یه پنجشنبه قشنگ

ساخت وبلاگ

سلاااااااااام به روی ماهتون. صبح پنجشنبه همگی بخیر.

پنجشنبه است و سر کارم. حدود نیم ساعتی هست رسیده ام. دیروز کارهام تموم شد الا گزارش ناهار. که مونده واسه امروز. چون طبق گزارش قبلی، مدیرعامل گفت ناقصه. منم الان یه فرم درست کرده ام که توش میگیم اگه فلانی مثلا روز تعطیل مونده بابت چه کاری مونده و رئیسش کیه و اون و معاون مربوطه باید امضا کنند. خلاصه کاریه واسه خودش.

ولی من سر صبر دارم انجامش میدم. دیروز تا یه جاهایی انجام دادم، امروز بقیه اش داره انجام میشه تا ظهر ان شاءالله!

  هفته ای که گذشت، خیلی خسته شدم. کمتر خونه بودم و از اون بدتر، فکر و روحه آدمه که وقتی خسته میشه، دیگه کاریش نمیشه کرد.

شنبه که کار داشتم و اداره موندم و بعدش دیروقت رسیدم خونه. تا مهدی و مانی هم رسیدند و خوابیدیم.

آها، اینم بگم. این هفته داشتند کارکردها رو برای حقوق می بستند. این خانم خبرچین، نمیدونم چطوری، هشت ساعت غیبت خورده. یعنی انگار مثلا صبح دیر اومده، مرخصی رد نکرده. آخه ایشون تو واحد ما از همه دیرتر میاد. ماها همه مون تا هفت و نیم نهایت میاییم. ایشون معمولا هشت و نیم. یا بعدش. بعد وقتی هم که میاد گاهی یکسر میره دفتر مدیرعامل! بعدش میگه کار داشتم و رفته بودم امضا بگیرم! کار ندارم.

بعد مرخصی رد نکرده و غیبت واسش رد شده بود. نمی دونین چه گرررررررررررریه ای میکرد! میگفت من برای صد تومن نیازمندم!!!!! چرا واسم غیبت زدین؟ البت نمیدونم تو غیبت چقدر ازش کم شده. نپرسیدم. تازگیا اصلا به قیافه اش نگاه نمیکنم. دست خودم نیست. نمیتونم به کسی که در ظاهرا اشتی جان آشتی جان میکنه و در باطن خنجر میزنه نگاه کنم. اونم بدون عکس العمل.

همون شنبه یکشنبه معاونمون زنگید به من و سرپرست واحد که بریم پیشش. من تعجب کردم که باید با سرپرست کار داشته باشه. خو من چرا برم؟ راستش از شما چه پنهون که وقتی این معاون صدام میکنه و دفترش بهم میزنگه که بیا، میگم بالاخره وقتش رسید و اینم دیگه نتونست منو نگه داره! جمع کنم برم از اداره!

وسط نوشت: می بینین؟ روزگاری شده که بابت کار کردن و خرتوخری، باید هر لحظه منتظر اخراج باشم!!! کی؟ من! آشتی، که واسه این اداره جون دادم بابت کار کردن! خدایا شکر به بازارت.

کولی بازی بسه. بریم سراغ بقیه ماجرا!

هیچی. رفتیم و معاون گفت دو تا صندلی بیارین نزدیک صندلی من. ما هم صندلی بردیم نزدیکش. بعد تو سیستم یه چیزهایی نشونمون داد که اینجوری کار کنین و استعلام قیمت واسه فلان چیزها دربیارین. کلا  اینم می ترسه. میگه همه پشت این  در انگار فال گوش وایسادند. البته یکی دو بار بهم گفته که دلم میخواد تو تو دفترم باشی چون مطلع و کار بلدی. ولی ملاحظه مسوول دفترش رو میکنه. که سالهاست اونجاست. منم راستش حوصله کار تودفتر رو دیگه ندارم. به خصوص که هی باید با دفتر نالایق مدیرعامل در ارتباط باشی. ول کن بابا. همین تو تدارکات یه گوشه واسه خودم می پلکم.تازه مسوول دفتر خودشم بچه خوبیه.

عمده کارش با سرپرست بود. ولی خواست منم باشم و کمکش کنم. گفتم چشم. سرپرست یه پسر جوونه. البته زن و بچه داره و کلی هم احترام بهم میذاره. دیگه اومدیم و اونجا سرپرست بهم گفت که خبرچین های های بابت هشت ساعت غیبت گریه میکرده!!!!!!! مهدی میگه: این اگه بلایی که خودش یه نفره سر تو آورده رو کسی سرش بیاره، لابد جلوی در شرکت خودشو حلق آویز می کنه! والا. یا ما پوستمون کلفته، یا اینا دیگه زیادی پوست نازکند. البته که اینا پوست نازکند. و واسه اینکه خدای نکرده خراشی به پوست نازکشون نیفته بقیه رو جر واجر می کنند.

