چه شیر تو شیریه + یادداشتهای امروز

ساخت وبلاگ

سلاااااااام صبح بخیر

از اول هفته هی مخوام بنویسم و نمیشه. خوبین؟

 سه شنبه است. سه شنبه دیگه، عیده ان شاءالله. سال تحویل میشه. الهی دل همه خوش باشه.

چهارشنبه پیش از اداره که رفتم خونه، واااااااای از ترافیک. واقعا دلم میخواست بزنم کنار و بخوابم. هفته پیش خیلی خوابم می اومد. مانی همونطور بی حال بود. یکی از دوستام از آمریکا یه داروی تقویتی آورده بود. یه قاشق بهش دادم. خودم هم حال خوشی نداشتم. مانی اومد تو اتاق تو بغلم خوابید. پسرخاله ام و خانمش تو هال فیلم می دیدند. با مامان اینا. شام یه چیزی خوردم و برگشتم پیش مانی. مانی لب نزد. تو بغلم خوابیده بود. مهدی از ظهر ساعت دو و سه رفته بود برای جلسه خونه باباش اینا. مانی چند بار بهش زنگ زد. چون شب قبلش هم مهدی در حالی که ما خونه مامانم بودیم، رفته  بود تو غار تنهایی خودش خونه خودمون. که البته اشکالی هم نداره. هر آدمی گاهی نیاز به تنهایی داره. ولی مانی دیگه کلافه شده بود. هم مریض بود هم به شدت دلش برای باباش تنگ شده بود.

خلاصه که من و مانی تو بغل هم خوابمون برد و ساعت فکر کنم حوالی یازده بود که مهدی اومد.

مانی از خواب پاشد و بالا آورد. کلا وقتی مریضه نباید داروی تقویتی بخوره. بدنش پس میده.

خلاصه اون شب به بدبختی خوابوندیمش. فردا صبحش من دیگه جون نداشتم پاشم. پسرخاله اینا همون پنجشنبه برگشتند شهرشون. گفتن ما عمرا بیاییم خونه تو. خودت و بچه ات مریضین. دیگه قرار گذاشتیم اردیبهشت که برای معاینه بعدی پسرخاله اومدند تهران، حتما بیان خونه مون. اردیبهشت هوا بهتره. میتونیم بریم پیک نیک و خوش بگذرونیم. باهاشون به آدم خوش می گذره. آدمهای آروم و بی دردسری هستند.

پنجشنبه صبح دیگه پاشدیم بار و بندیل رو بستیم و رفتیم خونه. رفتم از قصابی ماهیچه گوسفند خریدم و برگشتم خونه.

بعد از چند روز میومدیم خونه مون. فوری واسه مانی  یه تیکه ماهیچه بار گذاشتم با آب کم. انداختم تو جی پاس که بپزه. زعفرون هم زدم که مزه بگیره. با پیازداغ. بعدش عدس پلو درست کردم که مانی دوست داره. با کشمش فراوون. یکی دو قاشق از عصاره ماهیچه رو ریختم رو عدس پلو و بهش دادم. لابلای لقمه ها هم کمی از گوشت ماهیچه گذاشتم. چون گوشت نمیخوره متاسفانه. مگه کباب باشه. به شدت از مهدی تقلید می کنه. خب مهدی هم که بد غذاست. ولی من حرص نمیخورم. حوصله کل کل و اعصاب خردی ندارم.

خلاصه دیگه  عصرش رفتم آشپزخونه و دو تا کابینت رو تکوندم. یکیش که مال ادویه ها و حبوبات بود. شیشه هاش رو شستم و کابینت رو ریختم بیرون حسابی. اون کابینت خیلی رو مخم بود. یه کابینت بالایی هم ریخته بود بهم. کلی جا باز شد. خدا بیامرزه جمشید جم رو که گفت نوروز عید باشه. که البته قبلا هم گفته ام. بابا بزرگم (پدر مادرم) همیشه اسفند فحش میداده به جمشید جم که عید نوروز رو عید اعلام کرده. چون مجبور بوده واسه پنج تا بچه عیدی بخره و کفرش در می  اومده! (حالا از کجای تاریخ جمشید جم رو بیرون کشیده بوده، من نمیدونم والا.)

ولی برعکس پدر پدرم که بسیااااااااااار به این سنت ها احترام میذاشته. هر سال حتما خونه رو کاغذ دیواری یا نقاشی میکرده. همه باید لباس نو می پوشیدند و وسایل هفت سین باید میلیمیتری تو سفره قرار میگرفته و همه بااااااااید سال تحویل لباس نو به تن، سر سفره می بودند. و البته بابای من کاااااااااااملا برعکس پدرشه. و اصلا تقریبا هییییییییییچ سنتی رو دلش نمیخواد به جا بیاره! بیشتر به پدر زنش رفته!

