آشتی بادی بیلدینگ!!!

ساخت وبلاگ

سلاااااااااام صبح زمستونی تون بخیر و برکت و سلامتی.

کسی چه میدونی چی میشه وقتی داره برنامه ریزی می کنه!!!!!!

  سه شنبه که پست گذاشتم، از ظهرش حس سرماخوردگی داشتم. یه بدن دردی که هی داشت بیشتر و بیشتر میشد. قرص انداختم بالا و نشد دمنوش بخورم. رفتیم خونه و من هی داشتم مریض و مریض تر میشدم. چهارشنبه هم روزی بودکه اصصصصصصلا نمیشد نیام اداره. سال مالی اداره ما آخر دی ماه بسته میشه. چهارشنبه باید همه حسابها بسته میشد. واحد تدارکات که ما هستیم، کلی پول و تنخواه دستش بود که باید حسابش رو تسویه میکرد. تنخواه مادر واحد هم اسنادش دست منه. یعنی هیچ رقمه راه فرار نبود.

خلاصه سه شنبه یادم نیست شام چی خوریم. فقط میدونم من عین مگس امشی خورده گیج بودم و زیر پتو. تا صبح هم بدنم به شدت درد میکرد.

خلاصه چهارشنبه صبح شد و خیلی دلم میخواست بخوابم و نرم اداره. مهدی هم میگفت بمون. ولی با وصفی که گفتم براتون، امکانش نبود. پاشدم اومدم اداره. تا عصرش هم با پالتو نشستم. آبریزش هم شروع شده بود و ماسک زده بودم بقیه نگیرن لااقل. حال سگ داشتم ها. ایییییییینقدر هم کار بود که فقط آب جوش میخوردم و حتی نمیشد یه دمنوش درست کنم. به رئیسم گفتم من این تنخواه رو جمع می کنم و ان شاءالله ساعت ده میرم.

خانمها و آقایونی که شماها باشین، رئیس بدبختم دستش به صد تا کار بود و بیشتر از ماها کار میکرد. ننتونست تا ظهر اصلا پشت میزش بشینه! منم داشتم اسنادش رو جمع می کردم. برف هم شروع شده بود. همکار زیرآب زن هم زنگید به رئیسم که من تو برف گیر کردم!!!!!!!! بعدشم عکس گذاشت و گفت که از طرف محلاتی میاد و نمیتونه برسه شرکت. حالا فکر کنین کللللللللللی هم سند و قبض دست اون بود. گفت من میرم خونه مادرشوهرم، بگین پیک شرکت برام قبض ها رو بیاره پرداخت کنم. دیگه فکر کنم رئیسم کارش رو داد یکی دیگه انجام بده. البته رئیسم از دستش خیلی عصبانی بود. میگفت این چند تا چهارشنبه است که داره می پیچونه. منم گفتم: تازه عروسه، تازه هم ماشین خریدن، حالا گیرم دو بارم آخر هفته با شوهرش رفته سفر. شما کمی بهش تخفیف بده!

ولی خب، چون اون خانم رفتارش زننده است و کلا کارش رو به رئیس تحویل نمیده و خودسر فقط کارهاشو به مدیرعامل میده، رئیسم سر همین ازش شاکی بود.

بعد ماها اگه بخوایم پنجشنبه بیاییم، رئیس مون باید اسممون رو برای اضافه کاری رد کنه. این خانم بدون اینکه به رئیسم بگه، به منشی معاونت اس داد که من پنجشنبه میام و اسممو رد کن. رئیسم هم عصبانی شد که پس من چه کاره ام؟ چرا از من اجازه نمیگیره؟ بعد به منشی گفت که اسم هیچکس رو از واحد ما رد نکن. البته آخر وقت به من گفت اگه میخوای، بیا. که گفتم نمیام. چون از بدن درد، عین معتادهام! تو بدنم داشتند سیم می کشیدند. یه مو مونده بود برم سراغ سیخ!!!!!

خلاصه عصر شد و بالاخره من نتونستم زود برم به دکتر برسم. با دوستم رفتیم دنبال مانی و از اونجا هم دنبال مهدی. هفت رسیدیم خونه!!!!!!!!!

تو اینستا هم عکس گذاشتم که البته برفش زیاد معلوم نبود. ولی برف بود در هر حال!

