کمکم کنین یه عید قشنگ بسازیم...

ساخت وبلاگ

سلااااااااااااااام. صبح بخیر. چقدر طولانی بود برام ننوشتن اینجا. درست و حسابی هفته پیش نوشتم. ولی در کل انگار خیلی وقته ننوشته ام.

خدا رو شکر بازم یه فرصت دیگه برای نوشتن دارم.

 شماها خوبین؟ من خوبم. اگه از هفته پیش بخوام بگم، که خب همه روزها عین همه. من تا نوزده ماه رمضون بیشتر نتونستم روزه بگیرم. پنجشنبه رو دیگه نگرفتم. سردرد فجیعی داشتم. پنجشنبه سحر بیدار شدم ولی دیدم واقعا نمیتونم روزه بگیرم. حالم هم بد بود. وقتی صحب بیدار شدم و دیدم دیگه روزه نیستم حالم بدتر شد. یه حس بد که بعضی هاتون می دونین چی میگم. یه کم هم سر یه چیزهایی ناراحت بودم.

روز قبلش که چهارشنبه بود مانی رو گذاشته بودم خونه مامانم اینا. عصر که رفتم دنبالش، زندایی اینا اونجا بودند. مامان خیلی اصرار کردم که بمونم ولی گفتم که میرم. زندایی هم خیلی تحویل گرفت. که البته چرا نباید بگیره. حالا میگم جریانشو براتون.

بعدش اومدم تو ماشین و خیلی از دست زندایی عصبانی بودم. گفتم یعنی چی. به روی خودش نمیاره و داره خوش میگذرونه و از این حرفها. خب دم اعصاب خردیامم بود و حسابی گند زدم به اعصابم. که البته حق داشتم ناراحت باشم ولی همه اش فشار مضاعف بود.

بعدش اومدیم خونه و شام خوردیم  خوابیدیم.  صبحش هم که روزه هم که نگرفتم. پنجشنبه صبح پاشدم کارهامو کردم و دستی به آشپزخونه کشیدم و ناهار پختم و الان یادم نیست جایی هم رفتم یا نه. فقط یادمه خونه زندگی کثیف بود که حسابی تمیزش کردم. چون تا اون روز همه روزه بودم هم این رفت و آمدها رس آدم رو می کشه. به خصوص که سه روز در هفته باید وسط روز دو بارم مانی رو ببرم کلاس و بیارم.

خلاصه لباس ریختم تو لباسشویی و باقی تمیزکاریا. عصرش هم رفتم خونه دوستم بابت ناخنم. بعدش گفتم میای با هم بریم کوروش؟ گفت خونه خاله ام دعوتم وگرنه می اومدم. به مهدی زنگیدم منو می بری کوروش؟ گفت: الان؟ عصر روز پنجشنبه؟؟َ!!َ گفتم با شه نیا...

کسی ازم چیزی خواسته بود که گفته بودم میرم برات میخرم. اون کس هم مورد قبول مهدیه. یعنی فکر نکنین الان مهدی بدش میاد. خلاصه خودم رفتم و بیشتر از پارکینگش بدم میاد. همون اطراف یه جا پارک پیدا کردم و ماشین رو گذاشتم و زود خریدم رو کردم و برگشتم. برگشتنی خوردم به ترافیک دم افطار و یه جا هم راه رو اشتباه رفتم و دیر رسیدم خونه.

و متوجه شدم که اصلا اون روز رو نمی تونستم روزه بگیرم چون از عصر دیگه باطل میشده. گفتم خدایا شکرت که یه دلیل موجه پیدا کردم. هرچند سردردهای کشنده ام، خودش خیلی موجهه. خلاصه اون شب هم احیا بود و من هی میخوابیدم و هی پامیشدم وسط جوشن کبیر. آخرش هم رفتم خوابیدم.

جمعه صبح پاشدم گفتم خدایا امروز باز بشم که دل دردم بیفته واسه امروز که خونه ام. ولی خب دست ما نیست که. برای همین دل درد داغونم افتاد واسه شنبه.

جمعه تا عصر خونه بودیم و بعدش رفتیم خونه مادر مهدی. بچه خواهرشوهرم خییییییییییلی خوردنی شده. تپل و ناز و خندون. خیلی هم مانی رو دوست داره و نمیدونم چه حکمتیه که بچه ها، با بچه ها بیشتر و بهتر ارتباط برقرار می کنند.

خلاصه اون شب دو تا خواهرهای مهدی هم با شوهرهاشون موندند و منم که سحر نمیخواستم بیدار شم. صبح پاشدیم با مهدی اومدیم اداره. مانی هم که موند اونجا. قرار شد عصر مهدی بره دنبالش بیارتش، منم برم چشم پزشکی. دیگه حتی نمی تونستم قرآن بخونم. میدونین چه جوری شده چشمام، اینجوری که کلمات رو می بینم، ولی خوب نمی بینم!!!!!!!!

