یک ماه اینا، امروز تموم میشه. منتها اینا چند روز پیش همدیگر رو می بینند و دختردایی میگه من فکرامو کردم، ما به درد هم نمیخوریم.

این کلیت ماجرا بود.

دیشب که با دختردایی حرف میزدیم میگفت: چون برادرت اون روز به شدت عصبانی شد و من خیلی ترسیدم، دلم نمیخواد با یه آدم عصبانی زندگی کنم. بعد گریه کرد که پدرم خودش یه عمر عصبانی بود و من تو خونه ای بودم که همیشه توش دعوا بود. برای همین ترجیح میدم تنها باشم ولی با مرد عصبانی زندگی نکنم.

من تا اینجا حرفاشو قبول داشتم.

داداشم به همه حرفاش کامل گوش کرد و گفت: من قبول دارم. من نباید اونجوری عصبانی میشدم. برای خودمم کابوسه. ولی من و تو تو این دو سال اییییییییینهمه روزها و لحظه های خوشی داشتیم.

دختردایی گفت: گیرم هفته ای یک بار همدیگر رودیده باشیم. دلیل نمیشه تا آخر عمر با هم باشیم.

دهن داداشم یه متر باز موند. گفت: هفته ای یکبار؟ تو چند ماه کلا خونه ما زندگی کردی. ما صبحونه و ناهار و شام با هم بودیم. ما همممممممه روز کنار هم بودیم. هیچ جا بدون هم نمیرفتیم. (اینو دیگه شما هم شاهدین!!!!)

خلاصه حرف شد و حرف شد و حرف شد. من هممممممه تلاشم این بود که قضاوت نکنم. اولا نمیدونستم بحث نخواستن دختردایی به این شدته. بعدش هم داداشم سربسته دیروز چیزهایی بهم گفته بود. من اونا رو به مهدی هم نگفتم. که یه وقت پیش قضاوت نداشته باشه. به خود مهدی هم گفتم: بذار همه رو از زبون خودشون بشنویم.

ولی خب فکر نمیکردیم دختردایی اینجوری بخواد بزنه زیر همه کاسه کوزه ها!

مهدی خیلی سعی میکرد جو رو آروم کنه. البته همه آروم بودند و فقط حرف میزدند. ولی اولش برام خنده دار بود که مثلا به داداشم گفت: دستتو بغل نکن که انرژی آزاد بره و بیاد. یا وقتی شروع کرد به صحبت، گفت: من با داداش آشتی هزار هزار اختلاف نظر در مورد همه چی دارم. ولی دلیل نمیشه حقیقت رو نگم. شما با هم خیلی خوب بودین. لااقل این نقش رو خوب جلوی ما بازی می کردین. بعد از خودش گفت. من از خودمون گفتم. اینکه من و مهدی خیلی راحت ازدواج کردیم ولی همه مشکلات افتاد واسه بعد از عید. ما مبارزه کردیمو تلاش کردیم حل بشه. اذیت شدیم ولی خاصیت رابطه همینه. که دو طرف از خودشون مایه بذارن تا رابطه ادامه پیدا کنه. ما خیلی سختی داشتیم ولی ادامه دادیم. چون رابط باید می بود. ما میخواستیم باشه.

دختردایی گفت: ولی من نمیخوام رابطه ادامه داشته باشه. ما با هم خیلی اختلاف نظر داریم. اولا تقریبا یه ساعت طول کشید تا از زیر زبونش حرف بکشیم که یکی از موارد اختلاف رو بگو. گفت: درم ورد پوشش.

بعد داداشم گفت: خب من اوایل رو پوشش تو حساس بودم، ولی الان دیگه ا ینجوری نیستم. تو رو دوست دارم و خودم این مانتو کوتاه رو برات خریدم. چون تو رو دوست دارم اونجوری که تو دوست داری بپوشی رو ازش لذت می برم.

دختردایی گفت: دوست نداری. به خاطر من میگی. داداش گفت: خب به خاطر اینکه دوستت دارم، پوششت رو هم دوست دارم. اوایل مشگل داشتیم ولی الان دیگه برام حل شده.

بعد مهدی گفت: خب آدما تغییر می کنند. من خودم تو رانندگی خییییییییلی تغییر کرده ام. خانواده ام باورشون نمیشه.

دختردایی یکسر اصرار داشت که نه، از کجا معلوم که بعدا شاخ نشه. خلاصه از داداشم اصرار و از اون انکار.

