خسرو؟؟؟؟؟؟؟!!! .......... آخه خسرو؟؟؟!!!!!!!!

ساخت وبلاگ

سلام.

ظهر یکشنبه به خیر.

  صبح که ساعت زنگ زد، چشمامو باز کردم. حس نداشتم. گرمم بود. گر گرفته بودم. حدس زدم تب داشته باشم. به زور پاشدم صبحانه برای مانی اماده کردم. بی خیال آرایش شدم. دوباره برگشتم تو تخت. امکان نداره بعد از بیدار شدن دوباره بیام تو تخت. یه کم بعدش مهدی رو بیدار کردم. دست زد به پیشونیم، گفت تب نداری.

از درون آتیش بودم.

رفت مانی رو حاضر کنه. نماز میخوندم که گفت: آشتی بیا، این تب داره که. تبش نزدیک سی و نه بود.

مهدی بهش شربت بروفن داد و رفت اداره. مانی رو آوردم تو تخت کنار خودم خوابوندم. گفتم یادته که از بچگی، هر بچه مریضی بخوابه تو رختخواب پدر و مادرش، زود خوب میشه. بعدش پرده رو کشیدم و اتاق تاریک شد. گفتم یه خواب مادر و پسری بکنیم که وقتی بیدار شدیم بهتر بشیم.

تب داشت ولی سردش بود. گفت لحاف رو بکش روم. مادرش بمیره. میدونم چه حال سگی داشته.

ده دقیقه به هشت پاشدم زنگیدم به مدرسه اش. یه کم بعدش مانی بیدار شد و کم کم حاضر شدیم اومدیم شهران. اسنپ گرفتم اومدم اداره. وسط نیایش ماشین اسنپ خراب شد. ترافیکی هم بود که مسلمان نشنود کافر نبیند. دوباره درخواست اسنپ دادم. ولی هیچ ماشینی قبول نمیکرد. پول نقد آنچنانی هم دستم نبود. خوابم هم می اومد. آخرش تاکسی گرفتم اومدم سر ولیعصر. بعدش سوار اتوبوس شدم. مامور کنار اتوبوس پیاده ام کرد و گفت چرا کارت نکشیدی. گفتم حواسم نبود. فکر کردم آخرش باید کارت بکشم.

دیدم کارت متروام نیست. پول نقد دادم یه خانمه، اون کارت کشید برام. بعد نشستم تو اتوبوس، یه کسی که خیلی باهاش رودربایستی دارم بهم زنگید. مشغول حرف بودیم که در اتوبوس باز شد و یه آقایی با داریه اومد وایساد جلوم و شروع کرد به زدن و آواز خوندن! می خوند ها!!!!!!!! خنده ام گرفته بود. به خانمی که اونور خط بود گفتم ببخشید من سوار ا توبوسم، گفت عه چه جالب. من تا حالا سوار اتوبوس نشدم.

گفتم الان با خودش میگه اتوبوس چه جای مفرح و شادیه. برای تعطیلات بریم جزایر اتوبوس!

بعد که حرفم تموم شد آقایی وایساد جلوم و گفت: دلتو شاد کردم، دلمو شاد کن!

زدم زیر خنده. یه پولی گذاشتم تو داریه اش.

پیاده که شدم، سر تخت طاووس یه آقایی رو یه میز داشت آب پرتقال میگرفت. شیشه ای ده تومن. یکی خریدم. آوردم اداره با همکارها خوردیم. الانم مامانم زنگید که مانی بازم تب کرده. داروهاشو گفتم بهش بده.

رو بینی خودمم یه تبخالی زده که بیا و ببین. همیشه از بچگی فکر میکردم تب خال به معنی لب خال هست. یعنی باید روی لب بزنه. یعنی چی که رو بینی می زنه!!!!! رفتم پماد گرفتم و برگشتم اداره. الان که در خدمت شماهام.

*****************************************

مهدی آدم متعصبی نیست. بی غیرت هم نیست. ولی سر چرت و پرت اعصابمو هرگز خرد نکرده. هرچی پوشیدم، هر جا رفتم، با هرکی حرف زدم. خب آدم اجتماعی هستم. اهل بگو بخندم. اهل بزن و برقصم. با هیچکدوم از اینا هرگز مشکل نداشته. خیلی ها مشکل ندارن. زنشون رو می شناسن و کلا از زن اجتماعی و بگو و بخند خوششون میاد.

دیگه شماها می شناسین مادوتا رو.

دیروز تو راه برگشت، حرف رفتن خانمها به استادیوم شد. مهدی همیشه طرفدارشه و میگه خانمها حتما باید برن.

اصلا وقتی خانمها میرن سر کار و هزار جای دیگه تو اجتماع، استادیوم چیه که نمیذارن خانمها برن.

بعد در جریان حرفا، کل کل شد به شوخی و گفتم وااااااای فکر کن آزاد بشه رفتن خانمها به استادیوم. من خودم یه اتوبوس میگیرم و دوستای استقلالی رو سوار می کنم و با بوق و پرچمهای آبی میریم استادیوم. اونجا هم کلللللللی تیم رو تشویق می کنیم. بعد حرف این شد که بازیها میزبانی و مهمانی باشه. یعنی مثلا اگه پرسپولیس میزبانه، نود درصد استادیوم به قرمزها اختصاص پیدا کنه. مهدی گفت: لوله تون می کنیم. گفتم: عمرا! از اون ده درصد استقلالیا، نه درصدش منم!!!!!

