من برای تو هم دعا می کنم!

ساخت وبلاگ

سلام خدمت همگی. صبح عالی متعالی.

خب من، مرورگرم رو عوض کردم و شکر خدا مشکل برطرف شد. یه پیغامهایی می اومد که نمیدونم چی بود. هرچی بود رفع شد. شکر خدا.

  چهارشنبه است و ساعت 09:01 صبحه. من روزه ام و خودم هم باورم نمیشه دووم آورده باشم. البته بگم ها، از بعد از اذان شهر، دیگه کلا دید چشمام تار میشه. چند لقمه و یه لیوان آب میخورم و هیچی نمیخورم تا افطار. همه اش هم یادم می افته روزه ام، اینقدر خدا رو شکر میکنم که نگو. همه اش میگم مرسی که هستی، مرسی که بهم این توان رو دادی که همین قدر رو  هم بتونم روزه بگیرم.

نمیدونم چرا اینقدر کارهام زیاده.

پریروز عصر رفتیم خونه و قبلش رفتم در خونه پسرخاله انباری و از خانمش ورزشهای مانی رو گرفتم. برگه اش مونده بود دست خاله کوچیکه، همون روزی که رفتیم به شوهرش سر زدیم. خلاصه برگه رو گرفتیم و سر راه رفتیم مهدی یه جا نگه داشت. من رفتم داروخونه دواهامو بپیچم و اونم رفت واسه افطارم آش و حلیم خرید. بعدش برگشتیم خونه.

این روزها وقتی من و مانی میریم دنبال مهدی، وقتی مهدی میشینه پشت فرمون، من خوابم می بره. آهنگهای تو ماشین رو می شنوم ولی خوابم! اگه همون یه ربع بیست دقیقه و نهایت نیم ساعت رو نخوابم، واقعا تا شب نمیتونم دووم بیارم.

خلاصه رفتیم خونه و منم رفتم سراغ آشپزخونه. عدس پختم و عدس پلو بارگذاشتم. چای هم دم کردم و ساعت هفت و نیم تقریبا مانی رو بردم پارک. آها. قبلش باهاش ورزشها رو تمرین کردم. بعدش رفتیم بیرون بازی کرد. تک و توک بچه ها برای بازی بودند. نتونست یه تیم درست کنه برای فوتبال. ساعت هشت نیم تقریبا به زور بردمش بالا.  خودشو تیکه پاره کرد و گوله گوله اشک ریخت. بهش گفتم اگه دفعه دیگه بخوای موقع رفتن این کار رو بکنی،نمیارمت. نمیشه که، هرجا میریم، موقع برگشتن، گریه میکنه. موقع تموم شدن بازی، گریه میکنه. هرچی میخواد تموم بشه، این عکس العمل نشون میده.

دیگه اومدیم بالا و مهدی کلی باهاش حرف زد و اذان شده بود. چای ریختم و با خرما خوردم. افطار بیشتر از این نمی تونم بخورم. مثلا تا نیم ساعت بعدش که چند قاشق غذا بخورم. بیشتر آب میخورم که آب بدنم کم نشه و میگرن و دردهای استخوونیم رو تشدید نکنه.

عصرش قبل از اینکه بریم بازی، دو تا گلی که گذاشته بودم تو آب ریشه بده (تو اداره) برده بودم خونه. گذاشتمشون تو گلدون. یکیش پتوسه که گذاشتم تو گلدون قبلی که یه پتوس ازش رفته بالا. یکی دیگه اش حسن یوسفه که نمیدونم چرا بی حال افتاده. فکر کنم خاکه بهش نساخته. خیلی هم بهش آب دادم.

بعدش فیلم گشت ارشاد 2 رو دیدیم. من که خوشم نیومد. همون یه بار هم به زور دیدم. نمیدونم. احساس میکنم از وری چهار تا جک و مطلب تو تلگرام سناریو رو نوشته. موضوعش جالبه ها. ولی اونجوری منو نگرفت. دیگه آخرهاش رفتم سراغ آشپزخونه. حالا سلیقه ها متفاوته. آخه هی میان میگن فلان فیلم اینقدر فروش کرده. بعد مردم هجوم می برند به سینماها. به نظرم اینکه هی میگن فلان قدر فروش کرده، بیشتر مخاطب جذب می کنند. حالا همه اش میگم نکنه نهنگ عنبر2 هم اینجوری باشه. تا نبینم نمیتونم بگم. (نه بابا)

خلاصه که پریشب خیلی خیلی خسته بودم و بعدش هم دوش و نماز و کتاب واسه مانی و مسواک و بیهوشی!

