دوشنبه روز گشایش

ساخت وبلاگ

سلام. پیش از ظهر همگی بخیر.

 

 الان ساعت یازده و شونزده دقیقه قبل از ظهره. من پشت سیستمم هستم. زل زده ام به سیستم و نمیدونم خدا برام چی میخواد. یه اتفاقی برام افتاده که هرچی هم بگم «هرچی خیره» ولی هنوز نتونسته ام هضمش کنم.

منتها اول میرم سراغ روزانه هام یه کم.

یکشنبه عصر خاله زنگید که داری بهم پول قرض بدی؟ گفتم نه.

چون میدونم برگشتی تو کارش نیست. نه درآمدی داره نه چیزی. اینم میخواد بده جای طلبکارها. دیگه یه کم خوردنی برداشتم رفتم انبار پیشش. پسرخاله جنس هاشو حراج کرده. دوستم هم اومد که برای پسرش خرید کنه. که کلی برای پسرعموش خرید کرد چون سایز پسرش هیچی نداشت.

بعدش برگشتم خونه و کتلت درست کردم که فرداش ببرم واسه مامانم. مامان و زندایی خونه خاله بودند و وضع روحی مامانم داغون بود. به شدت هم که ضعیف شده. گفتم حالا خاله دستش خالیه، من غذا ببرم که مامانم معذب نباشه.

دوشنبه عصر وقت ماساژ داشتم. تا رسیدیم خونه، مهدی و مانی رفتند خرید و منم بدو بدو پله ها رو رفتم بالا. فقط مانتو و مقنعه درآوردم و پریدم تو آشپزخونه. اول سیب زمینی بارگذاشتم و گوشت بیرون گذاشتم واسه کتلت. ساعت پنج و نیم بود. تند تند تخم مرغ زدم تو سبزی کوکو که سر راه خریده بودم و مواد کوکو سبزی رو درست کردم و دو تا ماهیتابه گذاشتم سر گاز. ریختم تو ماهیتابه ها و منتظر موندم درست بشن. این وسط مسط ها هم دستم به آشپزخونه بود. تا مواد کوکو تموم بشه، سیب زمینی هم پخت و مواد کتلت رو درست کردم. دستمال کشیدم ته ماهیتابه ها و حالا تند تند کتلت درست کردم.

یه همکار قدیمی داشتم؛ یادتونه؟

اونم بهش گفته اند باید بره و منم یه جا رو معرفی کردم و که رفت و تلفنی داشتم باهاش حرف میزدم. صداش می خندید و میگفت خیلی راضی بوده اند. مدیرعامل و هیات مدیره و چند تا از بچه ها، از کارمندای قدیمی همین شرکت من هستند که قبلا همه با هم یه جا بودیم. کلی تحویلش گرفته بودند چون وااااااقعا کارش بیسته.منتها جایی که کار میکنه باند بازی شده و اون مدیرعامل قبلی ما که پیش من بود، رفته شده مدیرعامل این و اییییییینقدر زیرآبش رو زدند که اینم ازاونجا میخواد بیاد بیرون.

ماشششششششششاالله به حال و روزگار اداره هامون. از بس که خوبیم.

خلاصه منم گوشی رو یه ور گذاشته بودم بین گوش و شونه ام و تند تند کتلت درست میکردم. با خودم گفتم عیب نداره. میرم زیر دست ماساژور و حسابی استراحت میکنم. بعدش یه دوش گرفتم چون حسابی عرق کرده بودم. وقتم واسه ساعت هفت بود و ساعت پنج دقیقه به هفت از در خونه زدم بیرون! هرچی هم می زنگیدم به ماساژور جواب نمیداد. گفتم حتما کسی زیر دستشه. غذاها رو تو ماشین چیدم و رفتم طرف ماساژ. یه اس اومد برام. تو ترافیک نگاه کردم دیدم ماساژوره که نوشته من دیگه از مجموعه اومدم بیرون، شما هم نیایین!!!!!!!!!!!!!

رفتم اونجا و مسوولش گفت: آره ایشون دیگه رفته و کسی هم جانشینش نیست!!!!!!!!

هیچی دیگه. شهرزاد دو رو خریدم با آناناس واسه مامانم. رفتم خونه خاله. مامان و خاله دعوام کردند که چرا اینهمه غذا آوردی. گفتم که بخوریم. منم فردا شب نیستم، گفتم لااقل امشب که میتونم غذا بیارم.

