ادامه ماجراهای مسخره

ساخت وبلاگ

سلام.

واااااااااااای باورم نمیشه که میتونم بازم بنویسم. آخه خیلی خیلی درگیر کار بودم. خوبین شماها؟ حالا بنویسم ببینم تا کجا میشه پیش برم.

  آقا یه گزارشی میخوان جمع کنند اینا. یعنی می خواستند. فکر کنین چهارشنبه عصر رئیس جدیدم بهم زنگید که این گزارش رو میخواد مدیرعامل. حالا گزارش چی بود؟ گزارش کل اموال شرکت. یه سیستم فچل (فشل!) اموال داره شرکت ما که مال خیلی سال پیشه. باید کسی اینو آپدیت کنه. البته که اون شخص، من نیستم. یعنی همکار مسن من تو این واحد تدارکات مسوول امواله منتها خیلی وقته شیرازه کار از دستش در رفته. خلاصه تو تغییر و وتحویالت هفته قبل که یه پسر جوون شد سرپرست واحد تدارکات، همین پسر جوونه بهم گفت که مدیرعامل گفته من لیست اموال رو میخوام. خلاصه خودش همه بچه های تدارکات رو بسیج کرده بود که اتاق به اتاق و واحد به واحد برن سیاهه جمع کنند از اموال شرکت.

شنبه صبح این همه کاغذ رو به من داد. خیلی هم استرس داشت رئیس جوونم که این گزارش رو چه جوری جمع کنیم؟ گفتم بیا با هم تو اکسل یه جدول درست کنیم و هی بالا و پایین کردیم و آخرش یه چارچوب خوب براش درآوردم. بعد بهش گفتم هیچ کاری به من نده تا بشینم این اطلاعات رو تو این جدول وارد کنم. البته اینا بعد از رفتنم به اداره برق بود. خلاصه که تا دیروز عصر درگیر این گزارش بودم و بالاخره دیروز عصر تموم شد و تحویل دادم. موارد اصلاحی داره ولی خب، کل اطلاعات جمع کردن تموم شد. حالا باید یه جلسه بذارند و سیستم جدید برای اموال بذارند.

امروزم که از صبح نبودم شرکت و دنبال یه کار دیگه بودم که بعدا میگم. شایدم گفته ام. در هر حال نبودم.

بعدش که اومدم، ناهار نداشتم. یه کم نون و خیار خوردمو به یه سری کارهام رسیدم. فعلا هم تو دفتر معاونتم چون مسوول دفترش امروز نبوده. مانی هم آورده ام از مدرسه و پیشم نشسته داره گندمک میخوره! یکی از دوستاش تو مدرسه برنجک میخورده، اینم خوشش اومده. الان سر راه که بیارمش، براش برنجک و گندمک و شاه دونه و کنجد خریدم. سگ اینا می ارزه به چیپس و پفک و این هله هوله ها. البته که مزه چیپس و پفک رو هیچی نداره. ولی خب بحث خاصیته.

این از اوضاع کار و خورد و خوراک مانی!!!!!!!!!!!!

از حال زندایی اینا اگه خواسته باشین، باید عرض کنم خدمتتون که اگه یادتون باشه، مهدی از ایران فایل براشون چند تا فایل خرید. منم تو تلگرام دادم به دختردایی کوچیکه. بعد همون روزها، حال دختردایی بزرگه بد شد و همه تیروئیدش مشگل داشت هم کیستش به شدت عود کرده بود. همه هم حرص میخوردیم چون زندایی عین خیالش نبود. دیگه کار به جایی رسید که دختردایی بزرگه چهارشنبه شب اومدخونه خاله کوچیکه. مامانم جون نداشت وگرنه می بردش دکتر! چون طفلی مادر نداره که. مادرش سرش به کار خودش گرمه.

من هرگز دایه از مادر نگران تر نیستم. هرکی خودش میدونه و زندگیش. ولی وقتی کسی سر بقیه هوار میشه، و بچه هاشو میندازه گردن بقیه، خب بقیه هم اظهار نظر می کنند. وگرنه همه این سالها که نبودند ربطی به ماها نداشت.

خلاصه دیگه دختر دایی کوچیکه بعد از چند روز بالاخره جواب اس رو داد که درگیر مریضی خواهربزرگه بودیم و اون باید باشه که بتونیم بریم خونه ببینیم. کلی هم تشکر کرد.