بعد بحث مشروب شد. دختردایی گفت این با مشروب خوردن من مشکل داره!!!!!! بعد داداشم گفت: نه. بحث مشگل نیست. ما دو تا یه بار رفته بودیم خونه پسرخاله کوچیکه. من رفتم نماز بخونم، وقتی برگشتم، دیدم اینا دارن یه چیزی میخورن. فکر کردم آب آلبالوئه. یه ذره مزه کردم، تا معده ام سوخت. فهمیدم مشروبه.رفتم بالا آوردم. از این شاکی شدم که تو این فاصله که من رفتم نماز بخونم، چی شد که اینا فوری بساط مشروب رو به راه کردند و اون لحظه که من خوردم، چرا بهم نگفتند.

بعد دختردایی گفت: خب من پنج سال خارج از کشور بودم. این چیزها اونجا عادیه.

و اونجا پرده از رازی کنار رفت.

داداشم خطاب بهش گفت: دو سال پیش که تو اومدی پیشنهاد رابطه رو دادی، یادته من گفتم به درد هم نمیخوریم؟ یادته گفتم من نمیخوام وارد این رابطه بشم؟ تو همممممممه اش  اصرار میکردی که من مشروب نمیخورم و اصلا علاقه ندارم و اهلش نیستم. هرچی تو بگی می پوشم و هر کاری بگی میکنم چون دوستت دارم. یادته؟

دختردایی گفت: آره یادمه.

داداشم گفت: یادته خونه مون بودی، نصف شب بیدارمیشدی و میگفتی: فلانی، من تحت هیچ شرایطی نمیخوام تو و عشقت رو از دست بدم و به خاطر تو از هرکس و هر موقعیتی می گذرم؟ این توبودی که گفتی من هرچی تو بگی می پوشم و هرچی بگی، نمی خورم! من نگفتم. تو گفتی. الان هم من با اینایی که میگی مشگل ندارم. ولی تو خودت زدی زیر همه چی.

اینا رو که داداشم گفت، سرم گیج رفت! تو دلم گفتم یعنی یارو داره زندگیشو میکنه، بعد یه حرومزاده میاد زندگیشو به هم میریزه و دو سال بازیش میده، بعد می رینه به همه چی و میخواد بره.(سنگ توالت بشم، ر.ی.د.ن بلدی؟؟؟!!!)

تمام سه چهار ساعت دیشب همه بحث همین بود. که ایشون دوست داره شبهای جمعه با دوستهاش بره  کوه، ولی داداشم آدم متعصبیه. داداشم خودشو جر میداد که اگه دوست داری برو، اون میگفت: میرم ولی تو ته دلت ناراحته. برای همین ناراحتی من نمیخوام با تو باشه.

در تمام مدت دیشب، دختردایی بزرگه یک کللللللللللمه حرف نزد. حتی یه جا من و مهدی تعجب کردیم. هیییییییجی نمیگفت.

همه اش مهدی از اختلافات فکری و عقیدتی خودش و من میگفت. بعد میگفت: ولی ما کنار هم هستیم و الان با هم خوشبختیم چون میخوایم رابطه باشه.

دختردایی گفت: من نمیخوام رابطه باشه.

داداشم گفت: یه روزی منم نمیخواستم باشه. تو خواستی و رابطه ایجاد شد. الان نمی تونه یکطرفه بهمش بزنی.

خلاصه ساعت دوازه شد و بحث  ادامه داشت. من و مهدی که هنگ کرده بودیم. خواب از سرمون پریده بود. داداشم بهش گفت: من به خاطر تو هممممممه چی رو تحمل کردم. مهدی همه گفت که داداش اشتی کلی فشار از طرف خانواده و فامیل و کار رو دوششه. عصبانیتش اصلا قابل توجیه نیست. نباید اون کار رو میکرده. ولی یعنی این دو سال با هم بودن، ارزش اینو نداره که یه فرصت دیگه بهم بدین؟

بعد دختردایی بزرگه نشون داد که دلش درد میکنه. پاشد به راه رفتن. ظاهرا وقتی مهدی بحث فرصت دوباره رو مطرح میکنه، داداشم یه لحظه سرش رو برمیگردونه و می بینه بزرگه به کوچیکه اشاره میکنه که نه!

من ندیدم. داداشم دیده.

بعد داداشم گفت: معلوم شد چرا تو میخوای رابطه تموم بشه. من گفتم: چرا؟ داداشم گفت: کور فهمید. تو نفهمیدی؟

منظورش به اشاره دختردایی بزرگه بود که من نفهمیدم.

