آجیل من، مال تو

ساخت وبلاگ

سلام. شنبه بعد از ظهره. ساعت هجده دقیقه به چهاره.

چهارشنبه رفتم خونه. از خواب داشتم می مردم. مهدی خوابید. ولی من خوابم نبرد. کتاب خوندم. خیلی بهم می چسبه این کتابه. پاییز فصل آخر سال است. واقعا قلم توانایی داره خانم نسیم مرعشی.

  دیگه آخر شب مهدی بیدار شد ولی من خوابم می اومد.

پنجشنبه صبح زود بیدار شدم. صبحانه خوردم و زدم به دل کار. مهدی هم زود بیدار شد. اول یه سر رفتم تهرانسر از کلبه رنگ، رنگ مو خریدم. بعدش رفتم بازار روز و باقلا خریدم. برنامه ریزی کردم که خانواده مهدی رو که دعوت کردم، باقلاپلو با مرغ درست کنم. بعدش از اونجا رفتم جنت آباد. یه سری خرید داشتم. از جمله کادوهای کوچولو برای بچه هایی که عید می بینم. و البته خواهرزاده مهدی. واسه دختر خرید کردن هم بساطیه ها. پیرهن صورتی براش گرفتم و کفش صورتی. صورتی هاش یه پرده با هم متفاوته. ولی دیگه چاره ای نیست. به خواهرشوهرم زنگیدم که این بچه کفش صورتی داره؟ گفتم اگه داره، یه رنگ دیگه بگیرم. تشکر کرد و گفت: نه. یه کتونی مشکی داره!

من نمی فهمم بچه یکسال و نیمه چرا باید کفشش مشکی باشه اخه؟!

بعدش دو کیلو آجیل و خریدهای دیگه کردم و برگشتم خونه. یک و ده دقیقه بود. تندی نیم کیلو گوشت چرخی خریدم و پریدم تو اشپزخونه و کتلت درست کردم. دو و ده دقیقه ناهار خوردیم. بعدش چپه شدم.

رفتیم تو اتاق که بخوابیم... در مورد این قسمت رابطه هیچی نمی نویسم. یعنی نمی تونم که بنویسم.

بعدش ساعت چهار دوستم زنگید که داری میای، مانی رو هم بیار. قرار بود برم پیش دوست ناخن کارم. خواهرش بود و گفت مانی رو ببرم با دخترش بازی کنه. یه خواهر دیگه شونم از اسپانیا اومده بود. خلاصه با مانی رفتیم و هوا معرکه بود. وقتی رسیدیم گفتم بچه ها. هوا عالیه. کار ناخن که تموم شد، بریم کافی شاپ. بچه ها و خودمونو صفا بدیم!

تا کار تموم بشه، خاله دوستمو دخترش اومدند. سگ رفت تو برنامه کافی شاپ. دیگه کارم که تموم شد مانی رو گذاشتم همونجا بمونه. رفتم سبزی خریدم و برگشتم مانی رو برداشتم و رفتیم با هم قصابی. گوشت و مرغ و فیله یه عالمه خریدم. رفتیم خونه. مهدی گفت: سیب زمینی واسه شام سرخ می کنی؟ گفتم خداوکیلی دیگه نا ندارم. خودت میتونی سرخ کنی؟ چون یه عالمه گوشت و مرغ خریدم و باید اینا رو بشورم و بسته کنم.

خوشش نیومد و شام نخورد. منم واسه مانی کتلت گرم کردم و خورد.

رفتم تو آشپزخونه و افتادم به جون گوشت و مرغ ها. کمرم داشت نصف میشد. سبزی خورشتی رو هم گذاشتم رو گاز که سرخ بشه حسابی. یه وعده با دخترخاله ها قورمه سبزی بخوریم. گوشتو مرغها رو هم طبق برنامه ریزی غذاییم بسته کردم. این وسط ظرف شستم و گذاشتم توو ماشین و بیرون آوردم. فریزر رو هم ریختم بیرون و حسابی تمیزش کردم و گوشت و مرغها رو گذاشتم توش.

اکه بترکی آشتی اینقدر حمالی تو! تازه توقع داره وایسی سیب زمینی هم سرخ کنی.

عیب نداره. بازی روزگاره. اقباله. همه ایناست. شاید بی سیاستی منم از اول بوده البته. و بی انصافی مهدی صد ا لبته. در هر حال نتونستم سیب زمینی براش سرخ کنم.

بعدش که دیگه هزار تیکه بودم از خستگی، اومدم رو کاناپه دراز کشیدم و شهرزاد دیدیم. بعدش مسواک و پاک کردن آرایش و لالا.

جمعه صبح هفت و نیم بیدار شدم. سرم خیلی درد میکرد. هر کاری کردم نتونستم بلند بشم

حوالی ساعت ده خوابم برد تا ساعت دوازده!

دوازده پاشدم و مهدی و مانی رفتند سلمونی. منم از مهدی پرسیدم ناهار قورمه سبزی میخوره یا فسنجون؟ که فسنجون رو از فریزر بیرون آوردم و گرم کردم. دو پیمانه برنج هم کته کردم. بعدش موهامو رنگ کردم و رفتم حموم. مهدی اومد و اتاق مانی رو تمیز کرد. چند کیسه اسباب بازی گذاشتیم دم در!

ناهار خوردیم و بعدش چرت.

عصر هم رفتیم شهران چون تولد مامانم و دادا ش بزرگه بود. مامانم بازم روحیه شو باخته بود.

اون روز خواهر دوستم میگفت: اشتی کاشکی تو خارج تو همسایه من بودی، من دیگه هرگز افسردگی نمی گرفتم. گفتم بیا مادرم و شوهرم رو ببین. دو تا افسرده!

تو دلم گفتم کسی چه میدونه تو دلم چیه. همه ظاهر خندان و پر انرژی منو می بینن.

خلاصه شام خوردیم و بعدش هم کیک. آخر شب هم برگشتیم خونه

امروزم مانی رو از ساعت یازده تعطیل کردند. صبح رفتم اپیل و بعدش دنبال مانی. از ظهر اینجاست پیشم. بچه دق کرده از اینهمه ساعت. مدرسه شون ساعت هفت تا ده امروز جشن پایان سال داره. اگه خونه ام نزدیک بود، میرفتیم خونه و استراحت می کردیم. ولی مجبوریم اینجا باشیم. خودم از خستگی چشمم باز نمیشه.

این تنخواه لعنتی هم جمع نمیشه. هر بار مدیرعامل یه گیری توش میندازه.

الان ساعت 05:37 عصره. چشمام از خستگی باز نمیشه. باید تنخواه تموم بشه. اینو تموم کنم، میشینم سرش. یه آهنگ بذارم بلکه خوابم بپره.

راستی دیروز متوجه شدم دو کیلو آجیلی که خریدم، گم شده. یعنی یحتمل تو راه تو اوووووونهمه خرید، یه جا یا از دستم افتاده یا جاش گذاشتم. خدا کنه کسی پیداش کنه که بهش نیاز داره. نوش جونش باشه. قسمت خودش بوده.

خلاصه اینجوری.

این روزها مواظب دلتون باشین. نکنه غم و غصه با خودتو ببرین تو سال جدید. همه رو همین جا بذارین.

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 290 تاريخ : دوشنبه 28 اسفند 1396 ساعت: 1:00