بعدش رفتم دکتر و دلتون نخواد چهار تا آمپول برام نوشت. مهدی و مانی رفتند سلمونی. کلا پروژه مهمونی هم که کنسل شد. اصلا به خانم پسرخاله انباری نزنگیدم. به مامانم فقط صبح چهارشنبه زنگیدم که من مریضم. عصر هم نمیام دنبالت. کارم تموم بشه میام شهران. اش باز بذار. بعد که دیگه اصلا نشد تا عصر برم. دنبال مامان هم نرفتم که بیارمش خونه مون. گفتم طفلی میاد مریض میشه. بهش گفتم بذار امشب برم خونه بخوابم تا فردا. لااقل تبم قطع بشه.

خلاصه رفتم خونه و یه سوپ الکی سر هم کردم. بعد رفتم تو اتاق رو تخت بیهوش شدم. یه ساعت بعد پاشدم دیدم مهدی و مانی دارن پیتزا میخورن. سوپ کشیدم خوردم و بعدش رفتم دوباره چپه شدم.

پنجشنبه مهدی میخواست بره استادیوم. من و مانی حاضر شدیم بریم شهران. زنگیم به پسرخاله مجرد که گفت ما رو می بره شهران. نمیتونستم پشت فرمون بشینم. اومد دنبال من و مانی. البته مانی صبح صبحانه خواست و بهش دادم. یه دور هم لباس ریختم تو ماشین و پهن کردم. لباس های بعدی رو ریختم و به مهدی سپردم کار ماشین تموم شد حتما پهنشون کنه.

من و مانی با پسرخاله رفتیم شهران. رفتم دیدم مامان و بابام خوابن! ساعت ده دقیقه به ده بود! کتری گذاشتم رو گاز. مامان بیدار شد و پسرخاله هم از نونوایی برگشت. بعدش صبحانه خوردیم و من خواستم برم آمپول بزنم. بیچاره پسرخاله گفت من می برمت. منم سواستفاده چی، گفتم پس منو ببر جنت آباد که تو شهریور عینک دودی مو دادم شیشه طبی بندازه، بگیرمش! و یه چیز دیگه اینکه درمانگاه ایلیا تو جنت آباد یه خانمی توش هست که دستش واسه آمپول عالیه. گفتم با یه تیر چند نشون بزنم. خلاصه رفتیم با پسرخاله و کاشکی من قبلش یه چیز شیرین میخوردم. خانمه امپولها رو دید و گفت کی اینو برات نوشته؟ گفتم دکتر. آها. یه آمپول د. سه هم بردم که بزنم. سه تا دادم بهش.

گفت: یکیش که پنی سیلینه. یکیش هم د. س. ولی اون یکی هورمونیه. دکتر می نویسه واسه آقایون که عضل مضل دربیارن!!!!!!! مال بدن سازها بود. هورمون اسب بوده!!!!!!!! فکر کنین! آشتی بادی بیلدینگ!!!!!!!! فهمیدیم داروخونه اشتبااه داده بوده. دیگه اونو نزدم.

پنی سیلین و دسه زدم و متاسفانه این عجله های احمقانه کار دستم داد و زود از رو تخت بلند شدم. اخه پسرخاله میخواست بره وسیله بخره واسه خونه اش و پکیجش هم خراب شده بود. نمیخواستم مزاحم کارش بشم.حالا یه روز تعطیل بود.

خلاصه از در درمانگاه که بیرون اومدم، دیگه چشمام هیچ جا رو ندید و زیر پام خالی شد! پسرخاله فوری رفت ماشین رو آورد جلوی درمانگاه و سوار که شدم بهم یه شکلات داد. گفتم یه نوشیدنی شیرین بگیر. شکلات رو که خوردم تازه تونستم ببینم! البته عینکم رو هم نبرده بودم. از صبحش کلا ضعف داشتم.

خلاصه برگشتیم شهران و مامان پارک بود. پسرخاله منو پیش مامان پیاده کرد و رفت. یه کم تو پارک موندم پیش مامان. گفتم کاشکی ناهار اینجا بخوریم. واقعا دلم میخواست ناهار اونجا میخوردیم.

کم کم پاشدیم رفتیم خونه. جای آمپولها کم کم درد میگرفت. سیاتیکم درگیرش شده بود.

