شیره چرا ترشه؟

ساخت وبلاگ

سلام صبح شنبه همگی بخیر.

خدایا شککککککککککر بابت اییییییینهمه نعمت. اولیش اینکه امروز صبح دوباره چشم باز کردیم و یه فرصت دیگه توی دستامونه.

خب کلی حرف دارم و تعریف کردنی. الان فعلا برم خرده کاریهامو بکنم و یه گزارش هم تا ظهر باید به رئیسم بده. تا عصر خرد خرد میام تکمیل می کنم پست رو. 

 خب یه هفته است ننوشته ام. پس نوشتنی زیاده.

هفته پیش رفتم شنبه رفتم دنبال مانی و باهم رفتیم خونه پدر مهدی. نرفتیم مسجد. دو تا سفارش داشتیم. که بردیم دادیم. هر دو نزدیک بودند به نسبت به اونجا. ولی ترافیک خیابون دولت بیچاره مون کرد. هر دو هم از شدت دستشویی داشتیم می ترکیدیم. هی اهنگ میذاشتیم بلکه یادمون بره. ولی مثانه که یادش نمیرفت. تازه مانی ذرت مکزیکی هم میخواست! سر چهارراه قنات وایسادم و تا حاضر بشه، هی کله مو میکردم توی ماشین و با مانی داد میزدیم: خسروووووووووووو

بعد می خندیدیم. نمیدونم چرا اسم خسرو رو میاوردیم. جای مهدی خالی که بازم ما رو بچسبونه به خسرو حیدری!

خلاصه ذرت رو گرفتم و پریدم توی ماشین و پیییییییییش به سوی منزل مادرشوهر. یه گلدون توی اداره برای خواهرشوهر درست کرده بودم. که متاسفانه توی راه چپه شد. اول رفتیم بالا و دستشویی، بعدش برگشتم پایین و گل رو دوباره احیا کردم. خدا خدا میکردم خراب نشده باشه. پتوسه. شش هفت شاخه. البته چند تاش گل داشت و بقیه ساقه بودند. حالا دوباره عصری برم یه کم بالا و پایینش کنم.

خلاصه مادرشوهر چیزبرگر خانگی درست کرده بود که نصفه خوردم. نصفشم گذاشتم برای فردا ناهارم. بعدشم لالا.

یکشنبه اومدیم اداره و برگشتیم. مهدی به شدت لرز کرده بود. گفتم لابد سرما خورده. رفته بود زیر کرسی و از اونور هم لوله هاش شوفاژ پشتش بود. هیتر برقی هم جلوی روش! یه مریضی هم اومده که لرز داره. گفتیم لابد از اون گرفته. دوشنبه من و مانی تنها اومدیم اداره و برگشتیم. وسط روز بهش زنگیدم، گفت بهتره. بعد گفت احتمال میده که مال توت فرنگی باشه. چون شب یلدا توت فرنگی خورده بود. مادرش هم لرز کرده بود. تازه اینا جمعه ظهر هم ماهی خورده بودند. یعنی سردی پشت سردی.

البته من یادم نمیاد بچگی ها یلدا توت فرنگی میخوردیم. یه قرتی بازیاییه که الان تازگیا مد شده. به نظر من (ممکنه اشتباه باشه) این میوه هایی که چهارفصل شده اند، اصلا خوب نیست. خدا خودش میدونه تابستون گرمه، پس طبع میوه هاش سرده. حالا ما توت فرنگی سرد رو میاریم شب چله میخوریم. که میز یلدایی مون خوشگل بشه. اونم چی، گلخونه ای. کلی هم بابتش پول میدیم. اینجوری سال و ماه ریخته به هم.

خلاصه شکر خدا بهتر شد و عصر رفتم بهش چای زنجبیل دادم.