داداشم عین اون سه چهار ساعت میگفت: من بابت فشارهایی که روم بود عصبانی شدم که غلطه و توجیهش نمیکنم. ولی اون موقع خیلی داغون بودم. (خب زمانی هم بود که زندایی کثافتم تهران بود و پسردایی هم آوار خونه بابام اینا. اینا راحت نمیتونستند برن و بیان. دختردایی هم با دوستاش به کوه و گردش و تفریح.)

داداشم همه اش میگفت من اشتباه کردم اونجوری عصبانی شدم. دختردایی میگفت: اگه دوباره تکرار شد چی؟ چه تضمینی هست؟ تو الان میگی با پوششم مشگل نداری. اگه فردای دبه کردی چی؟ اگه فردا با مشروب خوردنم مشگل داشتی چی؟ من اصلا دلم میخواد تو خونه ام شراب بندازم!! (آتیش نگیرین مثل من، بذارین بقیه اش رو بگم.) یا مثلا بحث این شده که اگه فردا بریم خارج، میذاری من با ب.ی.کی.نی برم لب ساحل؟ تو گفتی که اگه میخوای برو، ولی من دوست ندارم بیام. پس یعنی تو دوست نداری!!!!!!!!!

داشتم منفجر میشدم. ولی جلوی خودمو گرفتم. فقط گفتم: من فکر کنم جلسه یه چیز دیگه شده. همه مدت داداش داره خودشو توجیه میکنه بابت چیزهایی که میگه نیست. ولی دختردایی اصرار داره که تو هستی. خب این (داداش) بابت رابطه داره اینهمه از چیزهایی که میخواد، میگذره. تو چی؟ تو برای رابطه چه کار کردی؟

گفت: من لباسهایی که این دوست داشته پوشیدم. ولی خب من دیگه نمیخوام این رابطه ادامه داشته باشه.

هممممممممممه حرفش ین بود.

یه جا هم گفت: من اگه میگم با هم نباشیم، بابت اینه که تو بعد ازدواج یه وقت عصبانی نشی و به خودت ضربه نزنی. داداشم گفت: یعنی تو به فکر منی؟ خب منم اگه گفتم مشروب نخور بابت این بود که مشروب به بدنت ضرر میزنه. منم فکر تو بودم.

خلاصه ساعت دو شد. به زور کپیدیم. مغز من و مهدی هنگ بود. همون شب تصمیم گرفتیم امروز دیرتر بریم اداره. چهار ساعت خواب، می کشتمون امروز. اونم بعد از یک روز لعنتی که دیوار هرچی مستراح بود رو سر من یکی خراب شده بود. صبح ساعت شش بیدار شدم. با خودم گفتم کلاس رو نرم. چون اصلا کشش نداشتم. داداشم بیدار بود. خدا خواهرشو بکشه که حتما تا صبح نخوابیده بود. دختردایی ها تو پذیرایی و داداشم تو هال خوابیده بود.

دلیل این روزگارش، ـ به جز عصبانیتش که منم میگم اشتباهه ـ اینه که زیادی واسه هرچیز بی مقداری مایه میذاره.

هفت و نیم پاشدم به حاضر شدن. داداشم یه کم یواش باهام حرف زد. دلم نمیخواست تو صورتش نگاه کنم. اینقدر دلم براش خون بود که تحمل دیدن قیافه اش رو نداشتم.

بهش گفتم: صبحانه درست کن بخورین. ناهار هم واسه دخترها گذاشته ام. بده ببرن خوابگاه.

فکر می کنین چی گفت؟ گفت: چه خوب غذا گذاشتی. دستت درد نکنه. همین محبتت خیلی خوبه.

یعنی این احمق فکر میکنه بازم با محبت می تونه دختردایی رو جذب کنه.

تو ماشین که با مهدی نشستیم، دیگه داشتم می ترکیدم. به مهدی گفتم: میخواد بامحبت دختره رو جذب کنه. ولی اینا از دست تنگناهای اون بابا فرار کردند. اومده اند تهران. این که پنج سالم ایران نبوده. الان خوابگاه و آزادی هاش حسابی به دهنشون مزه کرده. دور و برشون هم پره از آدمهای تجربه منفی، خیلی ها طلاق گرفته و از دوست پسر ضربه دیده و هزار تجربه منفی. اینم دهن بینه. ولی باید واقع بین باشیم. این دختر، این پسر رو نمیخواد.