********************

بچه ها حرفم تا اینجا نصفه موند. از صبح اییییییینقدر کارداشتم که نشد این پست رو بنویسم. الانم مانی پیشمه داریم میریم خونه. بقیه رو فردا می نویسم ان شاءالله.

ببخشید تو رو خدا

امشب چهارشنبه سوریه. الهی بالن آرزوها بفرستین هوا و خوش باشین. زردی غمها رو بدین به آتیش و سرخی سلامتی بگیرین ازش.

خدایا. به دلمون نگاه کن.

یا حق

******************************************

یادداشتهای امروز (چهارشنبه)

سلام. چهارشنبه تون بخیر. ساعت از دوازده گذشته. آخرین چهارشنبه امساله. دیگه تموم میشه چهارشنبه ها.

پنجشنبه پیش بالاخره شب شد و خوابیدیم. شکر خدا از وقتم نهایت  استفاده رو کردم. کمی مریضی تو تنم بود ولی بر او فائق آمدم! جمعه صبح پاشدم دیدم پ شده ام!  میگرنم هم شدید عود کرده بود. صبحانه ای درست کردم و لقمه ای خوردم و قرص انداختم بالا. دوباره برگشتم تو رختخواب و خوابم برد. مهدی صدا کرد که:

آشتی، حوله مانی رو بیار. پاشدم دیدم ساعت یک و سی و پنج دقیقه ظهره!!!!!!! بترکی آشتی چقدر خوابیدی!

یادم نیست ناهار چی خوردیم. حتما یه چیزی از دیروز مونده بودده گرم کردیم خوردیم. یحتمل همون عدس پلو.

عصر رفتیم اول یه سر خونه مامانم. امسال به جای گل، براشون یه بسته زعفرون بردم. کلا امسال به هرکی میخوام هدیه بدم، زعفرون میدم. بذار پولش تو جیب خودم بره! والا!!!!!!! بعدش زود رفتیم خونه مادر مهدی. دو تا سفارش زعفرون همون طرفها داشتم. یکیش که کنسل شد، اون یکی دخترعمه ام بود. با مهدی یه سر رفتیم زعفرون رو دادیم و یه  کم پیششون نشستیم و بعدش دوباره برگشتیم خونه پدر مهدی.

شنبه صبح اومدیم اداره و عصرش مهدی گفت بیایین بریم برای مانی لباس عید بخریم از میرداماد. حراج زده اند. الان یادم نیست کجا بود. رفتیم و دریغ از یه دست لباس خوب. مهدی ولی اصرار داشت که بخره. اولش هم حرفمون شد. گفتم آخه تو اینا رو تن بچه می کنی؟

باور کنین هرچی از زمستون مونده بود، گذاشته بود برای حراج. با قیمتهای الکی بالا. بعد با خودم گفتم آشتی خفه شو. به تو چه مربوطه. بذار بخره.

یه بارم وسط فروشگاه قهر کرد! جلوی چشم اونهمه آدم.

با خودم گفتم خب آشتی ، تو میخوای مثلا این پول زیاد نده که چی بشه؟ که پوله بمونه که چی؟ دویست تومن میخواد بده لباس، بذار بده. میدونستم اگه بریم جنت آباد با کمتر ازا ینا لباس عید مانی جمع میشه. بعد با خودم گفتم آخرش مثلا صد تومن بیشتر بمونه. به این اعصاب خوردیش می ارزه؟ نه والا. بذار بخره وقتی اینقدر اصرار داره از این محله بخره.

دیگه خودش برگشت و یه چرخی زد و دیدیم واقعا جنسش آشغاله. گفتیم بریم کوتون تو دولت. چون من دو سه بار گفته بودم بریم جنت آباد، بدش اومده بود. گفتم باشه هرجا تو بگی. رفتیم  کوتون. تخفیف گذشته بود ولی به خدا قسم جنساش خوب نبود. منتها من هیچی نگفتم. بالاخره یه شلوار و یه پیرهن برای مانی خرید 208هزار تومن. گفتم مبارکه.

تو دلم گفتم به من چه بخوام حرص اینم بخورم. دوست داره بخره، بذار بخره. دلش میخواد از محله بالا بخره. والا.

بعدش رفتیم خونه مامانش اینا و چه استانبولی درست کرده بود. خیلی تلاش کردم نخورم ولی نشد. خوردم. بعد سفارش زعفرون رو بردیم و من از شدت خواب داشتم ولوو میشدم. برگشتیم و لالا.