دیروز صبح سحر پاشدم و سحری خوردم. عاااااااشق اون دعاهای سحرم. میشینم زیر تی وی و صداش رو خیلی کم میکنم. صدای دعا میاد و منم می لومبونم! البته سحر هم نمیتونم زیاد بخورم.بعدش مسواک و آب و نماز و لالا. عادت ندارم سحرها تلگرام چک کنم.میگم نکنه خوابم بپره. ولی یادم اومد شب قبل استقلال با العین بازی داشته.

رفتم تو گروه خانوادگی و فامیلی مون که همه استقلالی اند. دیدم نوشته اند یه گل خوردیم، اومدم پایین تر، گفتند گل دوم رو خوردیم، بعد گل سوم...

از گروه اومدم بیرون. طاقت نداشتم تا آخرش برم. رفت کانال عصرایران. مسلمان نشوند، کافر نبیند!!!!!!! دیدم نوشته شکست سنگین استقلال با شش گل خورده!

اکه پدرت بسوزه، نه یکی، نه دوتا، ... لامصب لااقل هفت تا می خوردین. این سایه شش شوم رو از سرمون برمیداشتین!!!!!!!! هیچی دیگه. سرمو گذاشتم اونجایی که میشینم و خوابیدم!

همون یکی دو ساعت داشتم تو خواب با مهدی بدبخت دعوا میکردم! صبح پاشدم حاضر شدم، رفتم رو سرش بیدارش کردم. اول گفتم بذار بهش نگم. بعد گفتم نه، بذار خودم بگم، روشو زیاد نکنه!!!!!!! حالا اون اصلا با من کل کل نمیکنه. یعنی اغلب نمیکنه. وگرنه وقتی سر دم باشه، بد میگه.

دیگه بیدار شد و گفتم: نتیجه بازی رو میدونی؟ گفت: نه والا. وقتی بهش گفتم، باورش نمیشد. منم بهش توپیدم!!!! (آخه به اون چه!!!) اونم میگفت بابا به خدا من اصلا روحم خبر نداره.

گفتم گربه رو دم حجله بکشم!!!!!!

پاشدیم اومدیم اداره. اون پسر جوونه که به جای من رفته همکار آقا پیره شده، پرسپولیسی شدیده. الان هم اون پرسپولیسیه و هم آقا پیره. مدیرعامل و یه سری مدیرهای دیگه هم پرسپولیسی اند. فکر کنم فقط من  و فامیل مادریم و آبانه استقلالی باشیم تو دنیا!!! هرکی رو می بینی پرسپولیسیه. دیگه اون بالا هم یه کیسه کش داشت که من بودم. منم که دیگه نیستم. همه اش لنگه!!!!!!! (ناراحت نشین. ببینین، به خودم میگم، به همه هم میگم!!!)

هیچی دیگه. پسر جوونه زنگید و کلی کل کل کرد. منم همه اش میگفتم شما درست میگین. حق با شماست. بعد دیدم دیگه ول نمیکنه. گفتم یه کنایه بهش بزنم بلکه زبونشو بکنه تو جیبش. گفتم: فعلا همه چی به نفع شماست، قهرمانی مال شماست، موقعیت کاری خوب مال شماست. من فعلا زمین خورده ام. حق دارین هرچی بگین.

دیگه بدبخت هیچی نگفت. خو ول نمیکرد مرتیکه. یارو تیمش شش تا خورده دهنش سرویس شده، تو دیگه کل کل کردنت چیه.

یکی از خدماتی هام اومد پیشم که استقلالیه. گفت: شرفمون رفت.گفتم خدا نکنه. شرف که به این چیزها نیست. کلی هم با اون خندیدیم.