بعدش خاله و زندایی رفتند دنبال خونه واسه زندایی. چون پسردایی بزرگه عصر به مامانم زنگ زده بود که عمه خدا نکنه مریض باشی. دردت رو سر من! مامانم هم گفته بود خدا نکنه! بعد پسردایی گفته بود من پنجاه تومن میدم واسه پول پیش خونه مامانم اینا تو تهران.

دیگه خاله و زندایی رفتند ببینند می تونند چیزی پیدا کنند یا نه. که یه مورد پنجاه متری دیده بودند که سی تومن و ما هی یه تومن بود.

منم یه کم پیش مامانم نشستم و اونم هی تند تند میگفت خوبم، تو برو خونه. خسته ای از صبح. گفتم خوبم. دیگه وایسادم خاله و زندایی برگشتند. گفتم امروز چه دوشنبه خوبیه. روز گشایشه. هم اینا رفتند دنبال خونه،هم مامانم بهتره هم همکارم برای کار رفته و جوابشون تا حد زیادی مساعده.

دیگه حالم عالی بود و برگشتم خونه. به مهدی و مانی شام دادم و رفتم حموم و هلاااااااااک بودم ولی تا ساعت ده و نیم نماز خوندم و آشپزخونه تمیز کردم و مسواک و لالا.

دیروز اومدم اداره. پیری مسوول دفتر مدیرعامل رو دیدم دم در و خییییییلی اخماش به هم بود! سلام کردیم و رد شدیم. تا ظهر جایی بودم.

ظهر رسیدم اداره و از مهد مانی گفته بودند بریم واسه اندازه گیری لباس فرم. با خودم گفتم شنبه ها و چهارشنبه ها بیشتر بمونم که کارهامو انجام بدم. بعد از مهر دیگه مانی مدرسه میره نمونم. بمونم یه کم کارم جلو بره. مدیر منابع انسانی یکربع به چهار مدیر منابع انسانی زنگید که پاشو بیا کارت دارم. منم داشتم واسه مدیرعامل سفارش وب کم میدادم. سپردم به همکارم و رفتم پیش مدیر منابع انسانی.

خیییییییییییلی پکر و ناراحت بود. گفت آشتی خانم آخه چه طوری بگم؟ مدیرعامل گفته که آشتی از شرکت بره!

گفتم: باشه خب میرم. ولی چی شده آخه؟ خلاصه بحث شد و کلی گفتیم و گفتیم. آخرش گفت بیا بریم پیش معاون مالی اداری. گفتم من الان نمیام. برم کار دارم. بعدا در موردش حرف میزنیم.

از اداره اومدم بیرون. بهت زده بودم. رفتم مدرسه مانی. گفتند بابت لباس فرم باید چهارصد و بیست تومن بدین. چون چند دست لباس و لباس ورزشی و از این چیزهاست. گفتم راستش من الان بهم گفته اند احتمالا محل کارم عوض بشه. من اصلا الان شک دارم مانی رو اینجا بنویسم. چون نمیدونم چی میشه. اندازه هاشو بگیرین. منتها بذارین من شنبه یکشنبه خبرتون میکنم.

میخواستم یه کم شرایطم استیبل بشه.

بعد با مانی رفتیم خونه مادر مهدی. تا برسیم ترافیک بود و با همکار قدیمی حرف زدم. گفت من این جای جدید که برم، می برمت. ولی باید دهن شرکتتون رو سرویس کنیم. گفت من تو اداره کار و بیمه کلی آشنا دارم که می تونیم برات حقوق و مزایات رو بگیریم. گفتم باشه.

تلفنی هم به مهدی گفتم ولی حالم خخخخخخخخخخخخیلی بد بود. همه اش دلم میخواست یه جا تنها باشم. هیچکی نباشه. نمیخوام خانواده هامون بفهمند. به اندازه کافی مشکل دارند. دیگه رفتم خونه مادر مهدی و لباسمو عوض کردم و سعی میکردم ظاهرسازی کنم. بعد بازم با همکارم تلفنی حرف زدم و گفت از اون جای جدید تماس گرفته اند و خیلی خوششون اومده و من برم تو رو هم می برم نگران نباش.

