شمع در خرما + پی نوشت

ساخت وبلاگ

سلام صبح بخیر.

آآآآآآآآآآآآآآآآ (این یعنی خمیازه بود!) اه اه اه بدم میاد اول صبح یارو دهنشو اندازه اسب آبی باز میکنه و خمیازه می کشه. کلللللل انرژی آدم رو میده به فنا!

 این دو روز پنجشنبه و جمعه قرار بود استراحت کنم. البته برنامه هام طوری نبود که بتونم استراحت کنم. چهارشنبه از ظهر مانی رو آوردم اداره. دوستم برد بهش ناهار داد و عصر رفتیم دنبال مهدی. مانی که دیگه اینقدر خسته شده بود که تا سرش رو گذاشت روی صندلی ماشین، خوابش برد. تا برسیم خونه طبق معمول کلی آهنگ گوش کردیم و بعدش توی خونه خوابیدیم. یه بسته مرغ بیرون گذاشتم و گفتم بخوابم بعدش پاشم غذا درست کنم. خوابیدیم و لی خوابم نبرد. هی اینور اونور کردم و آخرش ساعت هفت و خرده ای پاشدم رفتم توو آشپزخونه. مرغ ها رو سرخ کردم و اونور هم سسش رو درست کردم و مرغها رو گذاشتم توی سس که بپزه. برنج خیس کردم و وسط کارهام هم ظرف گذاشتم توی ماشین و بقیه رو خودم شستم.

افطار و دعا و این صوبتا. از ساعت هشت و ده دقیقه معمولا اول اون مناجات استاد شجریان رو میذارم. این دهان بستی دهانی باز شد.... بعدش ربنا... بعدش هم تواشیح اسماء حسنی. شکر خدا دیگه ربنا از صدا و سیما پخش نمیشه. و چقدر هم برنامه هاش پرمحتوا شده از وقتی که اینا پخش نمیشه. خلایق هرچه لایق.

صبح هم شنیدم که ناصر ملک مطیعی فوت کرده. یه بازیگر بوده که فیلم بازی کرده. همین. دیگه اییییییینهمه سال بی مهری بابت چیه؟ میخوام بدونم همه این آدمهای پیر و مسنی که دارن توی خیابون راه میرن، زمان شاه عرق نمیخوردند، دامن کوتاه نمی پوشیدند؟ کاباره و کافه نمیرفتند؟ انتقام از این هنرمندها بابت چیه؟ چی رو میخوایم ثابت کنیم؟ خدا رو شکر روز به روز هم از بینندگان تلویزیون کم میشه.

هر سال یه کلاه گیس کج داره صدا و سیما که میارن میذارن روی سر امین تارخ و بهش میگن واسه ماه رمضون فیلم بازی کن. (من خودم عاشق بازی تارخ هستم) همه چی بهم میریزه توی فیلم و آخرش فرد مذهبی میاد همه چی رو راست و ریست میکنه. این کلیشه ها تموم نشد واقعا؟ یه سوژه قشنگ. یه سوژه ناب. هیچی نیست؟ همه اش همینه؟ خودتون خسته نمیشین از اینهمه کلیشه؟ حالتون بهم نمیخوره؟ همه تی وی باید در مورد چند تا موضوع نخ نما باشه؟ دیگه آش چقدر شور شده که پرویز پرستویی که کلی سوژه های انقلابی و جبهه ای بازی کرده، باید بگه من صدا و سیما رو تحریم می کنم و اگرم مردم، خبر مرگم رو صدا و سیما نده!!!!!!

به قول یارو، دلمون به چند تا سریال طنز عطاران توی ماه رمضون خوش بود که یه کم بخندیم. الان که آدم سال به سال رغبت نمیکنه بره به طرف تی وی. بعد میگن مردم چرا میشینن سریالهای صد تا یه غاز ترکیه رو می بینن. خب چی ببینن؟ما چی برای ارائه داریم؟ هن؟

سخنرانی بسه. برم سراغ روزانه ها.

میگفتم که از هشت و ده دقیقه افطار آماده میکنم و اونا رو گوش میدم و یه شمع هم روشن می کنم. بعدش یه کم افطار میخورم. دو سه لقمه اول رو که میخورم، سیر میشم. دیگه نمیتونم چیزی بخورم. باید یه ربع وایسم تا بازم گشنه بشم بتونم یه چیزی بخورم.