چند روز گذشت و بالاخره دو سه شب پیش بعد از مدتها دختردایی کوچیکه اومد خونه بابام اینا و فردا صبحش با مامان و داداش و زندایی تشریف بردند شمس آباد برای دیدن خونه. آها. اینم بگم که همه اون موردهایی که مهدی هفته قبل درآورده بود، اجاره رفته بود. از بس که اینا فس فس می کنند! البته دختردایی بزرگه مریض بود و مادره هم کلا تعطیل.

این هفته مامان بهتر شده بود و خودش کم و بیش کارهاشو میکرد. زندایی هم بل گرفته بود و طبق سیاق قبل، یکسر در حال تلگرام بازی!

تا جایی که چند روز پیش با مامانم صبح بیرون بوده و وقتی برمیگردند، مامانم میره تو آشپزخونه و غذا درست میکنه و سبزی هم از بیرون گرفته بوده. بابام میگه هی منتظر بودم لااقل بیاد سبزی پاک کنه. ولی نمیاد و سر سفره پیداش میشه!!!!

خب شاید بگین سبزی حالا نمیخوردند. من میگم اینم درسته. ولی به خاطر تن لشی یکی دیگه، که نمی تونند چند ماه کیفیت خودشون پایین بیارن.

حالا من اون روز به بابام میگفتم: اینکه بهش بگیم: پسر بزرگه ات دو سه ماهه بی آب و غذا کرمانشاهه، یا دخترت مریضه یا این چیزها، کلا قلقلکش نمیده. هرکی یه نقطه درد داره. نقطه درد اینم، این چیزها نیست. بلکه بیشتر لذت می بره از اینکه بقیه حرص می خورند.

نقطه دردش اینجاست که مثلا بهش بگی: پسر بزرگه ات، داره زنش رو برمیگردونه. چون نمیدونم شما خبر دارین یا نه. که چند سال پیش که ماها اصلا نبودیم، پسردایی بزرگه ام عاشق دختری از فامیلهای زندایی میشه. زنداییم خودشو تکه پاره میکنه که اونو نگیره. ولی اونم تصمیمش رو میگیره و با دختره ازدواج میکنه. کسی هم از خانواده داییم تو این عروسی نمیره. حتی یادمه یه بار تو همین تک و توک مکالمات ماه های آخر زندگی داییم با مامانم ،داییم به مامانم گفته بود: زن من حقشه که عروسی پسرش دعوت نشه. چون باعث جدایی ماها از هم شده!

****************************************************

قسمت بالا رو دیروزیعنی سه شنبه بعدازظهر نوشتم!

بعد تا هفت و خرده ای اداره بودم و نشد بنویسم.

الان دارم ادامه رو می نویسم:

خلاصه اینجوریا. در هر حال که دیشب خونه مامانم بودیم و زندایی خونه خاله کوچیکه بود و پسردایی هم نگهبان. ما هم بعد از مدتها خودمون بودیم. داداش کوچیکه هم بود. بعدش بحث خونه گرفتن زندایی اینا شد. ظاهرا دخترها میخوان شرق باشند چون محل کارشون اونجاست. پادگان پسردایی هم شرقه. ولی مشکل اینجاست که کی میخواد بیاد شرق واسه شون خونه بگیره. همونطور که بالا نوشتم، اینقدر فس فس کردند که خونه هایی که پیدا کرده بود مهدی، اجاره رفته بود. فردای اون روز هم یه جا رفته بودند برای خونه دیدن که فقط تونسته بودند به یه بنگاه سر بزنند اونم گفته بود با این پول، اینجا نمیتونین بگیرین!

خب بنگاه ها کارشون با اینایی که فایل می کنند فرق می کنه. مثل تفاوت اسنپ و آژانس. در هر حال اینا هم دست از پا درازتر برگشته بودند. بعد تو این چند روز هی با هم کلنجار رفته بودند. پسردایی چون این شبها با داداشم میره باشگاه، حالا دلش میخواد شهران خونه بگیرند! دخترداییها میگن شهران به محل کارمون دوره و با توجه به اینکه ما شب باید از سر کار بیاییم خونه تازه شام و ناهار درست کنیم، پس نمیاییم شهران. که البته حق با ایناست. زندایی هم میگه هرچی پسر کوچیکه بگه. پسردایی بزرگه هم آب پاکی ریخته رو دستشون و گفته: من فعلا پولی ندارم که بدم!!!!!!!!!!

