عزیزم، خیلی زیبا شده ای!!

ساخت وبلاگ
سلام. صبح قشنگ همگی بخیر. نمی دونم بلاگ اسکای چرا اینجوری شده. البته شما نمی تونید پشت صحنه رو ببینید. من می تونم ببینم!!! یه کادر خیلی کوچیک درست کرده و متن رو باید توی اون بنویسیم. یه چیز مسخره. حالا من می نویسم. چون رفتم چک کردم، نمایش داده میشد. ببینم میشه نوشت یا نه. خب امتحان کردم. نمایش داده میشه ولی خب نوشتنش خیلی مسخره است. دیروز ساعت دو وقت گرفته بودم مانی رو ببرم پا پزشکی. از طرف یه جایی اومده بودند ازش تو مهد عکس گرفته بودند و گفته بودند راه رفتنش خیلی نرمال نیست. البته خانم پسرخاله کوچیکه هم بهم اینو هفته قبلش گفته بود. خلاصه اذان ظهر رو که داد نماز خوندم تو اداره و دیگه داشتم از گل هم وا میرفتم از گشنگی. یه موزخوردم و گفتم خدایا خودت قبول کن. سردردم هم یه چیز غیرعادی بود. از شدت عفونت سینوزیت چشم چپم واقعا واقعا داشت می ترکید. بعدش زنگیدم به مهد مانی و گفتم من دارم میام حاضرش کنین. خلاصه رفتم و کلی هم با مدیرمهد حرف زدم و گفتم که دلم تنگ میشه برای اینجا. اوناهم کلی محبت داشتند بهم. بعدا یه چیزی هم راجع به آقا مانی و دوستاش براتون یادم باشه تعریف کنم. خلاصه دست مانی رو گرفتم و بردمش مرکز پاپزشکی یکی از بیمارستانها. اونجا معاینه اش کردند و ده تا اسکن چند بعدی از پاش گرفتند و گفتند کف پاش صافه. یه کفش و یه صندل (واسه تو خونه) و دو تا کفی با معاینات و اسکن ها شد هفتصد هشتصد تومن! حالا بهتون بگم که من دیروز کلا کیف پولم رو جا گذاشته بودم و از اون طرف پیش ثبت نام مانی گفتند واسه مدرسه باید هفتصد تومن بدیم که دیروز دادم و پونصد و خرده ای هم واسه باقیمونده مهدش دادم. دیروز دو میلیون و صدهزار تومن کلا از کارت مهدی پول کشیدم!!! چون چیزهای دیگه ای هم باید می خریدم!!! مهدی آخر شب میگفت: هی اس ام اس می اومد و پول از کارتم کم میشد. البت اینم بگم که آخر شب یک و چهارصد به مهدی برگردوندم. چون پول درمان مانی رو از بیمه تکملیلی میگیرم. خلاصه سه و خرده ای کارمون تو بیمارستان تموم شد. بهش ورزش دادند و گفتند درمانش با این ورزشهاست و حتتتتتما روزی دو بار باید اینا رو انجام بده. برگه ورزش رو گرفتم و با مانی برگشتیم اداره. از تشنگی و گشنگی داشتم هلاک میشدم. یه لیوان اب خوردم. سردردم هم یه چیز عجیبی بود. فکر کنین از پنجشنبه من یکسره سردرد داشتم. واقعا نابود کننده بود. بعدش کارهای اداره رو انجام دادم و یه نقشه ایران هم داده بودم مانی که استانها رو رنگ کنه. وسط کارم داشتم با همکارم گزارش تهیه میکردم که مانی هی چونه ام رو می کشید طرف خودش و میگفت: این چه استانیه؟ میگفتم: خوزستان. دوباره مشغول کار میشدم، بازم چونه مون می کشید: این کدوم استانه؟ اسم این استان چیه؟ بالای کردستان چیه؟ ای وااااااای مانی بذار کار کنم آخه. بعدش دیگه اومدیم بیرون و آها. یه چیز دیگه. من چند ساله یه کار قشنگ میکنم. شما هم اگه دوست داشتین انجام بدین. من روز اول ماه رمضون واسه خدماتی های طبقه مون یکی یه کیلو زولبیا بامیه میخرم. و البته واسه پدر و مادرهامون. جمعه واسه خواهر مهدی خریدیم، حالا یه جعبه هم واسه مامانم اینا میخرم برم خونه شون. امسال طبقه ام عوض شده. دیروز به یکی از خدماتی های طبقه مون که خیلی پسر خوبیه و روزه هم نبود دیروز اتفاقا پول دادم گفتم برو سه تا یه کیلو زولبیا بامیه بخر. اونم خرید و برگشت و دو تا جعبه رو دادم به خودش و همکارش. خیلی خوشحال شدند. یه کیلو هم واسه خودم خریدم. دیگه من و مانی رفتیم دنبال مهدی. به مهدی گفتم بریم سر بزنیم به شوهرخاله کوچیکه؟ گفت بریم. گفتم پس همین زولبیا رو می بریم. آخه روز جمعه عصر یه پسره که گواهینامه هم نداشته، با ماشین زده به ماشین این، ماشین شوهرخاله که دیگه باید بره اوراقی! شکر خدا شوهرخاله کمر بند داشته و فقط گردنش داغون شده. پریشب هم تا نزدیک صبح بیمارستان بود داشتند چکاپش می کردند که خدای نکرده خونریزی داخلی نداشته باشه. این شوهرخاله ام رو خیلی دوست داریم همه. از همه شوهرخاله ها کوچیک تره و با همه صمیمیه. باور کنین محبوبیتش تو خانواده ما از خانواده خودش بیشتره. همه پسرخاله ها باهاش رفیقند. خانواده ما که ده سال همون اوایل زندگی مامان و بابام تو خونه بابای ایشون مستاجر بودیم. من و برادرهام، «دایی» صداش می کنیم! ببینید درجه صمیمیت تا چه حده. بعدش دیگه رفتیم شهران و سر راه مامان و بابا و زندایی رو سوار کردیم و همه رفتیم سر بزنیم به شوهرخاله. کلی هم خندیدیم از دست کارهاش. یه پسرخاله دیگه ام هم با زن و بچه اومده بود بهش سربزنه. بقیه هم تک و توک قرار بود بیان. دیگه بعدش رفتیم خونه مون و من از خستگی رو پاهام بند نبودم. چشمام هم که داشت می افتاد کف دستم. وای اون سردرد بره و برنگرده. تو اداره سرم شستشو کشیدم تو بینی ام ولی تاثیر نداشت. یه کم هم خون دماغ شدم. میدونم عفونت سینوسهام خیلی خیلی زیاده. خلاصه هفت و خرده ای رسیدیم دم در و مانی دوید پیش بچه ها که بازی کنه. محوطه خوبی برای بازی بچه ها داریم. مهدی رفت بالا و منم پیش مانی موندم. هی گفت بیا بریم، نیومد. هی گفتم دیره بیا بریم، نیومد. قورمه سبزی جمعه درست کرده بودم واسه شنبه شب. فقط برنج نداشتیم. دیگه ساعت هشت زنگیدم به مهدی که برنج درست کن. اییییییینقدر براش عجیب بود که انگار گفتم: برو یه آدم بکش! گفتم باشه بابا درست نکن. دیگه نزدیک هشت و نیم مانی رو به زور از بچه ها جدا کردم. اشک میریخت گوله گوله که تو داری منو به زور می بری و من برم، تیم فوتبال بدون من از هم می پاشه!!! منم تو دلم غش غش می خندیدم. چون این ادعا رو رونالدو و مسی هم ندارند! البته بگم ها، همین دو ماه پیش مانی اصلا با توپ راحت نبود در بازی با بچه های دیگه. الان حسابی می چسبه به توپ و تکل می کنه!!!! دیگه اومدیم بالا. موهاش از شدت عرق چسبیده بود به هم و سر تا پاش خاک بود. همون اولش کردمش تو حموم و گفتم لباساتو دربیار. رفتم دیدم مهدی برنج درست کرده! پارادوکسش این روزها به حد اعلا رسیده. مانی رو لخت کردم و تو حموم آب رو رو سرش میریختم که مهدی اومد تو حموم گفت تو برو من می شورمش. دیگه شستش و بیرون آوردش و منم رو برنج دمکنی انداختم و قابلمه جی پاس رو از یخچال گذاشتم تو جای خودش و دوباره