دیگه تا عصر  اداره بودم و دل و روده ام داشت از درد داغون میشد. نمی دونم با یه وجود اینکه یه بچه هم زاییده م، این دل دردها دیگه چیه. عصر دوستم خونه اش نزدیک خونه ماست. باهم رفتیم و منو پیاده کرد در خونه. از اونجا رفتم یه آمپول نوروبین زدم و بعدش وقت واسه چشم پزشکی گرفتم که البته اپتومتریست بود. چشمامو با دستگاه دید و گفت هیچیش نیست و خیلی هم سالمه. البته چشمهای من شماره یک آستیگماته. گفت شماره  عینکت همینه که باید باشه. گفتم ممکنه مال پیرچشمی باشه؟ گفت آخه الان زوده. از چهل و سه چهار سالگی باید به پیرچشمی شک کنی.

خلاصه هیچی و برگشتم خونه. خواستم برم حموم که آب سرد بود و از خیر ش گذشتم و نشستم پای تی وی بی خاصیت و اغما رودیدم. این سریال رو خیلی دوست دارم. گذشته از بحث اینکه یه جاهایی میخواد عرفان رو بکوبه، ولی اینش برای جالبه که شیطون چقدر راحت و قشنگ می تونه به آدم نزدیک بشه و آدم خودشو در اختیارش قرار بده. بعدش همه اش دراز کشیده بود و درد می کشیدم!

بعد مهدی و مانی طرفهای نه و ده رسیدند خونه. شام درست کرده بودم ولی مهدی گفت خونه مامانش اینا شام خورده اند. منم گذ اشتمش واسه فردا شب.

یکشنبه مهدی با یه ماشین رفت و من و مانی هم با یه ماشین. چون عصر مهدی میخواست بره جلسه خونه باباش اینا با وکیل جدید. این وکیل خواهر یکی از دوستامه. البته میگه واسه هزینه های دادگاه پنجاه تا صد میلیون پول میخواد!!!!!!!!!! خلاصه که بابای مهدی ماشینشو داره می فروشه. هرچنند که این ماشین باید خیلی سال پیش فروخته میشد. دو میلیون تومن هم خلافی داره اونم شاهکاره داداش مهدیه که می دونسته طرحه، ولی ماشین رو واسه خاطر راحتی خودش هی برده و آورده. واقعا من بچه به این بی رحمی تو عمرم ندیده ام. حاضره همه به فنا برن ولی این از راحتی و آسایشش کم نشه.

اونوقت ماها اون خونه رو خالی کردیم که پول تو دست و بال مامان مهدی باشه. بگذریم.

دیگه یکشنبه عصر من و مانی اومدیم خونه و شام هم که داشتیم. رفتیم بیرون مانی بازی کرد و شب دوباره مهدی اومد. شام خوردیم و خوابیدیم. دوشنبه هم به همین منوال منتها دوشنبه شب من و مهدی دعووامون شد سر چیزهایی که دلم نمیخواد اینجا بنویسمش. استخوون لای زخمه و گفتنش فایده نداره.

شام خوردیم و جمع کردیم ولی من دیگه اعصابم داغون بود. تازگی ها هم همه اش عادت کرده میگه تو دعوا داری، تو عصبانی هستی، تو تهاجم داری. منم دو روز بود که در مورد مسائلی که ناراحتم میکرد باهاش حرف نزده بودم. حالا میگفت چرا هیچی نمیگی. گفتم چی بگم؟ وقتی هرچی میگم تو میگی دعوا داری، دیگه گفتنش چیه.

در مورد زندایی هم راستش دیگه کلا ولش کرده ام. خونه بابام ایناست. حتما بهش خوش میگذره. کرمانشاهی ها میگن حتما خبریه که اومده خونه تون. اون شب دخترخاله م میگه آشتی شاید زندایی اومده که کار رو تموم کنه. بعد گفت ما گفته ایم حتما زمان عقد بشه خبرمون می کنند.گفتم خدا شاهده هیییییییییچ حرفی رد و بدل نشده. گفت آخه یعنی چی یه نفر یه ماه بره خونه خواهرشوهرش. مگه یادت رفته وقتی مامانت پاییز اومد، بهش محل نداد؟ گفتم در هر حال چه میشه کرد؟ مهمون حبیب خداست. نمیشه که بیرونش کرد. بعد دخترخاله گفت اشتی من میگم شاید اصلا داره داداشتو زیرنظر میگیره.

بعد خودم نشستم فکر کردم گفتم ممکنه اینجوری هم باشه. شاید زندایی جدا از اینکه داره بهش خوش میگذره و قصد برگشتن به کرمانشاه رو نداره شاید واقعا داره داداشمو برانداز می کنه. با مامانم هم که حرف زدم، گفت با داداشت خیلی حرف میزنه و کلا پیشش درد دل می کنه!!!!!!!!