بعد با مهدی حرف زدم. گفتم جگرم از این میسوزه که داداشم دیگه سالها بود وارد هیچ رابطه ای نشده بود. این با اصرار اومده. خب تو تالمات روحی از دست دادن پدرش بوده. ولی خودش به زووووووووووور وارد شده. دیدی که داداشم هم باهاش روبرو کرد. هی گفته تو با همه پسرها فرق داری (راست میگه. کی اینقدر خره که تا این حد از خودش بگذره!)

و بقیه حرفا. که دلم میخواد اینجا بگم و البته از صبح با مهدی هم حرف زدم و گفتم بهش. دختره بلد نیست حتی چای بریزه. حالا میگه من دلم میخواد تو خونه ام شراب بندازم!!!!!!!!!!!!! آخ دایی کجایی ببینی هر گوشه خونواده ات چه طوری یه گوشه پرت شده و داره دمار از بقیه بیرون میکشه. به قول مهدی چند درصد مردهای ایرانی راضی اند زنشون مشروب بخوره و باز بپوشه و با بیکینی بره لب ساحل. شب جمعه ها هم با دوستاش بره کوه بخوابه!!!!!!!!!

مهدی همراهمه. مهدی پشتمه. دیشب و امروز کلی ازش تشکر کردم بابت اینکه وسط هفته از استراحتش گذشت. و اینکه اینقدر مایه گذاشت. و اینکه کنارمه و همراهمه.

الان می فهمم من و مهدی هر لحظه تو این سالها می تونستیم طناب رابطه رو پاره کنیم. طنابی که جاهایی پوسیده بود ولی این کار رو نکردیم. چون ورای هممممممه اختلافات و آزارهایی که از هم دیدیم، میخواستیم رابطه باشه.

داداشم حوالی ظهر بهم زنگید. دختردایی ها رو برده بود رسونده بود خوابگاه. بعد به کوچیکه گفته بود بیا حرف بزنیم. اونم گفته بود: نه دیگه. حرفی ندارم.

با داداشم حرف زدم. گفتم: گیرم باهات لج کرده سر مشروب و لباس و کوه و ... یا به قول تو، حرف زندایی و خواهرش و دوستهای منفیش روش  اثر بذارند. داداش گلم، یه حرف بهت میزنم، تلخه. درسته احساس آدم اذیت میشه. ولی از نظر منطقی، الان تو به زورهم نظر اینو متقاعد کنی، اگه شش ماه بعد عقد دوباره کسانی نظرش رو برگردونند، اونوقت چی؟ ازدواج بازی نیست که. دیشب هم خودش به دختردایی میگفت: رابطه که تلویزیون نیست امروز میخوای، فردای میگی نمیخوام!

کلی حرف زدیم. به نظرم منطقی تررسید. دیشب به دختردایی هم گفت. گفت: من اون دوره تو بحران بودم. الان یه مدته به ارامش رسیده ام. (داداشم با عرفان خودشو آروم می کنه.) اون موقع حالم بد بود چون از درون متلاشی بودم. مشکلات روم تاثیر میذاشت. یعنی به حساب، دستم کثیف بود! هرجا دست میزدم کثیف میشد. عصبانی میشدم تو کار و رابطه و ... ولی الان به اون آرامش رسیده ام.

مشاور هم به داداشم گفته: تو مشگلی نداری در مورد رابطه. دختردایی باید از خودش مایه بذاره. این دختر، فقط از تو توقع داره. نه از خودش. هیییییییییچ مایه ای از خودش نمیذاره.

ما دیشب هم به دختره گفتیم. من گفتم: خب تو همه اش میگی من میخوام فلان باشم و بهمان باشم.. ولی این باید عصبانی نشه و منو تحمل کنه و ... خب تو چه مایه ای میذاری؟ گفت: من میخوام خودم باشم. (البته داداشم میگه کلا به مشروب هم اعتقاد نداره. عمدا کرده ببینه من چی میگم!!!!!!!!! وگرنه قبلا گفته من اهل این چیزها نیستم!)

گفتم: تو فردا تو رابطه با هرکس دیگه ای، باید باید از یه سری چیزهات بگذری. همه همینند.  مهدی هم همه اش میگفت: یعنی این پسر هیییییچ خوبی نداره؟ اینهمه وقت با هم بودین، خوبی دیگه ای نداشت؟ پس چطور تا الان رابطه ادامه داشت؟ ما آخر هفته که دور هم جمع میشدیم، این پسر خیلی وقتها وقتش رو بیرون با تو میگذروند. ماهم خوشحال بودیم.

