تنبلی تو انداختی جلو.........

ساخت وبلاگ

سلام. صبح بخیر. ساعت 08:24 صبح شنبه است. شنبه هفته پیش چه خوب بود ها، می دونستیم پشت بندش یه عالمه تعطیلیه. ولی خب، اینم حتما قشنگی های خودشو داره!

  آخرین بار دوشنبه نوشتم. همون روز عید فطر. اون دو روز تعطیلی رو خونه بودیم. مهدی خیلی پادرد داشت. فکر کرد شاید مال کولره. شلوار پوشیده بود تو خونه. اون دو روز اول قرار بود زندایی از خونه دختردایی بیاد. ولی نیومد. گفته بودند که رفته بوتاکس کرده، صورتش ورم کرده، گفته نمیام فعلا. بعد مامانم اینا هم رفتند کن و اینور و اونور پیک نیک. به من گفت میایین؟ گفتم: نه. استراحت می کنیم تو خونه.

البته این بار خاله بیشتر غذا درست کرده بود. دیگه رفته بودند و ظاهرا خوش هم گذشته بود بهشون. مامان اینا و خاله اینا و بچه های دایی.

منم مانی رو بردم پارک و تا ده شب پارک بودیم و اونم حسسسسسسابی بهش خوش گذشت. به خدا شاد کردن بچه ها حتما نباید با اسباب بازیهای گرون باشه. وقت گذاشتن براشون از همه چی بهتره.

سه شنبه عصر بازم رفتیم پارک و شب کشون کشون مانی رو برگردوندیم خونه. مهدی گفت رئیسش نیست و چهارشنبه نمیره اداره. اولش قرار بود دخترعمه ام اون دو روز بیاد از تبریز که هواپیما نقص فنی داشت و نشد بیاد. بعد خبر داد که چهارشنبه میاد و جمعه ظهر میاد خونه مون. بعد گفت اشتی آبگوشت رو بار بذار که جمعه میام. گفتم ای به چشم.

بعدش اون دو روز خرد خرد خونه رو تمیز کردم ولی تمیزی اصلی موند واسه پنجشنبه.

سه شنبه شب تو رختخواب بودم که حس کردم مهدی حالش خوب نیست. ساعت دو بود. گفتم چته؟ گفت نمیدونم. کلافه ام.

خودم هم حس بدی بهم دست داده بود. یه کم باهم مهربون بودیم و بعدش رفتم براش شربت گلاب و بهارنارنج و بیدمشک آوردم. دیگه خوابم نمی برد از فکرو خیال. در مجموع شاید سه چهار ساعت بیشتر نخوابیدم.

صبح با فکر خراب رفتم اداره. هر یه ساعت زنگ میزدم ببینم حالش چطوره. همه اش میگفتم باخودم نکنه مانی هم تو خونه است، بلایی سر مهدی بیاد. اونوقت اون بچه چه کار می تونه بکنه!

حالا فکر کنین شب قبلش به دوستم اس داده بودم که تو فردا ماشین نیار. من میارم که با هم بریم و برگردیم.

خونه شون نزدیک خونه ماست.

صبح چهارشنبه خسته و خواب آلود رفتم دنبال دوستم و اومدیم اداره. گفتم چهار و ربع کارم تموم میشه و برمیگردیم با هم. چه میدونه آدم که چی در انتظارشه.

تازه کلی هم نقشه کشیده بودم که عصرش برم شهران یه سر و واسه مامان اینا یکی دو تا غذا درست کنم. ولی همون صبح چهارشنبه معاون مالی اداره پیغام فرستاد که مسوول دفترم امروز نیست و بیا اینجا. منم با دلخوری رفتم پیشش که من تا دو ماه پیش حکم مدیر داشتم. الان بشم منشی؟ اونم کلی باهام حرفید که اگه دوست نداری نیا و یه عالمه حرف دیگه. ولی خودم به این نتیجه رسیدم که برم. چون الان کلا از نظرهاشون پنهانم و کار کردنم دیده نمیشه. ترجیح دادم اون روز اونجا باشم. بهش هم گفتم:

وقتی من از اون بالا اومده ام پایین، دیگه فرقی نداره کجا باشم.