جا داره همین جا تشکر کنم از دوستان مهربونی که سفارش زعفرون میدن. واقعا ممنونم. خیلی ممنون که به یادمین و اجازه میدین زعفرونتون از طریق من تامین بشه.

دیگه یکشنبه صبح اومدیم اداره و عصرش برگشتیم خونه خودمون.

حالا از یکشنبه بگم. وسط روز دوست قدیمیم زنگید که اشتی من نزدیک اداره تم. بیام پیشت؟ خب منم دیگه اتاق ندارم که. گفتم نمیتونم والا. گفت باشه پس ناهار بیا. راستش خیلی خیلی کار داشتم. از طرفی واقعا نمیخواستم ناراحتش کنم. خلاصه یکربع به دوازه زنگید بهم که من نزدیک اداره تم. پیتزا هم سفارش دادم. حاضر شد، میای؟ به صورت معجزه آسایی زمان ناهار آزاد شدم و رفتم. دیدم دوستم نشسته تو پیتزا فروشی. با هم ناهار خوردیم. دوستم که یه ریز گریه میکرد. خب شرایط زندگیش خیلی بده. مساله مالی از یه طرف و از دست دادن کار خودش و همسرش همزمان یه طرف، درگیری با همسرش هم از یه طرف.

من که خیلی تلاش کردم برای کارش. هنوزم دارم پیگیری می کنم.

دیگه بعدش دیدم از وقت ناهارم مونده، گفتم بریم یه قهوه هم بخوریم. از اداره زنگیدند که موبایل یکی از اعضا هیات مدیره خراب شده. گفتم میام می برم. دوستم خندید و گفت آشتی چه خوب شد ها. میتونیم بیشتر با هم باشیم.

خلاصه رفتیم پاساژ اندیشه و سه طبقه رو بالا و پایین کردیم، گاردش رو نداشت. اسنپ گرفتیم رفتیم علاءالدین. اونجا کار انجام شد و خوب شد دوستم بود. چون کارت بانکیم غیرفعال بود و دوستم کارت کشید. بعدشم برگشتیم. خیلی خوب بود اون دو سه ساعت. هم من به کارم رسیدم هم دوستم کنارم بود. خیلی با هم ندار و رفیقیم.

بعدش بردم در اتاق هیات مدیره که موبایل رو تحویل بدم. اون آقا پیره بهم گفت بیا تو، بیا خودت تحویل بده. گفتم نه. نمیام.

پسر جوونه که جای من نشسته رو صدا کردم بیاد بیرون اتاق. بهش تحویل دادم و هزینه ها رو هم گفتم. گفت: بیا داخل ببینه خودت رفتی زحمت کشیدی. گفتم دوازده سال رئیس این اتاق من بودم. زحمتامو اون موقع کشیدم. هرکی میخواست ببینه، دیده.

بعدش برگشتم پایین. عصر رفتیم خونه و خیلی دلم میخواست برم یکشنبه بازار. کار داشتم و خرید. مهدی دل نداد که بیاد. در خونه ماشین رو پارک کرد و با مانی رفتند بالا. منم زنگیدم به دوستم گفتم: شنیدم میخوای بری یکشنبه بازار. گفت: اتفاقا الان دم درم. گفتم وایسا منم بیام.

رفتم در خونه شون و ماشین رو پارک کردم و با مامان و خاله اش رفتیم یکشنبه بازار. قیاااااااااامت بود. خیلی شوق داشتم. از اینکه همه تدارک عید رو می دیدند. یکی ازغرفه ها داشت شیر آب می فروخت. دستمو گرفتم زیرش انگار که دارم دستمو میشورم. یه مشت آب فرضی هم زدم به صورتم و از رو جدول کنار غرفه، پریدم اونور. دوستم از خنده روده بر شده بود. میگفت فروشنده به نشاانه افسوس، سرشو تکون داده. گفتم خب تکون بده. این دیگه چیه که افسوس بخوره!!!!!!!!

خلاصه رفتیم پی خرید و یه کم شلوار راحتی و لباس تو خونه خریدم و خاله دوستم هم واسه مون باقلا خرید و هی خوردیم و هی خوردیم.

ولی برگشتنی دیگه جنازه بودم. یه بسته شنسل حاضری خریدم شام بخوریم. مهدی که خواب بود و نخورد. یکی واسه  مانی سرخ کردم خورد. لهههههههه بودم.

دوشنبه اومدیم سر کار و برگشتیم.

سه شنبه که دیروز بود پاشدیم اومدیم اداره. سر اینکه چرا باید بریم خونه مامانم اینا با مهدی حرفم شد تو تلگرام. کلا چند وقته شدید بهانه میگیره. که چرا گوشی دستته؟ چرا کتابهایی که برات خریدم نمیخونی؟ چرا بدون اینکه با من هماهنگ کنی قرار خونه مامانتو گذاشتی.

