خوابم میاد

ساخت وبلاگ

سلام.

ساعت 11:18 پیش از ظهر دوشنبه تون بخیر!!!!!!!!!!

  اداره ام. تقریبا شاید یه ساعت باشه که رسیده ام اداره.

دیروز عصر با تاکسی رفتم در اداره مهدی. پکیج خراب شده و آقاهه قرار بود بیاد درستش کنه. مهدی منو شهران پیاده کرد و خودش رفت خونه. رفتم بالا و لباسمو دراوردم. مامانم ساعت دو و سه به مانی تب بر داده بود. دیدم ولی بچه بی حاله.

نشستم رو مبل، مامانم گفت: چرا لباستو دراوردی؟ نمی بریش دکتر؟

پاشدم دوباره لباس پوشیدم. گفتم بذار اول برم سر خیابون ببینم دکتر متخصص اطفال داره؟

تو ساختمون داروخونه یکی پیدا کردم و رفتم دیدم غلغله است. گفت تا اردیبهشت وقتامون پره!!!!!گفتم پسرم تب داره. 39 درجه. اورژانسی هم دکتر نمی بینش؟ گفت: نه.

گفتم نگمه.

چه تعهدی دارن بعضی از دکترها.

دیگه برگشتم خونه و مانی رو برداشتم رفتیم بیمارستان پیامبران. گفت مامان، کاشکی دکتر ذکاوت باشه. (دکتر بچگی هاش) گفتم مادر دیگه مهم نیست. بذار فعلا بریم بیمارستان، هرکی باشه مهم نیست. شاید امروز اصلا شیفت دکتر ذکاوت نباشه.

از تب، پلکاش رو هم افتاده بود. با انرژی مثبت راه افتادم. گفتم ما باید پنج و نیم بیمارستان باشیم.

در یه جای خیلی خوب جاپارک گیرم اومد و به ساعت نگاه کردم، پنج و سی و یک دقیقه بود. گفتم ایول.

با مانی رفتیم داخل. نمیتونست راه بره. به زور بردمش اورژانس. گفت باید ببریش کلینیک دکتر اطفال ببینش. رفتیم کلینیک. گوش تا گوش آدم نشسته بود. منشی گفت برو اورژانس بشین تا ساعت هشت دکتر بیاد. الان مریض اینجا زیاده. وقت نمی کنه! گفتم بچه تب داره. گفت کاری نمیتونم بکنم. گفتم داره ازتب می سوزه.

همونجا دلم شکست. گفتم خدایا چرا  کسی تب رو جدی نمی گیره؟ دوباره التماسش کردم. گفت بچه کو؟ گفتم بیرون نشسته. رفتم مانی رو آوردم. منشی تبش رو گرفت. 39 بود. به دکتر گفت. دکترگفت همین الان بگو بیاد.

داخل رفتیم. دکتر ذکاوت. مانی رو شناخت و حسابی معاینه کرد. گفت همین الان که رفتی داروهاشو بگیری، شیافش رو ببر تو اورژانس بذار. تا خونه صبر نکن. تشکر کردم و از خانم منشی هم تشکر کردیم و اومدیم داروخونه. شیاف رو بردیم اورژانس براش گذاشتند. بعد یه کم بهتر شد و راه افتادیم.

از در اورژانس بیرون می اومدیم، یه باد خنکی به جفتمون خورد. هر دو تب داشتیم. شاید من کمتر. ولی اینقدر گرمم بود که دلم میخواست لباسامو دربیارم. گفتم: مادر و پسری یه چیزی با هم بخوریم؟ گفت: تشنه مه. آب میخوام. یه شیشه آب گرفتم و دو بطری موهیتو. هر دو دوست داریم موهیتو. مانی خیلی خوشش اومد. واسه اون بدن تب دار نوشیدنی خیلی خوب بود.

تو ماشین که نشستیم، چون پخش ماشین خراب بود، با موبایلم آهنگ گذاشتم و دوتایی خوندیم. اونم چی؟ آهنگ رعنا مال مرحومه ملوک ضرابی. که یه جا برای گوگوش خونده اینو. مانی هم همراهی می کرد.

تقریبا هفت و خرده ای رسیدیم خونه. رفتم دوش گرفتم و تنمو شستم. مامانم گفت نرو. مریض میشی. گفتم از این بیشتر؟ بذار لااقل تنی سبک کنم.

بعدش بیرون اومدم و هلاک خواب بودم.

مهدی هم اومد و شام و لالا.

دیشب سه نصفه شب دوباره مانی تب کرد. دوا دادیم. شش صبح من و مهدی پاشدیم بیاییم، دیدیم دوباره تب داره. مهدی براش شیاف گذاشت. گفتیم بقیه خوابن. یه کم وایسیم لااقل. تا هشت و نیم وایسادیم و دیدیم تب نکرد. خودمونم یه چرت خوابیدیم. البته هی چکش می کردیم.

آخرش پاشدیم اومدیم اداره. ماشینم مجبور شدم ببرم بذارم تو پارکینگ نزدیک اداره. که البته طبقه منفی چهارش جا بود!!!!!!

**************

الان از ناهار برگشتم. یه کم نمک با خودم برداشتم رفتم دندونامو نمک مالی کردم. دیشب نشد مسواک بزنم. بعدش نماز خوندم و برگشتم پشت میزم. یه سن ایچ پرتقال و هویچ با یه شیشه ویتامین سی رو میزمه. هنوز نمیدونم کی گذاشته. گفتم بذار اول ببینم کی گذاشته بعد بخورم، ولی نشد دیگه. دو لیوان خوردم ازش! تا بچه ها برگردن از ناهار ببینم کار کی بوده.

همین دیگه. برم. خوواب میاد.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 334 تاريخ : دوشنبه 28 اسفند 1396 ساعت: 1:00