خلاصه چهارشنبه شب دیر خوابیدم و مهم نبود. چون فرداش تعطیل بودم. پنجشنبه حوالی نه و نیم دوستم زنگید که بابام دیشب عسل رو از کرمانشاه بارنامه کرده. همون موقع پشت خطی داشتم و یه آقایی از ترمینال غرب زنگید که بیا بارت رو ببر. شال و کلاه کردم (تو این گرما!!!!!!!) و رفتم ترمینال. کسانی که با اتوبوس سفر کرده اند میدونن چه حالیه.

دم ترمینال. یه سری با خوشحالی دارن میرن. یه سری با ناراحتی دارن جدا میشن. ما که هر بار کسی رو بردیم ترمینال رسوندیم، غم عالم به دلمون بود. بعد بعضی ازا ین شاگر شوفرها هم میان جلوی مسافرها. مثلا  میان میگن: هشت شب تبریز، هشت شب تبریز. که مثلا مسافرهای تبریز رو جذب تعاونی خودشون کنن.

بوی ترمینال رو از بچگی دوست نداشتم. بوی سیگار و دود بود. حالم بهم میخورد. صفرایی هم بودم و جون میدادم تا برسیم کرمانشاه.

نمیدونم پنجشنبه بعد از چند سال رفتم ترمینال. یکی اومد جلوم گفت: همدان کرمانشاه، حرکت!

شیطونه گفت بزنم زیر همه چی و سوار اتوبوس شم!!!!

خب ما خیلی خوشحال بودیم وقتی هم که خودمون میخواستیم با اتوبوس بریم کرمانشاه. بال درمیاوردیم. دوبار در سال اغلب. شب عید و بعد از امتحانات خرداد. اون سالها ماشین نداشتیم. کییییییف می کردیم. تا برسیم هم من صد بار از بابام می پرسیدم الان چه شهری هستیم. بعدش چه شهری، بعدش، بعدش... تا برسه به کرمانشاه. عین خنگا هیچوقت هم حفظم نمیشد. صد باره می پرسیدم.

خلاصه رفتم انبار و عسل رو تحویل گرفتم و یه نفر هم گرفتم که بیاره دم ماشین. گفتم بذاره جلوی صندلی شاگرد. بعد از اونجا رفتم تهرانسر. چند تا دیگه ظرف عسل خریدم و باقلا و نخودسبز. و توت فرنگی برای مربا.

گفتم آشتی. اینهمه وقت داری میذاری برای این کارها. پس خودت چی؟ ابروهام عین عموجغد شاخدار شده بود. سیبیل هم که دیگه نگو. باهاش میشد اتوبان حقانی رو ببندم! به دوستم زنگیدم که هستی؟ گفت آره. گفتم اومدم. رفتم و اتفاقا چه ابرویی هم واسم برداشت. دم ابروهای رو به پایین منو چنان بالا داد که کلی کیف کردم. سیبیلها هم رفت به باد.

دیگه برگشتم خونه و ساعت دوازه و خرده ای بود. پدر و پسر حمام بودند. اون روز جشن الفبای مانی اینا بود.

توت فرنگی ها رو از پله ها بالا آوردم وبقیه رو گذاشتم توی ماشین. تندی رفتم توی اشپزخونه و دو پیمانه برنج واسه ناهارشون دم انداختم. بعدش تند تند توت فرنگی ها رو دم کندم و شستم. دو سری خریدم. واسه خودم و دوستم. چون بلد نیست مربا درست کنه. خیلی هم اصرار میکنه اجرت ازش بگیرم. حالا امسال شاید یه چیزی ازش گرفتم.

دیگه دو سری توت فرنگی رو توی دو تا قابلمه ریختم و شکرپاش کردم و گذاشتم تو یخچال. این از اینا.

بعد پدر و پسر از حموم بیرون اومدند و رفتند سلمونی. منم پریدم توی حموم. بعدش برگشتند و ناهارشون رو دادم و موهامو خشک کردم و ارایش و اینا. وقتم رو بین کارهای شخصی خودم و کارهای خونه تیکه پاره میکردم. میخواستم به همممممممه اش برسم. تا ساعت سه و خرده ای رفتیم مدرسه مانی. جشن الفبا. مدرسه شون از اول سال نذاشته بود به معلم شون چیزی بدیم. گفته بود پول بدین ما برای همه یکسان بخریم. من دیگه رو دلم مونده بود. مهدی میگفت باید قوانین مدرسه رو رعایت کنیم و کادو ندیم. ولی من گفتم اخه نمیشه. این معلم، پسر منو باسواد کرده. لااقل از محصولات ارگانیک خودمون براش ببریم! دیگه یه کیلو عسل و یه بسته زعفرون (که از قبل براش کنار گذاشته بودم) بسته بندی کردم و بردم. گفتم آقاجان، می بریم، اگه دیدیم میشه، میدیم. اگرم نشد، برش میگردونیم.