داد میزنم: خسروووووووووووو گلش کن!!!!!!!! 

یه دفعه ناراحت شد که یعنی چی؟ تو به خسرو چه کار داری؟ گفتم: وا. خب رفته ام تیمم رو تشویق کنم. نباید بگم خسرو؟ گفت: خسرو حیدری که بازی نمی کنه چند تا بازیه. گفتم: حالا مثلا. حالا هرکی. مثلا مهدی حیدری. گفت: مهدی حیدری کیه؟ گفتم: منظورم مهدی رحمتی بود. هولم کردی.

گفت: نه. میخواام ببینم مهدی حیدری کیه!!!!! اصلا تو با خسرو حیدری چه کار داری؟

با تعجب نگاش کردم. گفتم شوخی می کنه دیگه.

اومدیم خونه و دوباره حرفش شد. خندیدم گفتم: برو خجالت بکش. خسرو حیدری کلی از من کوچیکتره. گفت یعنی اگه ازت بزرگتر بود، مشکلی نبود؟ گفتم این پرت و پلاها چیه میگی؟

بعد دیدم داره جدی حرف میزنه. همینطور که می خندیدم بهش، متوجه شدم داره جدی میگه. اشکام از گوشه چشمام سر خورد و اومد پایین. گفتم: بیخودی حرص نخور. آقایونی که مثل تو فکر می کنند، همه این سالها به همین چیزهایی که تو فکر کردی، فکر کرده اند که نمیذارن خانمها بیان استادیوم. فحش شنیدن و فضای ناامن استادیوم بهانه است. همه تون عین همین. تویی که روشنفکری وقتی اینجوری هستی، وای به حال بقیه.

لپ تاپ و برداشتم اومدم تو اتاق فیلم ببینم. گفت: بیا با هم فیلم بینیم. گفتم نمیام.

با خودم فکر کردم چطور میتونه همچین توهین شخمی بهم بکنه و بعد بگه بیا با هم فیلم ببینیم؟ رفتم رو تخت نشستم. از شدت ناراحتی بدنم گر گرفته بود. لپ تاپ رو گذاشتم رو پام و دی وی دی رو گذاشتم داخلش. با خودم گفتم: آخه خسرو؟ خسرو حیدری؟؟؟؟؟؟ من؟؟؟؟؟ خیلی مسخره است.

سی دی رو نخوند. ولش کردم. دراز کشیدم رو تخت. بدنم آتیش گرفته بود. تب کرده بودم. یه کم دراز کشیدم و بعدش یکی اومد دم در باهام کار داشت. ده دقیقه ای رفتم پایین و برگشتم. دوباره امتحان کردم، سی دی رو خوند. نشستم فیلم زیر سقف دودی رو نگاه کردم.

یه جاهاییش اشک ریختم.

واسه زنی که همه زندگی شو وقف زندگی مشترک سه نفره شون میکنه و روز به روزبیشتر خرد میشه و توهین می شنوه. چون وقتی که بچه دنیا آورده، یاد نگرفته بازم به شوهرش محبت کنه و همممممممه محبتش رو صرف بچه اش کرده. نقش زن بودنش رو از یاد برده و فقط مادر بوده.

این فیلم رو هرکی ببینه، به چشمش آشناست.

البته من اینطوری نبودم. من خیلی تلاش کردم فقط مادر نباشم. مال مورد من برعکس بود. مهدی سعی کرد فقط پدر باشه. و دیگه نخواست همسر باشه. ولی حالتهای زن داستان، آزارم میداد. ناخن می کشید رو قلبم. رو احساسم. یاد حرف مسی تو یکی از کامنتها افتادم که نوشته بود آشتی، اگه داری کم کم بی خیال میشی، از مزایای چهل سالگیه.

پاشدم رفتم دستشویی و صورتم رو شستم. تو دلم گفتم مسی جون، از سی و دو سالگی دارم واسه امروز آماده میشم. از وقتی که مانی رو زاییدم. از همون زمان ترسیدم فقط نقش مادر رو داشته باشم. ترسیدم بین من و مهدی جدایی بیفته و هر کاری کردم که نیفته. ولی امروز. در آستانه چهل سالگی، به جایی رسیدم که هفت سال پیش ازش می ترسیدم. نخواستم بشه، ولی شد. از سی و دو سالگی تا سی و نه سالگی تلاش کردم که نشه. ولی شد. پس باید بی خیال بشم. چون وقتی تلاش میکنی و بازم اونی میشه که باید بشه، باید سخت نگرفت.

آب به صورتم زدم و یه نگاهی به قیافه ام کردم. با تعجب تو آینه از خودم پرسیدم: خسرو؟؟؟؟؟؟؟' target=_blank href="/last-search/?q=خسرو؟؟؟؟؟؟؟">خسرو؟؟؟؟؟؟؟ خسرو حیدری؟؟؟؟؟؟ واقعا خسرو؟

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 331 تاريخ : دوشنبه 28 اسفند 1396 ساعت: 1:00