جمبور سیاست

ساخت وبلاگ

سلام. 

صبح سه شنبه همگی بخیر. 

ساعت پنج و نیم بیدار شدم. چرا اینقدر زود آخه؟ دیشب هم تقریبا یازده و نیم خوابیدیم. شکر خدا کتابی که مانی آخر شب آورد بخونم، کم صفحه بود. چشمام از خواب داشت میسوخت.  

عصر که با مانی برمیگشتیم خونه، تازه عینک دودی هم زده بودم. ولی نور خورشید خیلی اذیتم میکرد. روی همه چی، خطهای قرمز میدیدم. 

خلاصه رسیدیم در استادیوم و خیل جمعیت آبی پوش (شما بخونید کیسه کش ها!!!) داشتند با شادی میرفتند داخل استادیوم. 

سهم منم شد چند تا بوق و یه کلاه گیس فرفری آبی که خیلی وقت بود میخواستم بخرم.  

امیدوارم در دولت جدید لااقل خانمها بتونند برن استادیوم. اصلا یه بازی رو فقط خانمها بذارند، ببینند هیچ اتفاقی نمی افته. وای که چی میشه.  

به خدا این هیجانهای سالم، خییییلی واسه روان خوبه. حالا می نویسم امروز بیشتر ازش. 

بعد با مانی رفتیم خونه و مهدی شکر خدا بهتر شده بود. تعارف زدم چای میخوری، گفت: آره. 

چای واسه خودم تو استکان کمرباریک ریختم و واسه مهدی تو لیوان. واسش شربت نبات و عرق نعنا هم ریختم. اومدم کنارش نشستم و گفتم: بیا یه جشن دونفره بگیریم. 

لبخند زد.  

خودش نمیدونه این لبخندش چقدر بهم آرامش میده. وگرنه گاهی اونجوری بداخلاقی نمی کرد. 

تی وی روشن بود و البته من به نیم ساعت چهل دقیقه آخر مصاحبه مطبوعاتی روحانی رسیدم. همه حرفاشو تایید نمیکنم ولی همین که وقتی ازش سوال می پرسند جواب میده ،خوبه. همین که سوال رو با سوال جواب نمیده و روان مردم رو خرد نمیکنه خوبه. همین که نمیگه تعداد اعتراض کنندگان از تعداد تماشاچیان فوتبال هم کمتره، خیلی خوبه. همین که به مردم احترام  میذاره خوبه. 

حرفاش تموم شد. 

سینی مسی رو گذاشتم رو جلو مبلی و گفتم: یه جشن دونفره بگیریم. میدونی مهدی، ما اصلا واسه این پیروزی خوشی نکردیم. درسته تو مریض شدی و نرفتیم بیرون، ولی قبول کن من و تو شادی کردن بلد نیستیم. گفت: قبول داریم. من از همین الان نگران چهار سال دیگه ام! 

گفتم: خب نباید باشیم. تا چهار سال دیگه کی مرده کی زنده. آدم به امید زنده است. همین الان، همین لحظه، من و تو تو خونه نشسته ایم بی دغدغه، باد هم داره میاد، داریم دوتایی چای میخوریم. همین یه دنیییییییا می ارزه. باید کلی خدا رو شکر کنیم.  

بعد گفتم بیا یه جشن هم خونه مامانت بگیریم. گفت: تو که میدونی من این چیزها رو بلد نیستم. تو هرچی بگی قبوله. 

من سر انتخابات خونه بابام اینا مخالف داشتم. نمیخوام اینجا در موردش حرف بزنم. ولی خب، جای جشن گرفتن خونه بابام نیست. به مهدی گفتم به مامانت اینا بگو روز جمعه مثلا ناهار همه با هم ناهار بیرون بخوریم یا اصلا بگیم از بیرون برامون بیارند. دنگی هم هرکی مال خودشو بده. مامانت و بابات و خواهر وسطی هم مهمون ما.  

گفت باشه. 

گفتم مرد حسابی. دو ماهه من و تو اینهمه استرس داشتیم و تو هزار تا جبهه داشتیم تبلیغ میکردیم. لااقل باید به خودمون جایزه بدیم. 

یاد هیلا افتادم که همیشه به خودش جایزه میده.  اینقدر خوشم میاد. 

بعد گفتم: تازه امروزم استقلال می بره و شادی مون دو چندان میشه!!!!!!!! 

چپ چپ نگاه کرد. در حالی که ریز ریز می خندیدم، رفتم به مانی آب دادم! 

ساعت هشت راه افتادیم رفتیم کاشانی مهدی چیزی داده بود قرار بود تحویل بگیره. گفت تو و مانی هم بیایین که اگه جاپارک نبود تو ماشین باشین. 

خلاصه رفتیم و آهنگ گذاشتیم تو ماشین و یه کم کیف کردیم و برگشتیم خونه. جلوی درب بزرگ استادیوم رو بسته بودند که ماشینها نرن و ترافیک نشه. رفتیم از خیلی جلوتر دور زدیم. 

برگشتیم خونه و به مانی ناگت دادم و وسایلش رو حاضر کردم واسه اردوی امروز. امسال جشن آخر سال ندارند. به جاش بچه ها رو می برند اردو. بچه ها خیلی اردو رو دوست دارند. برعکس بچگی من که بدم می اومد و همیشه خودم رو کنارمی کشیدم. واقعا نمیدونم چرا.  

دیگه تفنگ آب پاشش رو هم با یه دست لباس اضافه گذاشتم تو کیفش. 

ساعت یکربع به ده که شام مانی رو دادم باید میرفتم حموم ولی زور بهم داشت. خیلی خسته بودم. گفتم مهدی حاضرم هزار تومن بدم به کسی که منو ببره حموم و خشک کنه بیاره بیرون! مهدی گفت: بابا ورشکسته نشی! گفتم: حموم رفتنه مهم نیست. خشک کردن موهام سختمه.  

بسم الله گفتم و پریدم تو حموم و موهامم خشک کردم و مسواک زدم و دیگه تا واسه مانی کتاب خوندم، ساعت یازده و نیم شد و نفهمیدم کی خووابم برد.  

دیروز با مهدی داشتیم کنفرانس مطبوعاتی روحانی رو می دیدیم، مانی اومد یه نگاه کرد به تی وی و یه نگاه به مهدی و متفکرانه پرسید: 

این جمبور سیاسته؟! 

منظورش رئیس جمهور بود!!!!!!!

********* 

دیروز یادم رفت بنویسم. اول خرداده. یعنی دوم خرداده. منظورم اوایل خرداد بود!!! 

یادی کنیم از ستاره های دریایی بجنورد: (آقای محمدرضا انتظاریان)

6679    5575    9972    6037 

ستاره های دریایی نصیرآباد: (خانم مریم مظفری پور) 

6044    9563    6915    6037 

خب دیگه من برم. کللللللللی ایده تو ذهنمه واسه این واحد جدید. برم ایده هامو ارائه بدم و بیفتیم به جون این واحد و شخمش بزنیم تا اوضاع بهتر بشه. توکل به خدا 

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 256 تاريخ : يکشنبه 14 خرداد 1396 ساعت: 8:07