بعد چون کار دفتر برام خیلی راحته، هماهنگی ها رو انجام دادم و مدیر منابع انسانی رفت پیش معاون. وقتی بیرون اومد گفت:

آشتی خانم، االان معاون گفته: ببین، این آشتی اصلا کارشدر حد  منشی گری نیست. کارهای بیشتری بلده. اصلا معلومه.

بعد از لابلای حرفهای معاون خیلی سربسته فهمیدم مدیرعامل مثل چی پشیمون شده از آوردن برادر عرزشی به روابط عمومی. چون پدر صاحبشونو آورده جلوی چشمشون!!!! همین برام کافی بود.

خلاصه تا عصر بودم ولی بعدش یکی دو تا جلسه پیش اومد که معاون گفت تو هم باش تو جلسه و نشون به اون نشون که تا هشت و نیم اداره بودم!!!!! بله. تا هشت و نیم شب!

شهران رفتن پیش کشم، کارواش رفتن بخوره تو سرم، مهدی رو هم نشد ببرم دکتر. البته بهتر شده بود. و یه ماشین هم دم در بود. منتها از اونجایی که مثل نود و نه درصد آقایون تنبله تو دکتر رفتن، گفتن خودم میام می برمت. که دیگه نرفت و منم تا از اداره بیرون اومدم و رسیدم در خونه، نه و ربع بود! بابای دکتر هم رفته بود خونه!

گفتم مهدی چک کنه پنیر ورقه ای داریم یا نه. بعد سر راه کاهو و خیارشور و نون خریدم و رفتم خونه. هلاک بودم.

گفتم مهدی بیا کمکم شام رو روبراه کنیم. گفتم اگه گشنه نیستین نیم ساعت دیگه. مانی گفت من گشنه ام.

فقط لباس درآوردم و رفتم آشپزخونه. مهدی کاهو و گوجه شست و خرد کرد. منم گوشت درآوردمو پیاز و ادویه زدم و چیزبرگر درست کردم. پنج دقیقه به ده، شامم رو خورده بودم و آماده خواب!!!!!!!!! ولی از خستگی خوابم نمی برد.

رفتم مسواک زدم و آرایش پاک کردم و رفتم رختخواب. بعد مهدی اومد چند دقیقه بغلم کرد و آرومم کرد. همین برام کافی بود. یه دنیا بود. تو این چند روز چند بار بهم گفته تو خانم خوشبویی هستی و نسبت به لوسیون کاری بعد از حمومم عکس العمل خوب نشون داده. دو تا لوسیون دارم سینره و نیوآ.

دیگه اون شب بیهوش شدم و صبح پنجشنبه ساعت هفت صبح از خواب پاشدم! هشت ساعت خوابیده بودم. بعدش پاشدم سرویسها رو شستم و به مانی صبحانه دادم و دو سری ماشین لباس شویی رو زدم. و یه کار احمقانه کردم. واسه ساعت دوازه و نیم وقت ماساژ گرفتم. حالا میگم چرا احمقانه. البته گردنم گرفته بود و باید یه کاری براش میکردم.

بعد زنگیدم به مامانم و تازه فهمیدم چی شده. ظاهرا چهارشنبه عصر مامانم قلبم اذیت میشه و می برنش دکتر و اونم می فرستش بیمارستان قلب. اکو می کنند و میگه دو تا از دریچه هاش گشاده. اینم خودشو باخته بود. کلللللللللا مامان من روحیه اش در حد زیر صفره.

با مامان که حرف میزدم ، خودمو نگه داشتم. مهدی داشت کولر رو سرویس میکرد. بعدش رفتم تو اتاق و کلی گریه کردم و مهدی ارومم کرد. دلم میخواست همون موقع برم شهران ولی واقعا امکان نداشت. یه کم ناهار اینا رو راست و ریست کردم و رفتم م اساژ. خوشبختانه گره های پشتم برنگشته ولی گردنم نابود بود. ماساژور هم کلی گردنم رو مشت و لگد زد تا گرفتگیش باز بشه! اونجا خوب بودم. برگشتم خونه و به مهدی ادامه چیزبرگر دیشب رو دادم و خودم و مانی هم قیمه خوردیم. تو فریزر داشتم.