عصرش با مانی قبل از اینکه برسیم خونه دو تا سفارش بردیم. یه چیزی بگم بخندین. پشت چراغ قرمز گل نرگس خریدیم. یکی هم برای یکی از دوستام. تا بدیمش به دوستم، مانی گفت: اگه من بو کنم اشکالی نداره؟

می ترسید بو کنه و بوی گل کم بشه!!!!!!!

واقعا این بو چیه که هرچی بو بکشی ،اصلا کمتر نمیشه؟! کار خدا.

شب رسیدیم خونه. خواستم مرغ درست کنم. مانی شویدپلو دوست نداره، مهدی استتانبولی دوست نداشت. منم پلو یونانی درست کردم. خیلی خسته شدم. بعدشم بیهوش شدم. فکر کنم نه و نیم ده خوابیدم.

سه شنبه دیگه سه تایی اومدیم و برگشتیم.

دخترعمه بزرگه از ایتالیا اومده بود خونه خواهرش. کوچیکه هم یه مدت ایتالیا بود که اونم برگشته بود. همون که تبریز زندگی می کنه. همه چهارشنبه شب خونه شون دعوت بودیم.

چهارشنبه از اداره سه تایی رفتیم اونجا. خییییییییلی خوش گذشت. اینا خیلی دستپختشون خوبه. عاشق اشپزی اند و ادم کیف می کنه. البته من عمرا جون داشته باشم اینهمه غذا بپزم. هم جونشو دارن، هم ذوقشو هم سلیقه شو. ما بودیم و داداش بزرگه. داداش کوچیکه دو سه هفته است خودش و خانمش و پسرش نوبتی مریض میشن. خودش به شدت مریض بود. این شد که نیومد.

خلاصه خیلی خوش گذشت. جاتون خالی. با دخترعمه هام خیلی خوبه. باهاشونم رودربایستی ندارم. از جمله اینکه من و داداشم قرار گذاشتیم برای تولد بچه اش بهش پول بدیم. دو تا تیکه کوچیک هم لوازم تحریر واسش خریدیم. اینقدر من توی اداره کارداشتم که در حین اینکه توی ماشین بودیم کادو کردم وسایل رو. بعدش چسب نداشتم، با چسب پانسمان کادوش کرد!1 آشتیه دیگه. براش مهم نیست!

بعدش شام خوردیم و اینا از ایتالیا کیک کریسمس آورده بودند. یه کیک باحال بلند که حسابی بسته بندی شده بود. البته دخترعمه همون روز صبح رسیده بود. حسابی تازه بود کیکش. اونو با دمنوش آویشن خوردیم. عالی بود. یه کیک پف کرده و خوشمزه. جاتون خالی. دیگه اخر شب برگشتیم خونه مون. اونا هم میخواستند برن کرمانشاه خونه عمه.

چهارشنبه تا یک شب خوابم نبرد. خو بگو بدبخت ا ینهمه خسته ای، چرا نمی کپی؟ پنجشنبه هم صبح ساعت هفت و نیم بیدار شدم!!!!!!! از قبل با مهدی طی کرده بودم. بازم اوضاع روحی مامانم خوب نیست. گفتم من از صبح میرم شهران. تو اگه دوست داری بخواب و نیا. گفت باشه. بعدا میام.

دیگه رفتم اشپزخونه رو تمیز کردم و یه کم جمع و جور کردم تا مانی بیدار شد. بعدش دو تایی نون خریدیم و رفتیم شهران. بابام تو رختخوابش بیدار بود. مامانم هنوز خواب بود. قرص میخوره شبها. کم کم بیدار شد و گفت چرا ساعت هفت و نیم اومدی. گفتم مادر من بخیز که ساعت بیست دقیقه به ده صبحه! دیگه پاشد و منم اومدم خودشیرینی کنم، رفتم توی اشپزخونه. چند تیکه ظرف بود که شستم و هیچکی چای نمی خوره که. سه چهارتا تخم مرغ با روغن حیوونی شکستم واسه بابام و مانی. بابام گفت: شش تا بشکن چون ما پرسپولیسی هستیم! گفتم حالا دیدی. الان وقتی یه شونه تخم مرغ شکستم و بهت ضرر زدم، می دونی کت تن کیه!