بعضیا هم همینند. الکی هی اهل عجز و لابه اند.همون پارسال خییییییییلی ناله میکرد و من همیشه فکر میکردم خیلی وضع مالیش خرابه. بعد فهمیدم شوهره خونه داره و ماشینشون هم دارن عوض می کنند و سفر خارجی هم رفته! یعنی میخوام بگم بعضیا عادت کرده اند خودشون رو گدا نمایش بدن. در هر حال...

خلاصه ترسیدم به زبون بیارم ولی تو دلم، اون ته و گوشه هاش گفتم: خدایا شکر به بازارت. این ماه، این دختره منتظر بود منو شتک کنه، خودش هشت ساعت غیبت خورد. من که راضی نیستم نونش بریده بشه. ولی لطفا و خواهشا تو آدمش کن. من هیچی، این کار رو واسه کس دیگه ای نکنه.

البته که بازارش کساده و هرچی میگه، من فقط به دهنش نگاه میکنم و جواب همه سوالاتش، «نمیدونم» هست. چون هرچی بگم، بعدا بر علیه خودم استفاده میشه! یه وقتهایی هم دارم می ترکم ها، که چهار تا لیچار بار رفیق پیرش بکنم. ولی خب، آشتی دهنشو می بنده و دختر خوبی میشه.

چقدر راجع به این زنیکه نوشتم.

یکشنبه عصر هم ختم مادر دوستم بود. رفتیم مانی رو گذاشتم پیش مادر یکی از دوستام که به دخترش بازی کنند. یه چی بگم بخندین.خاله ام ما رو دید که داریم مانی رو می بریم خونه مادر دوستم، گفت: مانی رو بیار انبار بذار پیش من. گفتم: چیزی داری مانی بخوره؟ از خواب پاشده، گشنه است. گفت: نه. گفتم پس می برم خونه مادر دوستم.

خاله ام گفت: می شناسیشون؟؟؟؟!!! فکر کنین دوستم کنار دست خاله ام بودم!!!!!!! دوستم خندید و گفت: خاله حق داره، از بس این روزها اتفاقات بد می افته، همه ترسیده اند!

این دوستمو از چهارم دبستان می شناسم.

دیگه رفتیم مسجد و بعدش اومدیم بیرون. دوست شادم به زووووووووور منو برد خونه شون که قابلمه مون بده بهم. مانی پیش دوست ناخنکارم بود. مامان همون. قرار بود بعد از مسجد مانی رو برداره و بیاد دنبالم که بریم یکشنبه بازار. البته بگم ها، تو رودربایستی افتادم. وگرنه هیچی از یکشنبه بازار نمی خواستم و از اون بدتر، میدونستم مانی دمار از روزگارم میکشه بیرون.

خلاصه رفتم خونه دوست شادم که قابلمه مو بده.  مادرش خییییییییلی باحال و مهربونه. هی منو نصیحت کرد که به مردم زیادی خوبی نکن و مردم لیاقت ندارند و راست هم میگه. خودشون چند بار خوبی کردن و باباشون اومده جلوی چشمشون.

به قول یه نوشته: باگ دنیا اونجاییه که آدمهای بد، بهتر از آدمهای خوب زندگی می کنند.

بعد که خواستم برم، قابلمه مو داد دستم، دیدم داغه! گفت: واست کوفته گذاشته م!!!!!!!!!! گفتم: خودتون چرا خوبی می کنین؟ گفت: آخه تو رو می شناسم!

گفتم: دیدین؟ ذات آدمها عوض نمیشه.

خلاصه اون یکی دوستم و مانی و مادرش اومدند دنبالم و رفتیم یکشنبه بازار. اقا مانی یه تفنگ و یه اسپینر و دو تا لیموناد خرید و دوستم یه در قوری و یه شال خرید و برگشتیم خونه، هلاااااااااااک.

به دوستم گفتم یه بار دیگه منو ببری خرید و هیچی خرید نکنی، تو همون بازار می فروشمت!!!!!!!!

تو ماه رمضونم گفت میخوام عبدل آباد خرید کنم، هیییییییییچی نخرید، من و خواهرش کللللللللللی چیز میز خریدیم!

له و داغون نزدیک نه برگشتیم خونه. مهدی گفت املت درست کن. درست کردم و خوردند و منم سعی کردم دو لقمه بیشتر نخورم. وزنم رو نمیدونم. ولی سایزم کم شده. آشکارا شکمم یه کم جمع شده. به خودم فرجه داده ام تا آخر مرداد. ببینم میشم 59 کیلو؟ آره که میشم. چرا نشم؟! خوبم میشم!