خب، دخترها که تو خوابگاهند. زندایی دیروز گفته فوقش پسرکوچیکه رو منتقل می کنیم کرمانشاه. که البته این بهترین حالته. همه هم خلاص میشیم.

دیشب که اونا هم نبودند، تا بابام از کوه برنگشته بود نشستیم به حرف زدن. داداش بزرگه گفت که خودش چهارشنبه یعنی امروز قراره با پسردایی و زندایی و دختردایی بزرگه برن کرمانشاه. گفت خودم بدون اینا میرم حرف میزنم با پسردایی بزرگه. بهش میگم ا ینا نمی تونند تصمیم بگیرن. تو اصلا بگو چقدر پول داری. تو خودت بیا خونه بگیر و تکلیف اینا رو یکسره کن. والسلام.

بعد یه سری بحثهای متفرقه پیش اومد. از جمله اینکه داداشم معتقده داییم اینا رو اینجوری بار آورده! مامانم هم شاکی شده بود که این به جای دستت درد نکنه ا ست؟ مرد بیچاره یه عمر دوویده و اینهمه پول و مال و اموال واسه شون گذاشته. داداشم میگفت: دایی باعث شده زندایی اینجوری بشه!

منم خیلی مودبانه بهش گفتم: این مثل مال کسی مثل مامانه که عرضه از سر تا پاش میریزه. همچین زنی اگه مردش محدودش کنه، حق داره بگه توانایی و استعداد من زیر دست و پای شوهرم رفته! یکی مثل زندایی که اول و آخرش همینه، دیگه چی از دست داده؟

بعد کلی بحث شد و مامانم از دست داداشم دلگیر شد. داداشم هم میگفت تو رو داداشت تعصب داری!!!!!!!!!!

اخرش بابام اومد و چون نمیخواستیم جلوش بحث کنیم، بحث ختم شد.

بعدش به مامانم گفتم: مادر من، هرکی نظری داره. بذار داداشم همین نظرش باشه. البته بگم ها، داداشم هم معتقده که زنداییم واقعا کم داره. مهدی هم منطقی تر از همه میگه. میگه این اینجوریه، دیگه بپذیریمش. اینقدر اعصاب خودمونو خرد نکنیم. بعد از اونور مامانم با دختردایی کوچیکه حرف زده و گفته: اول تکلیفتونو روشن کنین، بعد دنبال خونه بگردین. و اینکه اگه بخواین شرق خونه بگیرین، من نمیتونم هر روز برم واسه تون ببینم. چون خونه ام غربه.

دیشب داداشم دلخور بود از مامانم، که چرا اینو بهش گفتی؟؟؟؟؟؟؟!!! اون هیچ کس رو نداره.هیچ امیدی نداره! مامانم هم گفت: به نظرت من هر روز بدون ماشین میتونم از شهران بکوبم برم شرق واسه اینا خونه ببینم؟؟؟

داداشم میگفت: نه، نمیگم هر روز برو. ولی اگه تکلیف پول و محدوده جغرافیایی شون معلوم شد، خب منم ماشین میارم و بریم براشون بگردیم. حالا فردا صبح بهش زنگ بزن بگو میام براتون خونه ببینم!!!!!!!!!!

یعنی داداش من اینه. میگه از مردم اندازه اونی که هستند توقع داشته باشیم، ولی از خودمون بی حد و حصر. اینقدر شعورش نمیرسه که مامانم هنوز مریض احواله. واقعا میگم. روزی که مامانم بمیره از دست هممممممممه این توقعات راحت میشه.

تا بود و بود پسرخاله مجرد رو تابستونا می کشوند تهران که چیه، این تو خونه شون آرامش نداره ننه باباش با هم می جنگن. خب به ما چه. هی زحمت پشت زحمت. الانم میخواد مامانمو به فنا بده که چیه، اونا امید ندارند. امیدشون به خدا باشه. دیشب به مهدی میگفتم. کاری که داییم با خانواده اش کرد و به قول داداشم نذاشت رو پای خودشون وایسن، الان داداشم داره باهاشون میکننه. خب دیگه گنده شده ان. خودشون برن خونه ببینند. چه گیری کردیم به خدا

خلاصه این از اینا.

تو پست بعدی چیزهای دیگه رو می نویسم.

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 239 تاريخ : جمعه 30 تير 1396 ساعت: 13:59