دیگه نگفت به خاطر تو مسافرت و ارامش و همه رو کوفت خانواده اش کرد و عین آژانس در اختیار همه جا بردت و آوردت و ...

آها اینو بگم براتون. برگشته به داداشم گفته: تو با ادامه تحصیل من مشگل داری؟ داداشم گفته: من چه مشگلی دارم؟ خودم رفتم دنبال پذیرش دانشگاه تو. (شماها دیگه باید یادتون باشه.) حتی زمانی که تو کلا ناامید شده بودی، من یکسر دنبالش بودم که حتما بتونی ادامه تحصیل بدی. الان چرا باید نخوام ادامه تحصیل بدی؟

حتی دیشب داداشم گفت که خودشم میخواد ادامه تحصیل بده!!!!!!!! که من و مهدی شاخ درآوردیم.

***************************

ماها مقصریم. جنس مون بده. بنیان و ریشه مون بده. من، مامانم، بابام، داداشم. حالا کوچیکه رو خبر ندارم. ولی ما چهارتا حداقل وقتی با کسی روبرو میشیم، میخوایم رابطه بمونه. برای همین از خودمون می گذریم.

عشق مامان و بابام هم اینطوری بوده. بابام یه بار گفت اگه اینو بهم نمیدادند، می دزدیدمش! منم وقتی با مهدی دوست بودم، به کس دیگه ای فکر نمیکردم. که مثلا اگه این نشه، کی بشه. اون موقع هم تو شرکتمون یه عالمه پسر مجرد بود.

منتها ظاهرا این چیزها دمده شده، دیگه ارزش نداره. یارو خودشم عاشق سینه چاک باشه، وقتی ما اینقدر براش در دسترس باشیم، وقتی کااااااااااملا مطمئن باشه هرچی که باشه، نظر ماها بهش عوض نمیشه، خب معلومه لگد پرت میکنه.

مشاور به داداشم گفته: این، زیادی از تو مطمئنه. تو همیشه هستی. همیشه سالم و در دسترسی.

چه ریشه ای داریم ما آخه. چرا اینقدر عقبیم از زمانه و مردمش؟ چرا چرا چرا.............

******************

ظهر به داداشم گفتم: اگه مشاور بهت بگه فایده نداره و بهتره تموم بشه، قبول میکنی؟

گفت: آره. اگه فایده نداشته باشه و مشاور بگه دیگه باید تموم بشه، حرفی ندارم.

انگار چاقو به قلبم فرو کردند. گوشی رو گذاشتم و یه عالمه گریه کردم. بعدش به مهدی زنگیدم و کلی گریه کردم. بعدش رفتم نماز خوندم و یه عالمه گریه کردم. گفتم دیدی مهدی، دیدی دختره اومد آرامش اینو بهم زد و رفت؟ دیدی اینم نشد؟ قبلا سر قضیه خواهر مهدی، همه به داداشم خرده میگرفتند که تو چرا رفتی سراغ یکی که اینقدر باهات متفاوته؟ خب الان چی؟ الان که بدبخت داشت زندگی شو میکرد. دلم از این میسوزه که حرف مامانم به کرسی نشست. روز اول گفت: ایندختر زن پسر من نمیشه. خانواده اش نمیذارن. بابام هم همیشه بدبین بود. فامیل هممممممممه میگفتند نمیشه. فقط من میگفتم میشه. چون دوست داشتم به خاطر داداشم و این دختر بشه. ولی ظاهرا دختره هم میخواد نشه.

خدایا تو کمک کن. فقط آرامش بهش بده که تقدیر رو بپذیره. و بشناسه آدمها رو.

دخترعمه ام همون یه ماه پیش بهم گفت: آشتی. من تو اروپا خیلی از این دخترها دیده ام. یه خری عین داداشت رو گیر میارن و ازش استفاده می کنند بعد ولش می کنند.

نخواستم قبول کنم.

امروز قبول کردم.

البته بگم ها، دیشب همممممممممه اش دختردایی میگفت: من از طرف تو دچار ناامنی شده ام. تو بد عصبانی شدی. اگه فردا تو خونه مون این کار رو بکنی، من چه کار میتونم بکنم.

نمیدونم............ دلم خواست اینا رو اینجا بنویسم. شما هم بخونین و برید. همینه دیگه. فقط امیدوارم کشدار نشه. شر درست نشه و با خیر و خوشی تموم بشه.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 272 تاريخ : چهارشنبه 11 مرداد 1396 ساعت: 1:38