بعدش خوابیدم و وقتی پاشدم یه سر رفتم شهران که مانی هم اومد. رفتم به مامان سر زدم و دیدم خاله کوچیکه اونجاست و غذا درست کرده و داداشم هم سربه سرش میذاشت که نمیخواد بری انبار، بیا اینجا واسه مون غذا درست کن، ما بهت بیشتر پول میدیم. اونم غش غش می خندید. وقتی این خاله ام می خنده، به چپ و راست و اینور و اونور متمایل میشه. ظهر هم خورش کنگر خوشمزه درست کرده بود که عاااااالی بود. یه کم نشستیم با مانی و بعدش رفتیم خرید. اگه مهدی پا درد نداشت، عمرا خودم خرید نمیرفتم.

البته من اینجوریم که کارها اولش به نظرم آسونه. کلا همه کارها تو ذهنم خیلی راحته. بعد که کار تموم میشه و به فنای عظما میرم، می فهمم چی بوده جریان!

رفتیم بازار روز شهران چون خیلی پر و پیمونه. خرید کردیم و در خونه هم چند جا خرید داشتیم و مانی خیلی خسته شد. بچه ها طاقت کارهای مداوم رو ندارند.

مهدی خونه رو تی و جارو کشیده بود و اومد پایین وسایل رو برد بالا.

از شما چه پنهون که از خدام بود اون شب هم شام نخورم و سرهمش کنم. ولی حس کردم مهدی گشنه است. بادنجون خریده بودم. واسه شام چند تاشو سرخ کردم کشک بادنجون خوردیم و بقیه اش رو کبابی کردم و پوره کردم واسه بورانی ماست و بادنجون کبابی جمعه که مهمون داشتیم. حالا از غروب درد گردنم زیاد میشد هی. جای دست ماساژور درد میکرد. تا الانم درد داره. آخه گرفتگی گردنم خیلی زیاد بود. دوشنبه باید برم دوباره که باز بشه  عضلاتش.

بعدش یه همت کردم و یه سری کارهای خرد و ریز رو کردم و نخود خیسوندم واسه آبگوشت فردا. بقیه موند واسه جمعه.

صبح  جمعه به مانی صبحانه دادم و سالاد یونانی رو بورانی رو درست کردم شوت کردم تو یخچال. آبگوشت رو بار گذاشتم. (خدا خیر بده هیلا رو. من از اون یاد گرفتم واسه مهمونی هم میشه آبگوشت پخت!!) مهدی واسه یه سری خرید رفت بیرون از جمله سبزی خوردن و نون سنگک. خودم یه دوش گرفتم و یه کم دراز کشیدم و مهدی هم با سبزی خوردن و نون رسید. هلو هم خریده بود. دیدم عه، سبزی ها، از این سبزی های دسته ای نیست! باید دونه دونه پاک بشه. حالا ساعت چنده؟ (شسته ام رو بنده!) دوازده ظهر. تند تند نشستم به سبزی پاک کردم.

وسط سبزی پاک کردن دخترعمه ها رسیدند و از اونجا که جواهرند، اومدند تو آشپزخونه و یکی شون شربت درست کرد و اون یکی نشست کف آشپزخونه به سبزی پاک کردن. طبق معمول من متکلم وحده بودم و تند تند تعریف میکردم و اونا هم می خندیدند. بعدش اون یکی دخترعمه رفت نونها رو تیکه کرد و سر ظهر هم مامانم رسید با حال نزار. بیشتر خودشو باخته بود. البته چهار طبقه بالا اومدن هم اذیتش کرده بود. زندایی هم با مامانم وارد شد و کلی جوون شده صورتش و خوشگل شده. مبارکش باشه.

دختردایی هم طبق معمول طفره رفتند و نیومدند. مامان گفت شاید به خاطر مامانشون خجالت کشیده اند. داداش بزرگه هم کارش طول کشید و دیرتر اومد. داداش کوچیکه ولی با زن و بچه اومد.

خلاصه سفره انداختیم و جای همگی خالی. خیلی چسبید. همه کلی تشکر کردند بابت آبگوشت چون خیلی چسبید. خب این مخلفاتش از خودش باحال تره. سبزی و ترشی و نون سنگک و ... گوشکوب برقی مامانم رو هم آورده بودم و مهدی سه سوته گوشت و نخود رو کوبید.