خلاصه ناهار قورمه سبزی خوردیم که تو  اینستا عکسشو گذاشتم. بعدش جلوی شوفاژ و تلویزیون جای همیشگی پنجشنبه ظهرها خوابیدم. اونجا یه تیکه از بهشته واسه من.

مهدی هم ناهار نیومد. با دوستش رفتند استادیوم. بعدش بابام بازی رو گرفت و قبلش با مانی شرط گذاشت که حق نداری گریه و زاری کنی. آخرشم پرسپولیس مساوی کرد.

عصر نشسته بودیم که داداش کوچیکه غافلگیرمون کرد و اومد. چون فکر میکردیم شماله. دیگه مانی هم کلللللللللی با کپل خان بازی کرد. منم یه گوشه کنار شوفاژ افتاده بودم. کپل خان هم بلندم میکردکه پاشو برقص!!!!!!! منم پامیشدم، دستی هوا میکردم و می خوابیدم. دوباره بلندم میکرد! گیری کرده بودیم ها .

اخر شب داداش کوچیکه رفت و ما وقتی موندیم شهران. وضع روحیه مامانم افتضاحه. الان از صبح اس دادم به مشاور قدیمم. که ببینم کجاست. دیگه شهرک غرب نیست ظاهرا. هنوز جوابمو نداده.

بعد جمعه صبح بیدار شدیم و شکر خدا بهتر بودم. گفتم بادی به کله ام بخوره. رفتم نون بربری خریدم و برگشتم. صبحانه خوردیم و ببینید ناهار چی شد.

رستورانی که برای اداره مهدی اینا غذا میاره، تو قرعه کشی اعلام کردن که مهدی برنده شده. گفته بودند که چهار پرس غذا میاره در خونه مون. مهدی که خودش صبح جمعه رفت واسه جلسه خونه باباش. قرار شد من و داداش بزرگه بریم از ساعت دوازده تا یک بشینیم خونه مون تا غذاها رو بیارن و تحویل بگیریم و برگردیم شهران.

خلاصه رفتیم تا ساعت دو هم بودیم و غذا رو نیاوردن! خوب شد مامانم از صحب یه چیزی پخته بود. دیگه ساعت یک و نیم شد و نیاورد و مامانم گفت بذار من یه تیکه مرغ هم بندازم تو جی پاس.

خلاصه حوالی ساعت دو و نیم برگشتیم شهران و هرچی غذا بود خوردیم. خاله و شوهرخاله هم بودند. مهدی خیلی ناراحت بود. ما هم میگفتیم ول کن بابا. اینجا ایرانه. چی حساب کتاب داره. ساعت دو و نیم که ناهار میخوردیم، زنگیدند که ما غذا آوردیم. مهدی هم عصبانی شد که الان چه وقت غذاست. ما نیستیم. رفتیم یه جا دیگه  غذا بخوریم.

آخه اون یکی دو ساعت هررررررررچی مهدی زنگ میزد رستورانه، اصلا برنمیداشتند!

خلاصه دیگه ظهر هم بازی استقلال بود. مامان و خاله رو بردم خونه خاله که بازی رو نمیخواستند ببینند. وضعیت استرس مامانم شدیده. اصلا هیچ بازی دلش نمیخواد ببینه. نه استقلال نه پرسپولیس. همه اش دلش میخواد بره تو اتاق.

بعد از بازی هم رفتم دنبالشون و برشون گردوندم. بعدشم رفتیم خونه بابای مهدی. شب خوابیدیم و امروزم اداره.

صبح یه کم برف اومد. ولی دیگه ننشست که. بازم خوبه. چی بگیم آخه دیگه.

آقا. اول ماهه. آقای انتظاریان و خانم مظفری و ستاره های دریایی رو از یاد نبریم:

این شماره کارت آقای محمدرضا انتظاریان (ستاره های دریایی بجنورد)

6037.   6916.   6592.   0815

اینم شماره خانم مریم مظفری پور (ستاره های دریایی نصیرآباد)

6037.   6915.   9563.   6044

یا حق

چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق...
ما را در سایت چرا تن به این رنج می دهد عشق عشق عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4ashtiashti5 بازدید : 271 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 20:09