اولا که اگه گوشی دستمه، یه سری مطالعاتم با گوشیه. بعدشم با دخترخاله ها و دوستام در تماسم. مهدی که به من توجهی نمی کنه. میاد خونه یا میخووابه یا فیلم می بینه یا فوتبال. دوشنبه هم دعوا کرد باهام. سر هیچ و پوچ. کلی هم بهم حرف زد. جوابشو ندادم و رفتم حموم. اونجا بهم گفت چرا کتابایی که خریدم نمیخونی.

در حالی که میخونم. لابلای کارهام میخونم. ولی اون که منو نمی بینه. اون سرش به کار خودشه. بعدشم وقتی به کسی کادو میدیم، چرا باید دنبالش باشیم که کی ازش استفاده می کنه؟

از اونورم جمعه با داداشم هماهنگ کردیم که یه روز وسط هفته بیاییم خونه مامان. قبل از اینکه اونا برن شمال. تولد خانمش هم یکشنبه بود. دیگه قرار شد چهارشنبه سوری بگیریم تولد رو.

منتها مهدی دیروز تو تلگرام دهنمو صاف کرد که منو حساب نمی کنی و ....... در حالیکه قبلا بهش گفته بودم این هفته یه روز میریم. هی گفت و گفت و گفت.... دیگه میخواستم بذارم از این شهر برم.

عصر هم سه ساعت تو راه بودیم تا برسیم خونه بابام اینا. مهدی من و مانی رو پیاده کرد و خودش رفت خونه مون. فوتبال پرسپولیس رو اونجا دید و برگشت. ترقه مرقه هم خریده بود منتها تلفنی گفت شماها بزنیدشون. من شاید دیر بیام

دیگه ما هم رفتیم تو حیاط با داداشم اینا. چند تا از این لاک پشتیا بود زدیم. بالن آرزوها هم هوا کردیم.

آرزویی ندارم.

یه روزی آرزوم عشق بود. تلاش کردم. خدا کمک کرد و بهش رسیدم. الان امروز تو زندگیم خیلی چیزها دارم. ولی عشق رو ندارم. دیگه هم برام مهم نیست. کاری هم از دستم برنمیاد. شده ام یه زن متاهل تنها. و دور و برم چقدر پره از این متاهل های تنها...

آرزویی هم ندارم دیگه.

بعدش مهدی دیگه آخرش رسید. رو سر مانی و کپل خان چادر انداختم و قاشق و کاسه دادم بهشون که در خونه بابام قاشق زنی کنن. این سنتها خوبه. تو ذهن بچه ها می مونه. شام خوردیم و البته مهدی شام نخورد. رفته بود خونه، واسه خودش غذا سفارش داده بود. چون ناهار نخودره بود. بعدش کیک بریدیم و برگشتیم خونه. زن داداشم واسه عید مانی یه بلوز و یه شلوارک خوشگل گرفته بود. برای منم دو تا شمع اورده بود که روش عکس من و مانی بود. خیلی دوستش داشتم. عیدی کپل خان رو بعد از عید بهش میدم. چون اینا امروز و فردا میرن شمال.

شب هم برگشتیم خونه.

*********************

سه سال پیش رو یادتونه؟ من مهدی رو زور کردم بره سر این کار؟ یادتونه چی به روزگارم آورد؟ یادتونه تا چند ماه سرسنگین باهام حرف میزد؟ یادتونه تو دعواها میگفت تو باعث بدبختی منی؟ اعصاب خردی ها و دعواها و بی محلی ها یادتونه؟

حالا دیروز بهش ارتقا داده اند تو اداره. حالا دیروز کلی ازش قدردانی کرده اند ازش. که تو خوب کار می کنی. که لایق چند درجه ارتقایی. حالا میخواد بعد عید بره در رابطه با کارش چند تا مدرک هم بگیره. بعد میتونه خیلی خوب پله های ترقی رو طی کنه.

من خودم جایی کار می کنم که از اون بالا افتادم پایین. ولی میام سر کار که فقط پول بگیرم. دیگه نه ارتقا برام معنی داره نه اصلا سازمانمون بعد از اینهمه سال به فکر ارتقا من و بقیه است.

هیچی. فقط خواستم یادتون بیاد.........

همین.

***************

خب دیگه من برم. ببینم تو این دو روز باقیمونده میتونم ناخن ترمیم کنم و مو رنگ کنم و فریزر رو بریزم بیرون و پر کنم و خونه تمیز کنم؟؟؟؟؟!!!!! البته که می تونم. شما هم می تونین.

عزت زیاد

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 223 تاريخ : دوشنبه 28 اسفند 1396 ساعت: 1:00