دیگه تا عصر اداره بودم و بعدش رفتم دنبال مانی و مهدی. آها اینم بگم که تو تلگرام هم سر همین موضوع با مهدی بحثم شد. دیگه بماند که چی بود جریانش. حوصله ندارم بگم. رفتیم و سوار شدیم. مهدی که خواست سوار بشه دیدم مانی میگه زیر بغلم میسوزه. رفتم دیدم پوستش رفته. اول فکر کردم عرق سوز شده. بعد فهمیدم وقتی داشته از سرسره مهد می اومده پایین، دستش به سرسره گیر کرده و پوستش رفته.

خلاصه عقب پیشش نشستم و مهدی که اومد گفت چرا جلو نمیشینی؟گفتم مانی میگه پیشم بشین. دستشو مالیدم و دراز هم کشیدم و کم کم خوابم برد.

نزدیک خونه بیدار شدم. دیدم آقا مانی رفته نشسته جلو و کمربند هم بسته و داره با سیروان خسروی آهنگ میخونه. پدرو پسر خوششون میاد از این خواننده. من باهاش ارتباط نمیگیرم ولی. پاشدم و دیگه رسیدیم در خونه. اونا رفتند بالا، منم رفتم از انبار پسرخاله یه چیزی واسه یکی از مربی های مهد مانی بگیرم. دو سه ساله هیچوقت هیچی براش نگرفته ام. مانی هم که داره از اون مهد میره مدرسه. بهتره ازش یه تشکر کوچیک بکنم.

چشمام هم خوواب بود. رفتم انبار و زندایی هم پیش خاله بود. ماشاءالله روز به روز جوونتر میشه. دیگه یه چیزی برای مربی گرفتم و خاله گفت اگه تونستی ساعت هشت بیا منو زندایی رو ببر مترو. گفتم باشه.

از اونجا رفتم داروخانه برم دواهامو بگیرم. دفترچه رو که از  کیفم درآوردم یادم اومد دیروز دواهامو گرفته ام!!!!!!!!!!! (آخی... آشتی بینوا)

بیرون اومدم و خیار گوجه خریدم  وبرگشتم خونه. رفتم حموم و یه کم آب موهامو گرفتم و مانی رو زدم زیر بغل و رفتیم بیرون. این روزها که مانی رو می برم بیرون خودم میشینم یه گوشه و کتاب میخونم. یادتونه دو سال پیش کتاب «چشمهایش» بزرگ علوی رو خریدم، متاسفانه نشده بود تمومش کنم. این روزها به جد نشسته ام که تموم بشه. تازه داستانش جذاب شده. اصلا داستان کتاب سیاسیه! بعدش مانی شروع به بازی کرد و منم کتاب خوندم. به دوستم هم زنگیدم پسرش رو بیاره. موهامم از کلیپس باز کردم و شال نخی سرم رو از پشت دور موهام پیچیدم که خشک بشه. دوستم اومد گفت آشتی، داری وا میری که. آخه روزه گرفتنت چیه. گفتم راحتم با روزه. کم خوابی و کم استراحتی اذیتم میکنه.

بعدش دیگه اذان شد و مانی رو به زور بردم بالا. میگفت من نمیام. هنوز به این گل نزدیم. گفتم بچه بیا، شاید تا سه ساعت دیگه هم گل نزدین!!!!

مهدی چای گذاشته بود. چای ریختم که خنک بشه. مانی رو فرستادم تو حموم، مهدی رفت حمومش بده. وسط چایی، مهدی گفت پسرخاله مجرد داره میاد اینجا. گفتم بابا من الان چی درست کنم آخه.

یه کم چای خوردم و پاشدم یه کم استانبولی درست کردم. غذایی که خودم عاشقشم. اون وسطها دستی هم به آشپزخونه کشیدم. مانی از حموم اومد و گفت منم چای میخوام. یه چای نبات به اونم دادم و یه کم بعدش پسرخاله اومد و منم یه کم آش خوردم و واسه شون شام آوردم که گفت من شام خوردهام. فقط سالاد خورد. مانی عاشق سالاد شیرازیه. که تند تند قبل از غذا درست کردم.

بعدش کمک کردند جمع شد سفره و پسرخاله رفت و مسواک و نماز و کتاب برای مانی و لالا.