دیگه رفتیم و از معلم شون تشکر کردم و گفتم من کادو براتون نخریدم. این عسل مال شهر خودمونه و شما فکر کن من از ده مون براتون سوغات آورده ام. اینم زعفرونه که میفروشم. قابل شما رو نداره. اونم تشکر کرد و قبول کرد.

بعد از جشن معلمش بهش گفت: مانی، نوشتن رو فراموش نکن. چون هفته پیش هم مانی هفت تا قصه نوشته و خیلی ذوق قصه نوشتن داره. اصلا مشاور مهدشون چند سال پیش هم گفت که هوش کلامی مانی زیاده و می تونه تو کارهای کارگردانی و نویسندگی و هنرپیشگی موفق بشه.

پنجشنبه سومین سالگرد دایی خدابیامرزم بود. از مدرسه یه سر رفتیم خونه مامانم. یه قابلمه عدس پلو درست کرده بود مثلا اندازه ده دوازده تا ظرف  غذا. کمک کردم ظرف کردیم و با داداش بزرگه بردیم برای تقسیم. مهدی هم اومد کمک. اون رانندگی میکرد و من و داداشم تقسیم میکردیم. دو تا نون بربری هم خریدیم و برگشتیم خونه مامانم.

آش خوشمزه ای برای من و داداشم درست کرده بود.دنبال شمع بودم که مامانم چند تا شمع تولد بهم د اد. از اون نازک کوچیکا!!!! یکیشو فرو کردم توی یه خرما که خراب شده بود و روشنش کردم!!!! خونه بابای من، این اتفاقات عادیه. همه چی با مسخره بازی و در نهایت کسر امکانات میشه که انجام بشه!!!!!

افطار خوردیم و من دلم میخواد بقیه هم که روزه نیستند یه لقمه هم شده بیان از افطار بخورن. حال میده. دیگه مهدی یه کم خوردو شام هم نخورد.

آخر شب هم برگشتیم خونه خودمون. البته مانی موند.

اومدیم و مهدی نشست پای تی وی. من که خیلی خسته بودم. بعدش اومد باهام مهربونی کرد و خوابیدیم. من شنیده بودم فردا تا ظهرش هم فرصت هست برا غسل. خوابیدیم و فردا صبح بیدار شدم. چاقو و چکش برداشتم و رفتم پایین. ماشین رو از خونه دور کردم که همسایه ها نبینن. بعدش افتادم به جون پیت حلبی بزرگ عسل. چون پلمپ شده بود. یه گوشه اش رو باز کردم و خمش کردم آ روم که بریزم توی ظرف. به خوبی  انجام شد ولی واقعا نیاز بود یکی کنارم باشه. چون عسل به شدت می چسبه و یکی باید باشه آب بریزه دست آدم!

دیگه زنگیدم به مهدی  و گفتم میتونی بیای؟ گفت آره.

شکر خدا از اون روزها بود که حالش خوب بود. اومد کمک کرد و همه رو بسته کردیم. سفارش هم داشتم. مهدی رفت خونه و منم سفارش دوستم رو بردم بهش دادم. توی لابی ساختمونشون هم یه ساعتی با هم حرف زدیم. دوستم پونصد تومن دارد که بدم به آقای انتظاریان. (ممنون از همه عزیزانی که ستاره های دریایی رو به یاد دارند همیشه.)بعدش برگشتم خونه و پریدم توی حموم. بعدش مرباها رو گذاشتم روی گاز که بپزه. خیییییییلی تشنه بودم. مهدی هم ناهار نخورد. یه کم هله هوله خورد و منم مشغول کارهام شدم. سشوار مو و آرایش و نماز و سرزدن به مرباها. بعد از هر مربا هم که گاز به گند کشیده میشه. آخرین رمقم رو جمع کردم و بعد از تموم شد کار مرباها، فویل گاز رو انداختم دور و گاز رو حسابی تمیز کردم و آهنهاشم شستم! فویل جدید انداختم و مهدی حموم بود. تی خیس آورد و کف آشپزخونه رو تی کشیدم که نوچی مربا ازش بره.