بعد از ناهار هرکی یه گوشه ولو شد و یه سری رفتند تو اتاق خوابیدند. سه تا هم بچه بود. مانی و بچه داداشم و بچه دخترعمه. بچه دخترعمه ام که بهش میگم نازک خان. چون خیلی ظریف و شکننده است. اینم پسره. سنش به کپل خان نزدیکه و بیشتر با اون سرگرم بود. چقدر هم منو دوست داره! منم هی بغلش میکردم و می چرخوندمش و یا اون و کپل خان رو بغل می کردم و رو زمین می غلتیدیم با هم. اونا هم می خندیدند.

پسرها هم به ایکس باکس مشغول بودند و ما هم یه گوشه ولو. چند وقت پیش عمه ام رفته بود ایتالیا و کلی هم سوغاتی برامون فرستاده بود. که خیلی چسبید. دیگه چای دارچین و هل و خوردیم بعد ناهار و بعد هم آجیل و میوه. مهدی هم بستنی آورد. شوهر دخترعمه ام عصر آهنگ رفتن کرد که گفتم بی جا می کنی. مگه ما سالی چقدر پیش هم هستیم. هی میگفت میخوام برم. گفتم اگه جرات داری برو!

واسه شام باقلاپلو با مرغ و گوشت درست کردم و بعدش شام خوردیم.

آها. عصر داداشم رفت حموم دوش گرفت. وقتی از حموم بیرون اومد گفتم: ان شاءالله حموم دامادیت.

زنداییم یه قیافه ای به خودش گرفت. البته بوتاکس کرده و نمی تونست اخم کنه!!!!!!!! ولی واقعا فکر کردم که چرا اینقدر ناراحت میشه از این موضوع؟ واقعا چرا؟

به مامانم هیچی نگفتم. گفتم بیشتر از این حرص نخوره. ولی حرکتش خنده داره.

البته قبلش به مامانم گفتم که زندایی جوونه و اگرم به خودش برسه، حق طبیعیشه و حتی اگه شوهرم کنه حقشه. ممکنه ما کمی ته دلمون ناراحت بشیم ولی این حقشه. مامانم حرفامو تصدیق کرد. چه میشه کرد.

دیگه قبل از شام من تی وی رو از دست غاصبان ایکس باکس آزاد کردم و یه کم آهنگ کردی گذاشتم و بچه ها کلی با من رقصیدند! به جز کپل خان که از آهنگ ترسیده بود. کلا دیروز خیلی رو مود نبود. ولی نازک خان کلی صفا کرد. دیگه شام خوردیم و همه خوششون اومد و غذا دادم شوهر دخترعمه ام برد و سبزی هم ایییییییینقدر زیاد بودکه سه کیسه کردم دادم دخترعمه و مامانم. یکی هم خودم.

زنداداشم هم گفت نمیخواد.

ظرفها رو هم دخترعمه کوچیکه و زندایی گذاشتند تو ماشین و بقیه رو شستند. بقیه هم کمک کردند. مامانم اونجا یه کم بلند شد. این اولین باری بود که تو این سالها می اومد خونه ام و کار نمی کرد. حالش خوش نبود. تازه به زور آوردمش. بعدش تا ده و نیم همه شون رفتند.

خودم از خستگی داشتم جر می خوردم. اونا که رفتند یه همت عالی به خرج دادمو آرایش پاک کردم و مسواک زدم و دوش گرفتم و پریدم تو تخت. مانی رو هم دادیم بابام اینا بردند. چون امروز شنبه است و باید خونه بابای مهدی می بود ولی دیگه نشد بریم اونجا که.

عصر هم قراره برم یه سری از دوستام رو ببینم.

***********

دخترعمه اینا که رفتند، با مامانم اینا نشسته بودیم. من از زندایی تشکر کردم که ظرفها رو شسته بود کمک دخترعمه. مامانم گفت: اشتی امروز هلاک شدی. گفتم نه بابا. مانی گفت:

معلومه خسته نشدی، تنبلی تو انداختی جلو و کارهاتو بقیه کردند. ا ینه که خسته نشدی!!!!!!!!!!!!!!

چشم همه مون از تعجب گرد شده بود. من که کلللللللللی زیر زیر خندیدم. تو دلم گفتم زندایی پیش اینم شانس داره!

خب دیگه من برم که خیلی کار دارم.

دست خدا به همراهتون.

یا حق!

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 280 تاريخ : يکشنبه 25 تير 1396 ساعت: 8:49