صبح سحر پاشدم دیدم بله، پرسپولیس هم لخوانیا رو برده. البته بگذریم که اونا تقریبا گل به خودی زدند! ولی به هر حال نتیجه مهمه و مبارکشون باشه. مسی خانم مبارکه!

پاشدیم اومدیم اداره.

الان که این یه ماه و خرده ای اومده ام پایین، تو یه اتاق مشرف به خیابون نشسته ام. نور داره اتاقم و خیلی خوبه. پریروز مدیر منابع انسانی که باهام خوبه من من کرد که معاون گفته ما اتاق میخووایم بدیم به حسابرس. گفتم خب من از اتاق میام بیرون. گفت: شما خیلی فهمیده ای. پوزخندی زدم و گفتم: من اون بالا رو ول کردم. این اتاق چیه که بهش بچسبم.

گفت آخه ممعاون گفته مدیرعامل بعدا ناراحت میشه که شما بیای پایین و یه اتاق داشته باشی. گفتم میخواد من برم بشینم تو کوچه؟ گفت: منم همینو گفته ام که شان آشتی خانم باید حفظ بشه. عمری اینجا بوده.

خلاصه که گلهامم بردم خونه. هر لحظه اماده ام. چه تو اداره بخوام جابجا بشم، چه بهم بگن دیگه نیا. امروز یکی از بچه ها پیشم بود گفت آشتی از طبقات خبر نداری. همه میگن مدیرعامل با اشتی این کار رو کرده، وای به حال ماها. ببین با ماها چه میکنه!

کاره دیگه. یه روز بالا و یه روز پایین. منم دیگه منعطفم. یعنی منعطف شدم. دیگه برام فرقی نمیکنه کجا بشینم تا جایی که بشه تو اداره می مونم. هر وقت بگن برو، خب میرم. الان با یکی دیگه از نیروهای ده دوازده ساله هم همین کار رو داره میکنه و اونم استعفاشو نوشته. به مالی گفته من استعفام حاضره. الان استعفا بدم، حق و حقوقم رو دارین بهم بدین؟مالی هم گفته: نه نداریم! اینم گفته منم استعفا نمیدم. برم بشینم تو خونه و هر روز بیام سراغ تسویه ام که چی بشه؟ هر وقت داشتین بهم بدین، منم استعفا میدم.

اینم روزگار ما.

میگم، یه سریا خجالت نکشیدند بعد از باخت استقلال رفتند در مورد منصوریان اونجوری گفتند؟ رفته بودند توییت کرده بودند که منصوریان، به جای اینکه بری از روحانی حمایت کنی،  تیمت رو جمع کن! بعد نوشته بودند که روحانی و طرفدارهاش، همه کشور رو به بیگانه ها تقدیم می کنند!!!!!!

میخوام بگم یعنی خدا شفا بده این دوستان رو. که آب خوردن رو هم سیاسی می کنند. خدا رو شکر پرسپولیس برد در حالی که بیراوند و سیدجلال تو کمپین حمایت از روحانی بودند ولی تیمشون برد و کشور رو هم دو دستی ندادند به بیگانه ها. خو مرد حسابی، کشور دست شما باشه که با دو تا از دیوار سفارت بالا کشیدن همه رو به فنا میدین که.

خدایا آرامش رو در این کشور حکمفرما کن. بذار یه لقمه نون بخوریم و سرمونو بذاریم زمین. یه ارامشی باشه و تن مون نلرزه.

**************

سحر که بیدار میشم و افطار برای همه دعا میکنم. سختمه ولی برای همکار جاسوسم و اون آقا پیره هم دعا میکنم. امروز صبح براشون دعا کردم بعدش خوابیدم، خواب دیدم آقا پیره واسم دو تا کیک و شیرینی آورده بود. نمیخواستم بگیرم. ازش دلخور بودم. گفتم من اصلا شیرینی دوست ندارم. گفت مگه میشه. بردار.

میخواست ازم دلجویی کنه. البته تو خواب. وگرنه که سیاستهای شرکت داره همه قدیمیها رو به فنای عظما میده. چشم امیدم به یه سری تغییراته که خواه ناخواه بعد از هر انتخاباتی صورت میگیره.

توکل به خدا.

آنچه خیر باشد پیش می آید.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 225 تاريخ : يکشنبه 14 خرداد 1396 ساعت: 8:07