مجبور شدیم دو تا ماشین ببریم. چون این دو روز من باید سفارش عسل ببرم. رفتیم شهران مانی رو برداشتیم و رفتیم خونه مادر مهدی. یه ماشین رو گذاشتیم و اونا رو گذاشتیم توی ماشین خودمون و همه رفتیم خونه برادرشوهر. اونجا دعوت بودیم. من دیگه از شدت تشنگی زبونم عین یه تیکه چوب خشک شده بود. نا نداشتم پاشم برم به جاریم کمک کنم. البته اینقدر زرنگ بود که همه کارهاشو کرده بود. برای همه آب طالبی درست کردند و خواهرشوهر بزرگه رفت کمکشون. جاریم برای شام ماکارونی پخته بود و کباب و جوجه هم گرفتند. دو مدل ژله و کرم کارامل و سالاد و سوپ شیر عاااالی و زیتون و .... واقعا دخترباسلیقه ایه. ته چین هم درست کرده بود.

بعد از افطار دیگه پاشدم کمک کردم. بعد من چون افطار و شام نمیتونم زیاد بخورم، خیلی سنگین نمیشم. بیشتر تشنه بودم. خواهرشوهر بزرگه ظرفها رو چید توی ظرفشویی و هرچی مونده بود خودم شستم. کمرم داشت میشکست.  ولی جاری همیشه به من کمک میکنه. برای همین غیرتم قبول نمیکرد بیام بشینم.

یه چیزی.

دفعه پیش من دیدم خواهرشوهر وسطی بعد از افطار قرمز شد و حالش خیلی بد شد. دیروز بهش گفتم چون زمان روزه، قند خون به شدت افت پیدا می کنه، نباید روزه رو با خرما و چیزهای خیلی شیرین باز کنیم. چون قند خون یه دفعه میره بالا و آدم کن فیکون میشه. بعد مامان مهدی جبهه گرفت که نه، اینطوری نیست. همیشه همینطور بوده که با خرما روزه باز میشده. خیلی از بزرگان هم این کار رومی کردند. مهدی گفت مادر من، بالاخره الان دلیل علمی این کار معلوم شده. چه اصرای داری به این کار؟

بعدش گفتم اصلا به  من چه. من ناراحت شدم حالش بد شد بعد از افطار. اونی هم که به ذهنم رسید رو گفتم.دیگه به من چه میخواد چه کار کنه. این بار هم دم افطار همین شد. نه تنها خرما خورد، بلکه شامش رو هم با نوشابه خورد. بعد از افطار حالش بد شده بود واقعا. که بازم به من ربطی نداشت.

خلاصه دیگه مهمونی ساعت ده تموم شد و نخود نخود. ما هم رفتیم خونه مادرشوهرم. شنبه و یکشنبه اونجاییم. البته فردا دیگه نیستیم. مانی می مونه. یکشنبه عصر ما میریم خونه خودمون و مانی شب می مونه پیش شون که دوشنبه صبح با خواهرشوهر وسطی بره خونه خواهرشوهر بزرگه. البته یحتمل پدر و مادر مهدی هم میرن. دیشب خواهرشوهر بزرگه ا زمانی می پرسید که ناهار چی میخوری برات بپزم. گفتم خودتو عذاب ننداز. این هفته اینجوری. هفته بعد هم که تعطیله. تا 22 خرداد که کلاس تابستونی مانی اینا شروع بشه.

البته من خونه خودم نیستم وگرنه میدادم مانی ناهار ببره. اونم گفت نه بابا کاری نیست که. مانی هم درخواست خورش قیمه رو داد. دست همه شون درد نکنه. اینم از این.

دیشبم تا صبح نخوابیدم. تا خواستم بخوابم، اومدند آشغالها رو ببرن. با صدای بلند حرف میزدند. یه سری اونجا خواب حروم شدم. بعدشم که سحر و بعد از سحر هم چهار بار بیدار شدم رفتم دستشویی. دیگه اشکم درومده بود!

خب دوستان من دیگه برم. کاری ندارین؟ سلام برسونین.

یا حق

*****************

پی نوشت: بچه ها، من هیچ  اطلاعات مذهبی ندارم. سوالات شرعی رو هم نمیدونم جوابشون چی میشه. اینکه تا قبل از اذان صبح باید غسل بشه یا بیشتر هم فرصت هست رو نمیدونم. یه وقت به حرف من استناد نکنین.

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 280 تاريخ : دوشنبه 7 خرداد 1397 ساعت: 20:07