مهدی هم هی میگفت درست میشه و نگران نباش

ولی نمیشد. واقعا حالم دگرگون بود. مدرسه مانی چی میشه، این کلاسهای تابستونی، کارم، حقوقم، قسط ماشین....

هی میگفتم خدایا تو هستی. تنهام نمیذاری. حتما این خیره.

ولی من دهن اینا رو صاف میکنم.

دیگه امروز اومدم اداره. حالا بگم چی شده بوده که مدیرعامل اینو گفته بود. یادتونه قبلا گفتم یه همکار خانم دارم جاسوسه؟ خب کار از جاسوسی گذشته و یه حروم لقمه به تمام معناست.

پارسال همین وقتها عین سگ پاسوخته می اومد اداره و حتی یه بار باباشو آورد که شرکت استخدامش کنه. خواهرش قبلا با مدیرعامل و مسوول دفتر قبلی یه جا همکار بودند. یه روز اومد خییییییییلی گریه کرد. من رفتم پیش مدیرعامل که تو رو خدا یه کم روی این آدم فکر کنین. کسی که اینقدر التماس می کنه حتما خیلی مستاصله. شهریور هم عروسیشه. مدیرعامل بهم گفت: آشتی میخوای یه کاری امروز واسش بکنی ها. گفتم به هر حال جای دور نمیره. این خانم حسابداری هم بلده، خلاصه استخدام شد تو همین واحد تدارکات. اگه میدونستم حرومزاده است، از گشنگی هم می میرد کمکش نمیکردم. نه فقط بابت خودم، بابت کسان دیگه هم.

همون روز دوشنبه که از نظر من روز گشایش بود، مدیر منابع انسانی یه جلسه با بچه های تدارکات گذاشت که منم و این دختره و دو تا آقا. بعد حرف شد و تو جلسه گفت مدیرعامل گفته این اتاقها رو خالی کنین تا نیروی جدید بگیره. من پرسیدم: مگه شرکت پروژه جدید گرفته؟ مگه همون کارهای قبل نیست؟ و اینکه شرکت الان بحران مالی داره، نیرو استخدام کردنش چیه؟ مدیر گفت: مدیرعامل گفته: پونصد میلیون تومن هزینه پارتیشن بندیه، که من میدم.

داغ کردم گفتم: ایشون میده؟ از کجا اونوقت؟ دو سه ساله بچه ها از صندوق شرکت وام نگرفته اند. حساب و کتابش معلوم نیست. هر ماه از پول ماها داره میره تو صندوق. بیان وام به بچه ها بدن. در و دیوار میخوایم چه کار؟

ظاهرا این دختره می دوه میره بالا و به مدیرعامل میگه. بعدش پیری ساعت هفت و نیم به معاون می زنگه که مدیرعامل گفته آشتی بره از شرکت.

امروز صبح که اومدم اداره، صبحانه خوردم و رفتم اپیل. حالم خیلی بد بود. اعصاب درد کشیدن نداشتم ولی باید میرفتم. رفتم و برگشتم ولی حالم بد بود. مدیر منابع انسانی وقتی برگشتم گفت بیا بریم پیش معاون. کارت داره.

رفتیم پیش معاون . معاون هم کسیه که مدیرعامل آورده. دیگه رفتیم و ایشون خیلی خیلی ناراحت بود و گفت من خودم دو روزه لمس شده ام و نمیدونم چی بگم. فقط نمیدونم یه چیزی رو. و اینکه شماپریروز یه جلسه تدارکات داشتین چی شده اونجا؟ گفتم: اینجوری شده و من اینو گفته ام. میخواین به خود مدیرعامل هم میگم.

چشماش گرد شد و گفت: خب چرا گفتی؟

گفتم: خب چرا نگم؟ دو ساله تو نوبت وامم. هر ماه داره ازم کم میشه. از من و همه بچه ها. چرا باید بشه حقوق به نیروهای جدید؟ یا بشه پارتیشن جدید به در و دیوار؟؟!! این حق ماست. اصلا صندوق کو؟

گفت: خب کی رفته به دفتر مدیرعامل گفته؟ گفتم: این خانم. چون از صبح تا شب تو دفتر مدیرعامل پلاسه. کس دیگه ای نبوده. خودش بوده.