خودم خیلی آرومم. چرا باید حرص کارهاشو بخورم؟ اونی که بخواد بشه، میشه. من الکی فقط خودمو پیر میکنم. والا. به من چه.

دیگه این دو روزه با مهدی سرسنگین بودیم و حالا دیروزم ماشین برد چون میخواست دیر برگرده از اداره.

منم با مانی برگشتیم خونه و شام از شب قبلش مونده بود و عصرش رفتیم بازی کردیم و فقط سیب زمینی سرخ کرده نبود که برگشتیم خونه و زود درست کردم. از ماه رمضون خیلی سالاد درست میکنم. مانی سالاد شیرازی دوست داره، ممهدی میگه گوجه و خیار حلقه کن!!! گفتم باشه.

پریشب قیمه پخته بودم. مانی گفت: شام فقط همینه؟ گفتم: بله. گفت: چرا دو تا شام نداریم؟ گفتم: چون من از صبح سر کار بودم، عصر هم تو رو بردم پارک. همین یک شام رو هم به زور پختم. گفت: دیگه منو نبر پارک، ولی دو تا شام درست کن!

گفتم: نه. حتی اگه تو رو هم نبرم پارک، یه شام بیشتر نیست. باید همینو بخوری.

والا. بچه ها از همین حالا پرتوقع و پررو میشن!اون وقتی رو که بذارم دو تا شام بپزم، یکی می پزم و بقیه اش هم یا کتاب میخونم یا کاری که دوست دارم. منم آدمم خب.

*************

چند روز پیش موشک فرستادیم و جواب داعش رو دادیم. کار خوبی بود. باید یه جوری پیغام میدادیم. ولی ولی ولی... یه کم هم بازتر نگاه کنیم. اینکه از خودمون دفاع کنیم یه مساله است، اینکه مارش جنگ بزنیم و کیف کنیم از جنگ یه مساله دیگه. من خودم از اقتدارمون خوشحالم. ولی اصلا دلم نمیخواد جنگ بشه. الان منطقه خاورمیانه خیلی بحرانیه. عربستان تا بن دندان مسلح شده و یه نادونی مثل ترامپ هم پشتشه. تنش خیلی زیاده و اونا میخوان ایران رو به جنگ بکشونند. ایران باید عاقل باشه. یه حرکت اشتباه می تونه همه مون رو بدبخت کنه.

به نفع آمریکاست که در منطقه جنگ بشه. بحران در خاورمیانه به نفع همه شونه. الانم مدتیه که حماس، اسراییل رو به رسمیت شناخته و جنگ اسراییل و اعراب دیگه بی معنی شده. کی بهتر از ایران. ما باید بهوش و بگوش و عاقل باشیم!!!!!!!! این میشه همون دیپلماسی. که قدم به قدم با زیرکی جلو بریم و دم به تله ندیم. جاخالی بدیم.

از خدا  میخوام امنیت این کشور همیشه پاربرجا باشه. نیاز باشه می جنگیم ولی امیدوارم نیاز نشه و نجنگیم. هزینه اش همه جوره خیلی خییلی زیاده.

**********

خلاصه این از این.

بچه ها، یه موضوع دیگه. من میخوام خودم زبان بخونم. اونم مکالمه. این برنام اوکسین چنل خوبه؟ شماها راضی بودین؟ اگه نخوام کلاس برم، خودآمیز چی خوبه؟ واسه مکالمه؟ ممنون میشم دوستان عزیزی که تجربه و اطلاعات دارند خبرم کنند. مرسی از همه تون.

*****

نکته مهمتر از همه اینا اینه:

هفته دیگه عیده. هر روز میتونه عید باشه. ولی عیدترین روز وقتیه که «یه عید قشنگ بسازیم واسه ستاره های دریایی.

این آدرس لینک وبلاگ:


شماره کارت خانم مریم مظفری پور:
6037  6915   9563   6044

شماره کارت اقای محمدرضا انتظاریان:
6037   9972   5575   6679

قربون دستهای گرم همگی شما.

**********************************

خیلی از شما مهربونا به ستاره های دریایی کمکهای فراوونی می کنین و میخواین اسمتون پنهون بمونه. خب پیش خدا که آشکاره. یه تشکر ویژه دارم از گندم گندم  عزیز که مبلغ خیلی خیلی زیادی به ستاره ها کمک می کنند همیشه. و البته بقیه شما عزیزان که واقعا معرفت و بزرگی تون حرف نداره. از خدا برای همه تون بهترینها رو میخوام.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 323 تاريخ : پنجشنبه 1 تير 1396 ساعت: 22:41