پدربزرگ و نوه نیمرو خوردند و منم ارده   شیره   آوردم قاطی کردم. گفتم مامان این شیره خودته؟ گفت آره. گفتم عجب شیره ای. ولی چرا   ترشه؟   گفت آشتی!!!!!!!! اون رب اناره!!!!!!!!!!!

نکرده کار که کار کند، پروردگار چه کار کند!

خلاصه کلی خندیدیم.

بعدش مامانم واسه ناهار قورمه سبزی بار گذاشت. زنگید به خاله ام که اونم بیاد. خاله هی ناز گذاشت که حالم خوب نیست و فلان و بهمان. شوهرش از دور میگفت من میام. گفتم میاد دنبالت. زنتو ول کن.

نزدیک ظهر با مانی رفتیم بازار روز. خرید کردیم و رفتیم بالا که آقا مانی یه نوشیدنی و کیک هم بخره. که برق رفت. حالا من برای اولین بار پول نقد نداشتم. خلاصه نشد کارتخوان استفاده کنیم و جنس ها رو پس دادیم و برداشتیم. مانی هم کلی شاکی شد. پیاده هم بودیم. گفت  اصلا من نمیام دنبال خاله. گفتم نیا. دیگه در باز بود و رفت بالا. منم با ماشین رفتم دنبال خاله و شوهرخاله. خاله که اومد نشست تو ماشین کلی غر زد که نمیام. گفتم خب نیا. برو خونه تون. هی غر زد. هی غر زد. یواشکی خواستم ازش عکس بگیرم بذارم تو گروه خانوادگی، که خندید. گفتم خداوکیلی دیوونه اول خودتی.

**************************

امروز یکشنبه است. دیروز واقعا نشد پست رو تموم کنم. الان می نویسم ان شاءالله تموم بشه.

خلاصه خاله و شوهرخاله رو برداشتم اومدیم خونه مامانم. ناهار قورمه سبزی بود. جاتون خالی خوردیم. بعدش هم خواب عااااااااالی بعدازظهر. البته همینطور که بقیه نشسته بودند، من دراز کشیدم و چشمام گرم میشد و بقیه حرف میزدند. اونام کم کم رفتند خوابیدند. خدا رو شکر. پنجشنبه ها تا هر وقت دلم بخواد ظهرش میخوابم.

عصر پاشدیم به عصرانه و مهدی هم کم کم رسید. با هم رفتیم یه سفارش روغن دادیم و برگشتیم. شام هم مامانم ماکارونی درست کرد. دیگه بعد از شام برگشتیم خونه مون.

جمعه صبح زود پاشدم واسه خودم خوراک درست کردم. لباسشویی روشن کردم و شلوار مدرسه مانی رو انداختم روی شوفاژ که تا عصرش خشک بشه. بعدش تند تند کتلت سرخ کردم. ساعت ده دقیقه به دوازده دیگه کارم تموم شده بود. دفتر و دستکمو برداشتم رفتم جلسه ساختمون. پیش عروس داماد جدید. از طرف همه همسایه های موجود هم نفری پنجاه تومن گذاشتم توی پاکت. یکی از همسایه ها هم یه ظرف دسر خوشمزه اورده بود که پسرش درست کرده بود اتفاقا. منم از فرصت سواستفاده کردم و گفتم من دیگه کم کم نمایندگی رو به این زوج جوون تحویل میدم. چون ماشاءالله خیلی انرژی و ایده قشنگ برای ساختمان دارند.

خدایا شکرت.

این هفته ان شاءالله یه بیلان مالی برای شش ماه اخیر می نویسم و پول شارژ رو هم جمع میکنم و دفتر و صندوق رو میدم به اینا و خلااااااااااااااااااااص.