بعد نجابت رو کنار گذاشتم و گفتم: این خانم همیشه خبرچینی می کرد. این خانم رو من خیلی تلاش کردم بیاد تو شرکت. حالا واسه من شاخ شده. این خانم کسیه که وقتی وارد شرکت شد، از محل کار قبلیش یه نامه محرمانه اومد دفتر مدیرعامل و مدیرعامل قبلی نوشته بود که محل کار قبلیش کلی سواستفاده از مهر و سربرگ شرکت کرده. ولی من آبروداری کردم. ولی حالا بهتون میگم. من برام فرق نمیکنه و یه روزی دیر یا زود از شرکت میرم. ولی شما نشتی واحدت رو بگیر.

گفت: گه خورده. زودتر میگفتین من پرتش میکردم بیرون.

بعد خودش تعریف کرد که با مدیرعامل که تازه دوست چند ساله است دچار مشگل شده و اصلا آبشون تو یه جوب نمیره.

با احترام گوش کردم و آخرش گفتم: ببینید، برای من فرقی نداره چه بلایی سر اینجا میاد. فقط بدونین من قانون رو بلدم. من قراردادم تا آخر ساله. پس اگه منم بندازین بیرون، تا 29 اسفند باید حقوق و مزایام رو بهم بدین. به هر حال مدیرعامل بگه که من از کی نیام.

گفت: حالا صبر کن ببینیم مدیرعامل یه بار به خودم میگه یا نه. چون دفترش از قول مدیرعامل گفته. خبرت میکنم. ولی تو خودتو ناراحت نکن.

گفتم نه، ناراحت نمیکنم. ولی باید حرفم رو میزدم. من عاشورا و محرم سیاه نمی پوشم. به درد من و ا مام حسین نمیخوره. ولی سعی میکنم حق رو بگم. چند سال پیش رفتم تو خیابون گفتم رای من کو؟ باتوم خوردم. پس یاد گرفته ام حق رو که بگم، باتوم میخورم.

(الان دلواپسان میان فحش میدن!!!!)

 عیب نداره الان باتوم بخورم. فوقش میرم اسنپ میشم راننده. یا تهیه غذا کار میکنم. من با فوق لیسانس اینجا کار دفتری میگردم. پس این کار همچین واسه من تاپ و آنچنانی نیست. همین کار رو هم می تونم هر جای دیگه ای بکنم.من یه معلم زاده ام که نون شرفم رو میخورمو هر نونی از گلوم پایین نمیره.

خلاصه اومدم و یه سری از مدارک و قراردادهام کپی گرفتم و گذاشتم ببرم خونه.

********************

همین الان معاون صدام کرد (ساعت دو و نیمه الان) که رفتم با مدیرعامل حرف زدم که این خانم رو من میخوام. سود و زیانش پای من. مدیرعامل هم گفته: پس مسوولیتش پای خودت!!!!!!!!!

یعنی ببینید این مرتیکه پ.و.فیور چقدر پسته، از نظرش، من اندازه این تن لش ها نمی ارزم!!!!!!!!!! اندازه مدیر جدید روابط عمومی که تو ستاد اقامه نماز، کارشناس نمازشناسی بوده (آدم اینا رو خارج از ایران بگه، آدم رو می برند پیش روانپزشک) ولی کسی ندیده که یه رکعت نماز بخونه. به کسی ربطی نداره ولی وقتی پشت همین نماز قائم میشی، پس این کاره نیستی. یا این تن لش تو دفترش که بلد نیست کامپیوتر روشن کنه.

همه مملکت اینه. ازت کار نمیخوان. پدرسوختگی و خبرچینی میخوان. اینه که به هیچ جا نمیرسیم. یاد روزی افتادم که رفتم گزینش آموزش پرورش وقتی معملم بودم. خانمه دو ساعت سوال جواب کرد ازم. حتی یکی از سوالاتش این نبودکه نصف النهار مبدا چیه، اصلا تو که قراره تاریخ و جغرافی درس بدی، آقا محمدخان قاجار کی بود؟ هممممممه اش سوالات عقیدتی!!!!!

در هر حال فعلا موندگارم. اینجا ایرانه. مردمی که تو مهمونی و خانواده و شهر و همه جا واسه هم می زنند، تو اداره که بحث پول و ترفیعه، همدیگر رو جر میدن. همینیم دیگه. باید همینا به سرمون بیاد.

فعلا من برم خیلی کار دارم. فعلا موندگارم. تا هر وقت خدا بخواد.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 223 تاريخ : يکشنبه 25 تير 1396 ساعت: 8:49