خلاصه. دیگه حموم کردم و خوابیدیم. دوشنبه اومدیم اداره و عصر باید دوباره میرفتم ختم! مادر یکی از همکارها. دیگه عصر مهدی اومد دنبال من و مانی و اول رفتیم فلسطین  عینک سفارش دادیم و بعدش رفتییم ختم و برگشتیم خونه. بازم هشت و نه رسیدیم خونه. یادم نیست شام چی خوردیم.

سه شنبه صبح رفتم کلاس و برگشتم  اداره. سه شنبه ها میرم کلاس. البته یه جلسه اش بیشتر نمونده. همون کلاس مقررات بیمه و این حرفا. حالا میذارم مطالبش رو. یه کم کارهام سبک بشه. بعدش ظهر خسته و هلاک برگشتم اداره و یه کم نون و خیار خوردم و رفتم اداره برق برای ماموریت. عصر رفتیم خونه و پریدم تو حموم و بعدش ناگت مرغ خونگی درست کردم و آخر شب رفتیم خونه مامانم اینا و اونجا خوابیدیم. تا مانی چهارشنبه بمونه پیششون. دیگه از خستگی روح در بدن نداشتم! نمیدونم شب چه جوری بیهوش شدم.

دیروزم اومدم اداره و عصر رفتم شهران مانی رو بردارم، که مامانم گفت داداش کوچیکه شب میاد. غذا هم درست کرده بود. زنگیدم به مهدی بگم، که رسیده بود خونه و گفت شما بمونین. من دیگه جون ندارم بیام. من و مانی هم شام خوردیم و برگشتیم خونه مون. یعنی ایییییییینقدر با کپل خان حال میکنم. کلی باهم بازی کردیم. هی میاد پیش من و داداش بزرگه میگه باهام بازی کنین. داداش بزرگه که می نشونتش رو دستش و تابش میده. موبایل منم میده دستم و میگه آهنگ بذار برقصیم! با اون عمه رقاصش!!!

یعنی میاد طرفم، دلم غنج میره. یا یه قسمت جالب بازی اونجاست که وسط هر بازی، میاد من و مانی رو یه دفعه بغل میکنه. سه تایی همدیگر رو بغل می کنیم انگار گل زدیم!!!!

خدا رو شکر لیگ هم داره شروع میشه و یه کم هیجان مثبت شاد داشته باشیم وسط ا ینهمه خبر بد که اصلا دلم نمیخواد اسمش رو بیارم.

فقط خدا به همه داغدارها صبر بده که یه لحظه هم نمیتونم تصور کنم غم شون رو. و الهی این قوانین مملکت درست بشه که کسی که یه ماهه آزاد شده، یه جورایی تحت نظر باشه و قاتلها و جانی ها و مجرم ها اینقدر یلخی آزاد نشن و ول نچرخند. سطح آموزش و ایمنی جامعه هم بره بالا. خودمونم بیشتر مراقب باشیم.

خدایا کمک کن خودت.

این از این.

****************

امروز پنج مرداده. دوازده سال پیش همچین روزی من و مهدی عقد کردیم. صبح رفتیم محضر با خانواده هامون و فامیلهای نزدیک. از فامیلهای مهدی فقط دو سه تا شوهرخاله و شوهر عمه اش بودند!

تقریبا همممممممه فامیلهای من بودند! محضر رو گذاشته بودند رو سرشون!

الانم تو گروه خانوادگی مهدی اینا این پیام تبریک رو واسه مهدی نوشتم:

مهدی عزیزم، یازدهمین سالگرد خوشبخت شدنت رو بهت تبریک میگم. دوازده سال پیش در چنین روزی، بهترین فرشته دنیا نصیبت شد و تو ر به عرض خوشبختی رسوند. ان شاءالله همیشه در کنارش آرامش داشته باشی!

خوبه؟ خوب نوشتم؟ والا مردم شانس دارند، یه زنهایی نصیبشون میشه!!!!!!!!!!!

ممنون از نیکی عزیز که صبح برام پیغام تبریک گذاشت.

****************

بچه ها، ظاهرا یکی از خیرین عزیز بجنورد دچار بحران مالی شده. یه سری به این مطلب بزنید. خود آقای انتظاریان هم میگفت کمکهای مردمی خیلی کم شده. ازتون خواهش میکنم تا جایی که می تونید بچه های گرسنه رو تنها نذارید. به خدا ماهی ده هزار تومن، به هیچ جا برنمیخوره. بازم ممنون و دستهای سبزتون الهی همیشه در دستهای پر برکت خدا باشه.

خب دیگه من برم. این گزارش باید تا ظهر تموم بشه.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 254 تاريخ : شنبه 7 مرداد 1396 ساعت: 13:58