حوالی دو برگشتم خونه و پدر و پسر حموم بودند. تند تند سیب زمینی سرخ کردم و دیگه دو ناهار خوردیم. بعدش رفتم چرت بزنم که خوابم نبرد. ولی کلی از رختخواب انرژی گرفتم. عالی بود. خیلی حس خوبی بهم میداد. یه کم هم توی گروه خاله ها و دخترخاله ها چت کردم. چهار روزه این گروه رو درست کردیم. عالیه. همه اش اخبار خوب میذاریم و شکلک درمیاریم و عکس میذاریم و می خندیم. چون وضع روحی مامان هامون خرابه. ان شاءالله بشه کاری کرد. همه مون که خیلی این گروه رو دوست داریم.

خلاصه دیگه عصر پاشدیم رفتیم خونه مادر مهدی. اونجا هم خوب بود و اخر شب اونا رفتند خونه شون و ما موندیم.

دیروز که شنبه بود رفتم باشگاه و کلللللللللللی خوشحال شدم. چون از قسمت بالای شکم و خود شکم و زیر شکم هر  کدوم پنج سانتیمتر کم شده. و این یعنی خدا رو شکر. بیشتر ترغیب شدم به ورزش کردم. مهدی میگه عید آشتی عکس عید رو عین این بدنسازها میندازه. اینایی که مثلا کج وایمیسن و کمرشونو تاب میدن و با این دست، مچ اون یکی دست رو میگیرن!!!!!!!!! فکر کنین!!!!!!!

خلاصه اینجوریا.

با کلللللللللللی انرژی برگشتم اداره. البته تمریناتم رو سنگین تر کرد. دیروز که حالیم نبود. امروز بدنم درد می کنه اساسی ولی خب این درد ارزش سلامتی و تناسب اندام رو داره.

دیگه تا عصر اداره بودم و بعدش با مانی رفتیم خونه مادرشوهرم. مجبور شدیم یه جا پیاده بشیم تا اقا مانی ذرت مکزیکی بخوره. بازم هی مانی میگفت: خسروووووووووو.. دیگه انگار ذرت هامون طعم خسرو میده.

بعدش رفتیم واسه دختر خواهرشوهرم مسواک بخریم که اونی که میخواستیم نداشت. اخه پریشب من مسواک زدم، گفت مسواک بده. گفتم این مال منه. یکی برات بخرم؟ گفت بخر. گفتم چه رنگی؟ گفت شورتی! یعنی صورتی. گفتم باشه. حالا تا هفته دیگه وقت دارم براش بخرم.

واسه خودم هم جایزه لبو خریدم. رفتیم خونه مادرشوهرم و مهدی و پدرشوهر رفتند جلسه خونه شون. من و مادرشوهر هم نشستیم به حرف زدن. بازم صاحبخونه کرایه رو اضافه کرده. بعدش برادرشوهر و خانمش اومدند و شام با هم خوردیم. مهدی و پدرش هم حوالی ده رسیدند.

بعدش مهمونا رفتند و ما هم لالا.

امروز صبح هم از شدت پا درد نمی تونم راه برم. ولی خوشحالم از ورزش.

خب دیگه من برم. خیییییییییییلی کار دارم امروز. اگه مانی پیشم نبود امروز تادیروقت می موندم کارهامو انجام میدادم. ولی باید زود برم خونه چون خونه هم کلی کار دارم اتفاقا. کاش میشد طی الارض کنم و الان د رحالی که دارم اینجا کار میکنم، خونه هم کارمیکردم.

خیلی مواظب خودتون باشین و از این هوای تمیز کللللللللللی استفاده کنین و لذت ببرین.

الهی سفره دلتون همیشه پر از خوشیها باشه و برکت و سلامتی روزی تون باشه.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 219 تاريخ : دوشنبه 10 دی 1397 ساعت: 14:56