واسه نیم ساعت روشنش کردم که حسابی جا بیفته. در یخچال رو که باز کردم، چشمم به توت فرنگی های لابلای شکر افتاد که جمعه گذاشته بودم واسه مربا. قابلمه اونم رو گاز گذاشتم و هی میرفتم و می اومدم و کف رو مربا رو می گرفتم. بعدش خودم رفتم دوش گرفتم و نماز خوندم و تا برنج دم بکشه بقیه قرآن رو هم خوندم و یه جز دیشب هم تموم شد. بعدش شام خوردیم ولی من خیلی اشتها نداشتم. بیشتر خوابم می اومد و دلم میخواست واقعا سردردم خوب بشه. بعدش مسواک و کتاب واسه مانی و نفهمیدم کی بیهوش شدم. سحر پاشدم یه کم قورمه سبزی خوردم و دعای سحر گوش کردم و نماز خوندم و واسه همممممه تون دعا کردم. صبح هم اومدیم اداره. میگم گذاشت قشنگ واسه ماه رمضون هوا رو گرم کرد!!!!! واقعا چرا؟؟!! دیشب واقعا گرم بود. صبح که می اومدیم، یاد آهنگ هایده افتاده بودم. صدام کن که دوباره، بشم عاشق عاشق بیام با یه اشاره بیام با یه اشاره.... یه اشاره...... بعد چون زود رسیده بودیم، مهدی در اداره شون قبل از پیاده شدن برام دانلود کرد و فرستاد. منم تا اداره دو سه بار گوشش کردم. خیلی خوب بود. خب من برم دیگه. خیلی اعصاب خرد کنه این بلاگ اسکای امروز. یه کادر یه سانت در یه سانت داده و باید توی اون بنویسم. نوشته ها همه اش میرن بالا و من بالایی ها رو نمی بینم. دیگه هر ایرادی هم داشت خودتون ببخشید. *********** آقا یه چیزی. من خودم همیشه منتقد همه دولتهام. دیگه نیایین به من از انتقاد بگین. من خودم به این دولت هزار و یک انتقاد دارم. اگه گفتم بریم رای بدیم، مقوله اش با اینی که شماها میایین به من ایراد میگیرین خیلی فرق میکنه. یادتون رفته بین بد و بدتر انتخاب کردیم؟ بین راه و بیراه؟ حالا اینو باید درست کرد. من با «از ریشه درآوردن» موافق نیستم. با «اصلاح» موافقم. این دولت هم پر از اشکاله. کی گفته نیست. قطعا هست. آها. راجع به مانی و دوستاش میخواستم بگم. چند روز پیش که میخواستند عکس اخر سال بگیرند، مدیر مهد دیروز تعریف میکرد که پسرهای مهد (پیش دبستانی) همه وایساده بودند که دخترها هم لباس بپوشند و بیان. یه دختری هست که مانی همه این سالها بهش توجه داره. همه هم می دونند. بعد مدیر دیروز تعریف میکرد که دخترها لباسهاشون رو می پوشند و این دختر هم می پوشه و لباسش مثل لباس پرنسس ها بوده!! بعد که دخترها میان، نگاه پسرها برمیگرده طرفشون. مانی از پسرها جلو میره و دوتا دستشو (توجه بفرمایید هر دو دستش رو) میذاره رو شونه های دختره و میگه: عزیزم، خیلی زیبا شدی!!!! الان مردم فکر می کنند پدر مانی چقدر رمانتیکه!! و البته مدیر مهد میگفت اون دختر هم همیشه کلی ناز میذاره واسه آقا مانی. حیف که از هم جدا میشن و هرکی باید بره مدرسه خودش. من واقعا نظرم اینه که بچه ها باید با هم مدرسه برن. اینجوری خیلی بدبختی های بزرگ سالی رو نخواهند داشت. لااقل خیلی عقده ها جمع نمیشه و پسر و دختر از اول یاد میگیرند کنار هم باشند و دیگه براشون عجیب نیست. حالا این نظر منه. روزه و عباداتتون قبول. یا حق چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 239 تاريخ : يکشنبه 14 خرداد 1396 ساعت: 8:07